پارت◇²⁷
خانم چان :چ..چشم
خانم چان اومد و یواش بلندش کرد و با خودش برد ...حالا..چ..چی میشه ..
نگام و از راه کی خانم چان و سئون رفتن گرفتم به ارباب زاده نگاه کردم...خیره شده بود تو چشمام ..از نگاش ترس برم داشت ..اروم به سمتمون حرکت کرد و جلوی من وایساد ...برای دیدن چشماش سرم و باید بالا میگرفتم ...ترسی که تو چشمام بود و دید برا همین یه نیش خند زد ...ترسناک بود...بدون هیچ مقدمه ای دستم و گرفت و کشید پشت خودش راه انداخت ...تو شک بودم نمیدونستم چیکار کنم فقط برگشتم و اسم کوک و داد زدم ...اشک تو چشمام جمع شده بود انگار شاد بودن به من نیومده هرچی تقلا کردم دستم و در بیارم انگار نه انگار ....
ا/ت:ا..ارباب...ارباب ولم کنید ....خواهش میکنم ...ترو خدا ...ببخشید...اربابب..غلط کردم ...
همنطور داشتم التماس می کردم که اون یکی دستم گرفته شد و باعث شد وایسه ...با چشمای اشکی برگشتم و به دستم نگاه کردم که دستی محکم گرفته بودش ...اروم نگاهم و اوردم بالا که کوک و دیدم ...انگار تو دلم یه نور امیدی روشن شد ...با اینکه ترسیده بود اما یه لبخند کمرنگی ناخدا اگاه اومد روی لبم ...
تهیونگ:دستشو ول کن
کوک:ول نکنم ؟
تهیونگ:کوک نمیخوام دعوا کنم ..پس ولش کن
کوک:اما من میخوام ...این دختر مثل بقیه نیست نمیزارم زندگیشو خراب کنی
تهیونگ یه نیش خنده زد و گفت:خراب کنم؟...باید از خداشم باشه ...ن!
کوک:این همه دختر ...یکی از اونا رو انتخاب کن ...بخیال این دختر شو
تهیونگ:نخوام؟....بهتره ولش کنی کوک اونقدر صبر ندارم ...دلم نمیخواد بلایی سرت بیاد ...
با این حرفش ترسیده نگاش کردم...ن ...نمیخوام اتفاقی برای کوک بیافته ...نمیزارم ...
اروم دستم و گذاشتم روی دست کوک و با چشما اشکی بهش خیره شدم ..
نمیزارم زندگیشو خراب کنی
تهیونگ یه نیش خنده زد و گفت:خراب کنم؟...باید از خداشم باشه ...ن!
کوک:چرا؟...این همه دختر ...یکی از اونا رو انتخاب کن ...بخیال این دختر شو
تهیونگ:نخوام؟....بهتره ولش کنی کوک اونقدر صبر ندارم ...دلم نمیخواد بلایی سرت بیاد ...
با این حرفش ترسیده نگاش کردم...ن ...نمیخوام اتفاقی برای کوک بیافته ...نمیزارم ...حداقل بخاطر من ..ن
اروم دستم و گذاشتم روی دست کوک و با چشمای اشکی بهش خیره شدم ..سرم و بحالت منفی تکون دادم ...که اخماش رفت توهم ...
کوک:ا/تتت
ا/ت:اروم..باش..برو ..نمی خوام چیزیت بشه ...
کوک با عصبانیت دهن باز کرد چیزی بگه که زود تر گفتم:خواهش میکنم....برو
اون نرفت ولی دست من کشیده شد و بی اراده دنبال ارباب راه افتادم ...فقط دلم میخواست گریه کنم ...اشکام بی اختیار روی صورتم روون بود کشید و انداختم توی اتاق همونجا وسط اتاق وایسادم و بهش خیره شدم اروم در و بست و قفل کرد از ترس به سکسکه افتادم اروم اومد و جلوم وایساد ....انگار دیگ عصبانی نبود این باعث شد یکم از ترس کم شه ولی هنوز ازش میترسیدم ...اشکام انگار نمی خواستن تموم شن که صداش بلند شد ...
تهیونگ:گریت برای چیه؟
ا/ت:ه..هیچی
یه قدم جلو اومد که بی اراده یه قدم رفتم عقب ...
تهیونگ:بخاطر هیچی اینطور داری اشک میریزی؟
ساکت بهش نگاه کردم که یه قدم دیگ اومد جلو و منم متقابلا رفتم عقب ...
تهیونگ:از من میترسی؟
همنطور که عقب میرفتم ...سرم و اروم به چپ و راست تکون دادم ....همون لحظه یه قطره اشک از چشمم افتاد روی گونم ...
با دستش اشک روی صورتم و برداشت و گفت:خوبه ....که نمی ترسی
انقد اومد جلو که خوروم به پایه تخت ولی بازم اومد جلو سینه به سینم وایساد ...خیلی راحت نفسشو حس میکردم ..با صدای لرزون گفتم:ا..رباب
تهیونگ:هومم
انقد سرشو اورده بود نزدیک گردنم کلا حرفم یادم رفت ...سرش و برد تو گودی گردنم و نفسهای داغش میخورد به پوست گردنم و یه جوری میشدم انقد خودم و کشیدم عقب که تعادلم بهم خورد و افتادم روی تخت ...از ترس نفسهام می لرزید اما اون خیلی ریلکس بود چشماش خمار شد بود ...اروم کتش و در اورد و اومد سمتم ...
کامنت❤
خانم چان اومد و یواش بلندش کرد و با خودش برد ...حالا..چ..چی میشه ..
نگام و از راه کی خانم چان و سئون رفتن گرفتم به ارباب زاده نگاه کردم...خیره شده بود تو چشمام ..از نگاش ترس برم داشت ..اروم به سمتمون حرکت کرد و جلوی من وایساد ...برای دیدن چشماش سرم و باید بالا میگرفتم ...ترسی که تو چشمام بود و دید برا همین یه نیش خند زد ...ترسناک بود...بدون هیچ مقدمه ای دستم و گرفت و کشید پشت خودش راه انداخت ...تو شک بودم نمیدونستم چیکار کنم فقط برگشتم و اسم کوک و داد زدم ...اشک تو چشمام جمع شده بود انگار شاد بودن به من نیومده هرچی تقلا کردم دستم و در بیارم انگار نه انگار ....
ا/ت:ا..ارباب...ارباب ولم کنید ....خواهش میکنم ...ترو خدا ...ببخشید...اربابب..غلط کردم ...
همنطور داشتم التماس می کردم که اون یکی دستم گرفته شد و باعث شد وایسه ...با چشمای اشکی برگشتم و به دستم نگاه کردم که دستی محکم گرفته بودش ...اروم نگاهم و اوردم بالا که کوک و دیدم ...انگار تو دلم یه نور امیدی روشن شد ...با اینکه ترسیده بود اما یه لبخند کمرنگی ناخدا اگاه اومد روی لبم ...
تهیونگ:دستشو ول کن
کوک:ول نکنم ؟
تهیونگ:کوک نمیخوام دعوا کنم ..پس ولش کن
کوک:اما من میخوام ...این دختر مثل بقیه نیست نمیزارم زندگیشو خراب کنی
تهیونگ یه نیش خنده زد و گفت:خراب کنم؟...باید از خداشم باشه ...ن!
کوک:این همه دختر ...یکی از اونا رو انتخاب کن ...بخیال این دختر شو
تهیونگ:نخوام؟....بهتره ولش کنی کوک اونقدر صبر ندارم ...دلم نمیخواد بلایی سرت بیاد ...
با این حرفش ترسیده نگاش کردم...ن ...نمیخوام اتفاقی برای کوک بیافته ...نمیزارم ...
اروم دستم و گذاشتم روی دست کوک و با چشما اشکی بهش خیره شدم ..
نمیزارم زندگیشو خراب کنی
تهیونگ یه نیش خنده زد و گفت:خراب کنم؟...باید از خداشم باشه ...ن!
کوک:چرا؟...این همه دختر ...یکی از اونا رو انتخاب کن ...بخیال این دختر شو
تهیونگ:نخوام؟....بهتره ولش کنی کوک اونقدر صبر ندارم ...دلم نمیخواد بلایی سرت بیاد ...
با این حرفش ترسیده نگاش کردم...ن ...نمیخوام اتفاقی برای کوک بیافته ...نمیزارم ...حداقل بخاطر من ..ن
اروم دستم و گذاشتم روی دست کوک و با چشمای اشکی بهش خیره شدم ..سرم و بحالت منفی تکون دادم ...که اخماش رفت توهم ...
کوک:ا/تتت
ا/ت:اروم..باش..برو ..نمی خوام چیزیت بشه ...
کوک با عصبانیت دهن باز کرد چیزی بگه که زود تر گفتم:خواهش میکنم....برو
اون نرفت ولی دست من کشیده شد و بی اراده دنبال ارباب راه افتادم ...فقط دلم میخواست گریه کنم ...اشکام بی اختیار روی صورتم روون بود کشید و انداختم توی اتاق همونجا وسط اتاق وایسادم و بهش خیره شدم اروم در و بست و قفل کرد از ترس به سکسکه افتادم اروم اومد و جلوم وایساد ....انگار دیگ عصبانی نبود این باعث شد یکم از ترس کم شه ولی هنوز ازش میترسیدم ...اشکام انگار نمی خواستن تموم شن که صداش بلند شد ...
تهیونگ:گریت برای چیه؟
ا/ت:ه..هیچی
یه قدم جلو اومد که بی اراده یه قدم رفتم عقب ...
تهیونگ:بخاطر هیچی اینطور داری اشک میریزی؟
ساکت بهش نگاه کردم که یه قدم دیگ اومد جلو و منم متقابلا رفتم عقب ...
تهیونگ:از من میترسی؟
همنطور که عقب میرفتم ...سرم و اروم به چپ و راست تکون دادم ....همون لحظه یه قطره اشک از چشمم افتاد روی گونم ...
با دستش اشک روی صورتم و برداشت و گفت:خوبه ....که نمی ترسی
انقد اومد جلو که خوروم به پایه تخت ولی بازم اومد جلو سینه به سینم وایساد ...خیلی راحت نفسشو حس میکردم ..با صدای لرزون گفتم:ا..رباب
تهیونگ:هومم
انقد سرشو اورده بود نزدیک گردنم کلا حرفم یادم رفت ...سرش و برد تو گودی گردنم و نفسهای داغش میخورد به پوست گردنم و یه جوری میشدم انقد خودم و کشیدم عقب که تعادلم بهم خورد و افتادم روی تخت ...از ترس نفسهام می لرزید اما اون خیلی ریلکس بود چشماش خمار شد بود ...اروم کتش و در اورد و اومد سمتم ...
کامنت❤
۱۳۲.۴k
۱۳ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.