卩卂尺ㄒ19(ادامه پارت قبل)
گردنم رو ول کرد و ازش جدا شدم گفتم:دیشب تو اینجا چکار میکردی؟
(کوک ماجرا رو برای کیمورا گفت)
گفتم:اوهوم که اینطور...خب الان اگه بابام مارو ببینه فکر بد میکنه ....تو فعلا اینجا باش وقتی رفت بیرون یا دستشوییی جایی تو بیا برو باشه؟
گفت:باشه...اما ...امروز تعطیله
با قیافه سوالی گفتم:خب؟
گفت:خب که خب....ما کل هفته سرمون شلوغه بیا یه روز رو باهم باشیم
گفتم:اخه عشقم ...ما که همش داریم همو توی بیمارستان میبینیم اگه اجازه بدید میخوام امروز رو با دوستام (همکاراش توی بیمارستان)بگذرونم بهشون قول دادم
قیافه ناراحتی کیوتی به خودش گرفت و گفت:باشه ولی هفته دیگه بامن میای بیرون ...فهمیدی؟
روش تعظیم کردم و گفتم:بله امپراطور....(وایساد )الان اگه اجازه بدید برم پایین تا پدرم نیومده بالا
گفت:میتونی بری
خندیدم و رفتم لباسام رو برداشتم و رفتم توی دستشویی اتاقم لباسام رو عوض کردم و اومدم بیرون
و بعدش یه بوس روی گونه کوک زدم و رفتم پایین
رفتم توی اشپز خونه و بابا رو دیدم که داره بیکن درست میکنه پشتش به من بود رفتم از پشت بغلش کردم
برگشت سمتم و گفت:یاااا....دختر...ترسیدم
خندیدم گفتم:بابا من عاشق ترسوندنتم ....صبح بخیر
گفت:صبح تو بخیر...جونگ کوک کو؟....خوابه هنوز؟فک کنم دیشب خیلی خسته شد نه؟
با تعجب و حیرت گفتم:هااااا؟....ک ....کوک.... ک.....کجا بوده ؟
بابا با لبخند ملیحی اومد در گوشم گفت:لازم نیست نقش بازی کنی دیدم دیشب توی بغل هم بودین
با تعجب در حالی که لپام گل انداخته بود گفتم:ن نه بابا بخدا اونجور که فکر میکنی نیست بذار توضیح بدم...بخدا ما باهم نخوابیدیم ...پوفففف سوءتفاهم شده
بابا گفت:عزیزم من که ازت توضیح نخاستم شما دو ماهه که باهمین...بعدشم من که بهت گفتم کوک رو خیلی دوسش دارم و بهش اعتماد دارم
گفتم:نه نه بابا من باید بهت توضیح بدم که چیشد
گفت:لازم نی....
پریدم وسط حرفش و با حالت حرصی و عصبی گفتم:بذار توضیح بدم!!!!
بابا به طوری که انگار ترسیده گفت:باشه بابا بگو
(جریان رو براش گفت)
بابا گفت:خب باشه حالا....من اشتباه کردم ...حالا برو بنده خدارو بیار چرا توی اتاق زندانیش کردی؟
گفتم:من فک کردم خب تو نمیدونی من گفتم اگه بفهمی بد برداشت میکنی...الانم میرم بیارمش
رفتم بالا و رفتم توی اتاقم دیدم کوک نیست
رفتم سمت دستشویی و در زدم دیدم جواب نداد درو باز کردم و رفتم داخل
(نکته:دستشویی و حموم یکین ولی حموم توی یک اتاقک شیشه ایه)
دیدم که صدای شر شر اب میاد نگاه کردم به سمت حموم که دیدم شیشه رو بخار گرفته خدارو شکر وگرنه هرچی داشت و نداشت معلوم میشد
اصلا این لباس از کجا می اورد یا مگه حوله داشت
رفتم نزدیک تر و زدم به در حموم
گفتم:جونگ کوک ؟
با حرف زدنم صدای اب متوقف شد
صدای کوک رو شنیدم که گفت:جانم؟
گفتم:مگه حوله داری؟چه وقت حموم رفتنه اخه؟
گفت:از حوله تو استفاده میکنم خب
بخار روی شیشه داشت کم کمک محو میشد
متوجه این شدم و روم رو برگردوندم
گفتم:هر غلطی میخوای بکن فقط سریع بیا بیرون....بابا قضیه رو فهمید
گفت:فهمید ؟از کجا؟....چرا روت اونوره؟
گفتم:دیشب اومد ببنینه من از سر کار برگشتم یا نه دید ما توی بغل همییم....چونکه بخار داره محو میشه و تو لختی
گفت:حالا اشکالی نداره که فک نکرده ما باهم رابطه داریم که ...مگه نه؟
گفتم:چرا اتفاقا ...براش تضیح دادم تو این رو بیخیال سریع دوش بگیر و بیا بیرون ....من بیرون توی اتاقممم....حولع هم توی کمد حمومه
گفت:باشه و دوباره صدای شر شر اب بلند شد
رفتم بیرون و روی صندلی پشت میز کامپیوترم نشستم و بعد از 10 دقیقه کوک از حموم بیرون اومد سرم رو رو کردم بهش و با بدنش شوکه شدم البته که بدن پدیر خودمم همینجوری بود اما نمیدونستم بدن دوست پسرمم هم اینجوریه فقط یه حوله دوره کمرش بود اصلا متوجه نشدم که محوش شدم موهای خیسش که روی صورتش بود و جذاب ترش کرده بود
گفت:چرا اینجوری نگام میکنی ؟
به خودم اومدم و گفتم:ها...اها هیچی وایسا برم از بابا لباس بگیرم که بپوشی ...
(کوک ماجرا رو برای کیمورا گفت)
گفتم:اوهوم که اینطور...خب الان اگه بابام مارو ببینه فکر بد میکنه ....تو فعلا اینجا باش وقتی رفت بیرون یا دستشوییی جایی تو بیا برو باشه؟
گفت:باشه...اما ...امروز تعطیله
با قیافه سوالی گفتم:خب؟
گفت:خب که خب....ما کل هفته سرمون شلوغه بیا یه روز رو باهم باشیم
گفتم:اخه عشقم ...ما که همش داریم همو توی بیمارستان میبینیم اگه اجازه بدید میخوام امروز رو با دوستام (همکاراش توی بیمارستان)بگذرونم بهشون قول دادم
قیافه ناراحتی کیوتی به خودش گرفت و گفت:باشه ولی هفته دیگه بامن میای بیرون ...فهمیدی؟
روش تعظیم کردم و گفتم:بله امپراطور....(وایساد )الان اگه اجازه بدید برم پایین تا پدرم نیومده بالا
گفت:میتونی بری
خندیدم و رفتم لباسام رو برداشتم و رفتم توی دستشویی اتاقم لباسام رو عوض کردم و اومدم بیرون
و بعدش یه بوس روی گونه کوک زدم و رفتم پایین
رفتم توی اشپز خونه و بابا رو دیدم که داره بیکن درست میکنه پشتش به من بود رفتم از پشت بغلش کردم
برگشت سمتم و گفت:یاااا....دختر...ترسیدم
خندیدم گفتم:بابا من عاشق ترسوندنتم ....صبح بخیر
گفت:صبح تو بخیر...جونگ کوک کو؟....خوابه هنوز؟فک کنم دیشب خیلی خسته شد نه؟
با تعجب و حیرت گفتم:هااااا؟....ک ....کوک.... ک.....کجا بوده ؟
بابا با لبخند ملیحی اومد در گوشم گفت:لازم نیست نقش بازی کنی دیدم دیشب توی بغل هم بودین
با تعجب در حالی که لپام گل انداخته بود گفتم:ن نه بابا بخدا اونجور که فکر میکنی نیست بذار توضیح بدم...بخدا ما باهم نخوابیدیم ...پوفففف سوءتفاهم شده
بابا گفت:عزیزم من که ازت توضیح نخاستم شما دو ماهه که باهمین...بعدشم من که بهت گفتم کوک رو خیلی دوسش دارم و بهش اعتماد دارم
گفتم:نه نه بابا من باید بهت توضیح بدم که چیشد
گفت:لازم نی....
پریدم وسط حرفش و با حالت حرصی و عصبی گفتم:بذار توضیح بدم!!!!
بابا به طوری که انگار ترسیده گفت:باشه بابا بگو
(جریان رو براش گفت)
بابا گفت:خب باشه حالا....من اشتباه کردم ...حالا برو بنده خدارو بیار چرا توی اتاق زندانیش کردی؟
گفتم:من فک کردم خب تو نمیدونی من گفتم اگه بفهمی بد برداشت میکنی...الانم میرم بیارمش
رفتم بالا و رفتم توی اتاقم دیدم کوک نیست
رفتم سمت دستشویی و در زدم دیدم جواب نداد درو باز کردم و رفتم داخل
(نکته:دستشویی و حموم یکین ولی حموم توی یک اتاقک شیشه ایه)
دیدم که صدای شر شر اب میاد نگاه کردم به سمت حموم که دیدم شیشه رو بخار گرفته خدارو شکر وگرنه هرچی داشت و نداشت معلوم میشد
اصلا این لباس از کجا می اورد یا مگه حوله داشت
رفتم نزدیک تر و زدم به در حموم
گفتم:جونگ کوک ؟
با حرف زدنم صدای اب متوقف شد
صدای کوک رو شنیدم که گفت:جانم؟
گفتم:مگه حوله داری؟چه وقت حموم رفتنه اخه؟
گفت:از حوله تو استفاده میکنم خب
بخار روی شیشه داشت کم کمک محو میشد
متوجه این شدم و روم رو برگردوندم
گفتم:هر غلطی میخوای بکن فقط سریع بیا بیرون....بابا قضیه رو فهمید
گفت:فهمید ؟از کجا؟....چرا روت اونوره؟
گفتم:دیشب اومد ببنینه من از سر کار برگشتم یا نه دید ما توی بغل همییم....چونکه بخار داره محو میشه و تو لختی
گفت:حالا اشکالی نداره که فک نکرده ما باهم رابطه داریم که ...مگه نه؟
گفتم:چرا اتفاقا ...براش تضیح دادم تو این رو بیخیال سریع دوش بگیر و بیا بیرون ....من بیرون توی اتاقممم....حولع هم توی کمد حمومه
گفت:باشه و دوباره صدای شر شر اب بلند شد
رفتم بیرون و روی صندلی پشت میز کامپیوترم نشستم و بعد از 10 دقیقه کوک از حموم بیرون اومد سرم رو رو کردم بهش و با بدنش شوکه شدم البته که بدن پدیر خودمم همینجوری بود اما نمیدونستم بدن دوست پسرمم هم اینجوریه فقط یه حوله دوره کمرش بود اصلا متوجه نشدم که محوش شدم موهای خیسش که روی صورتش بود و جذاب ترش کرده بود
گفت:چرا اینجوری نگام میکنی ؟
به خودم اومدم و گفتم:ها...اها هیچی وایسا برم از بابا لباس بگیرم که بپوشی ...
۳.۲k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.