رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۴۸
رنگ سوگل سرخ شد و هر دو به سرعت از جایشان بلند شدند، کایان به سرعت به سمت بالکن دوید ک آنقدر سرعتش زیاد بود که به بالکن نرسیده زمینخورد.
ولی خنده از روی صورتش محو نمیشد سوگل نتوانست به کمکش برود و با استرس به سمت در اتاق رفت، کایان به هر سختی بود سریع در بالکن را باز کرده و خارج شد همانموقع سوگل نفس عمیقی کشید و نفسش را با صدا بیرون فرستاد و رو به در گفت:
- بله بابا بفرمایید.
همانطور که بکتاش در را باز میکرد سوگل به سمت میز برگشت و تازه یاد لیوانها افتاد که هر دو روی میز بودند سریع جلوی آنها قرار گرفت تا پدرش لیوانها را نبیند چرا که متوجه میشد کس دیگری داخل اتاق بوده بکتاش وارد اتاق شده و در را بست و روی تخت سوگل نشست تمام حواس سوگل به لیوانها بود که پدرش آنها را نبیند، پس خود نیز روی میز جلوی لیوانها نشست.
کایان در حالی که وارد اتاقش میشد خندهاش پررنگتر شد، همانطور که خم میشد دستش را روی زانویش گذاشت در اثر فرار از اتاق و خوردنش به زمین، زانویش به شدت درد گرفته بود.
وارد اتاق شده و همانطور که ایستاده بود خم شده و روی تخت افتاد تخت کمی بالا و پایین رفته و بعد به حالت ثابت بازگشت، کایان با یادآوری قیافه سرخ شده سوگل دوباره خندید اما اینبار درحین خنده با درد شدید گردنش رو به رو شد، دستی به گردنش کشیده و گفت:
- Lanet olsun sana fatih
(لعنت به تو فاتح.)
همانطور که چشمان سوگل جلوی رویش بود با خود گفت:
- bu kız ne kadar güzel
(این دختر چقدر قشنگه.)
و سرخوش غلتی زده و دوباره گفت:
- Bektaş beni görse ne olur?
( اگه بکتاش منو میدید چه بلوایی میشد.)
این را گفته و درحالی که با مسخرهبازی لبش را گاز میگرفت دوباره خندید.
بسیار گرسنه شده بود پس از جایش بلند شده و از اتاق خارج شد پلهها را یکی- یکی پایین رفته و مادرش را داخل آشپزخانه دید که کنار افرا ایستاده و مشغول ریختن آبمیوه برای خود بود از پشت به سمت مادر رفته و او را بغل گرفت و موهایش را بوسید، آسیه در حالی که به سمتش برمیگشت گفت:
- Kendi oğlun! Çiçek çocuğun nesi var?
(پسر خودمی تو! باز چه خبره گل پسر؟)
کایان رو به مادرش کرده و در حالی که آبمیوه را از دست او میگرفت گفت:
- Susadığımı nasıl anladın?
( به- به از کجا میدونستی من تشنمه.)
آسیه با لبخند نگاهش کرد و گفت:
- İyi iç, öğle yemeği yememiş olmalısın
(نوش جونت خوب معلومه دیگه ناهار هم که حتماً نخوردی.)
کایان سریع تکان داده و گفت:
- Doğru tahmin ettin, açım, bana bir ısırık verir misin?
(درست حدس زدی یکم گشنمه، میشه یک لقمه به من بدی؟)
آسیه سریع رو به افرا با مهربانی گفت:
- Afra John, lütfen oğluma bir lokma hazırla
( افرا جان لطفاً یه لقمه حاضر کن برای پسرم.)
کایان همانطور که آبمیوه را سر میکشید پرسید:
- Ben gittikten sonra teyzem başka bir şey söyledi mi?
( بعد از اینکه من رفتم عمه خانوم چیز دیگه هم گفت؟)
آسیه از سر عصبانیت نفسی بلند سر داد و در حالی که دستانش را داخل ظرفشویی میشست رو به کایان گفت:
- Boşver onları! Ne derse desinler bizim karakterimizi bozamazlar, sen dünyanın en iyi çocuğusun canım!
(اونا رو بیخیال! هرچی هم که بگن نمیتونن شخصیت ما رو خورد کنن، تو بهترین پسر دنیایی عزیزم!)
کایان که از تعریف مادرش خیلی خوشش آمده بود لبخند بلند بالایی زده و لپ مادرش را با شیطنت کشید، همانطور که آسیه دستانش را خشک میکرد رو به کایان گفت:
- Sadece yaramazlıklarını azaltman gerekiyor, burası bizim evimiz değil ve kendine has saçma kuralları var
(فقط باید کمی از شیطنتت رو کم کنی اینجا خونه خودمون نیست و قانونهای مسخره خودش رو داره.)
کایان دهنی کج کرده و گفت:
- Zamanında uyuyun, zamanında kalkın, akşam yemeğini zamanında yiyin, ne dersek onu söyleyin
(سر وقت بخواب، سر وقت بیدارشو، سر وقت شام بخور، هرچی هم گفتیم بگو چشم !)
سپس به گفته خود خندید و صدای خندهاش باعث شد که افرا به سمتش برگردد.
افرا دختر جوان و زیبای ۲۵ سالهای بود که از مدتها پیش در این خانه به کار مشغول شده بود سوگل همیشه میگفت از اخلاق خوشت هرچه بگویم باز هم کم گفتم افرا لقمهای بزرگ گرفته و داخل بشقاب قرار داد و به سمت کایان گرفت و گفت:
- بفرمایید آقا نوش جونتون.
رنگ سوگل سرخ شد و هر دو به سرعت از جایشان بلند شدند، کایان به سرعت به سمت بالکن دوید ک آنقدر سرعتش زیاد بود که به بالکن نرسیده زمینخورد.
ولی خنده از روی صورتش محو نمیشد سوگل نتوانست به کمکش برود و با استرس به سمت در اتاق رفت، کایان به هر سختی بود سریع در بالکن را باز کرده و خارج شد همانموقع سوگل نفس عمیقی کشید و نفسش را با صدا بیرون فرستاد و رو به در گفت:
- بله بابا بفرمایید.
همانطور که بکتاش در را باز میکرد سوگل به سمت میز برگشت و تازه یاد لیوانها افتاد که هر دو روی میز بودند سریع جلوی آنها قرار گرفت تا پدرش لیوانها را نبیند چرا که متوجه میشد کس دیگری داخل اتاق بوده بکتاش وارد اتاق شده و در را بست و روی تخت سوگل نشست تمام حواس سوگل به لیوانها بود که پدرش آنها را نبیند، پس خود نیز روی میز جلوی لیوانها نشست.
کایان در حالی که وارد اتاقش میشد خندهاش پررنگتر شد، همانطور که خم میشد دستش را روی زانویش گذاشت در اثر فرار از اتاق و خوردنش به زمین، زانویش به شدت درد گرفته بود.
وارد اتاق شده و همانطور که ایستاده بود خم شده و روی تخت افتاد تخت کمی بالا و پایین رفته و بعد به حالت ثابت بازگشت، کایان با یادآوری قیافه سرخ شده سوگل دوباره خندید اما اینبار درحین خنده با درد شدید گردنش رو به رو شد، دستی به گردنش کشیده و گفت:
- Lanet olsun sana fatih
(لعنت به تو فاتح.)
همانطور که چشمان سوگل جلوی رویش بود با خود گفت:
- bu kız ne kadar güzel
(این دختر چقدر قشنگه.)
و سرخوش غلتی زده و دوباره گفت:
- Bektaş beni görse ne olur?
( اگه بکتاش منو میدید چه بلوایی میشد.)
این را گفته و درحالی که با مسخرهبازی لبش را گاز میگرفت دوباره خندید.
بسیار گرسنه شده بود پس از جایش بلند شده و از اتاق خارج شد پلهها را یکی- یکی پایین رفته و مادرش را داخل آشپزخانه دید که کنار افرا ایستاده و مشغول ریختن آبمیوه برای خود بود از پشت به سمت مادر رفته و او را بغل گرفت و موهایش را بوسید، آسیه در حالی که به سمتش برمیگشت گفت:
- Kendi oğlun! Çiçek çocuğun nesi var?
(پسر خودمی تو! باز چه خبره گل پسر؟)
کایان رو به مادرش کرده و در حالی که آبمیوه را از دست او میگرفت گفت:
- Susadığımı nasıl anladın?
( به- به از کجا میدونستی من تشنمه.)
آسیه با لبخند نگاهش کرد و گفت:
- İyi iç, öğle yemeği yememiş olmalısın
(نوش جونت خوب معلومه دیگه ناهار هم که حتماً نخوردی.)
کایان سریع تکان داده و گفت:
- Doğru tahmin ettin, açım, bana bir ısırık verir misin?
(درست حدس زدی یکم گشنمه، میشه یک لقمه به من بدی؟)
آسیه سریع رو به افرا با مهربانی گفت:
- Afra John, lütfen oğluma bir lokma hazırla
( افرا جان لطفاً یه لقمه حاضر کن برای پسرم.)
کایان همانطور که آبمیوه را سر میکشید پرسید:
- Ben gittikten sonra teyzem başka bir şey söyledi mi?
( بعد از اینکه من رفتم عمه خانوم چیز دیگه هم گفت؟)
آسیه از سر عصبانیت نفسی بلند سر داد و در حالی که دستانش را داخل ظرفشویی میشست رو به کایان گفت:
- Boşver onları! Ne derse desinler bizim karakterimizi bozamazlar, sen dünyanın en iyi çocuğusun canım!
(اونا رو بیخیال! هرچی هم که بگن نمیتونن شخصیت ما رو خورد کنن، تو بهترین پسر دنیایی عزیزم!)
کایان که از تعریف مادرش خیلی خوشش آمده بود لبخند بلند بالایی زده و لپ مادرش را با شیطنت کشید، همانطور که آسیه دستانش را خشک میکرد رو به کایان گفت:
- Sadece yaramazlıklarını azaltman gerekiyor, burası bizim evimiz değil ve kendine has saçma kuralları var
(فقط باید کمی از شیطنتت رو کم کنی اینجا خونه خودمون نیست و قانونهای مسخره خودش رو داره.)
کایان دهنی کج کرده و گفت:
- Zamanında uyuyun, zamanında kalkın, akşam yemeğini zamanında yiyin, ne dersek onu söyleyin
(سر وقت بخواب، سر وقت بیدارشو، سر وقت شام بخور، هرچی هم گفتیم بگو چشم !)
سپس به گفته خود خندید و صدای خندهاش باعث شد که افرا به سمتش برگردد.
افرا دختر جوان و زیبای ۲۵ سالهای بود که از مدتها پیش در این خانه به کار مشغول شده بود سوگل همیشه میگفت از اخلاق خوشت هرچه بگویم باز هم کم گفتم افرا لقمهای بزرگ گرفته و داخل بشقاب قرار داد و به سمت کایان گرفت و گفت:
- بفرمایید آقا نوش جونتون.
۱.۹k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.