تقدیر سیاه و سفید p7
تازه یاد اون صحنه ها افتادم
با بغض از آقای لی پرسیدم: آقای لی... داداشم .. جولیان ... کجاس
اونم مث همه رفت و منو تنها گذاش آره؟
و شرو کردم ب گریه کردن
آقای لی دستم رو گرفت و گفت :
ن عزیزم بعد از اینکه تو از هوش رفتی جولیان تقلا کرد ک بیاد سمتت ولی نگهبانا نذاشتن و اون هم چون آسم داش بهش فشار اومده بود ، بخاطر شکی ک بهش وارد شده بود مشکل تنفس پیدا کرد واسه همین اعدام به تعويق افتاد.
نفس عمیقی کشیدم .
آقای لی ادامه داد: راستی کیم تهیونگ خاست تورو ببینه
من: میتونم بفهمم ک چون نخواستم باهاش باشم رضایت نمیده
آقای لی: شاید ولی تو واقعا چرا ازش بدت میاد اون که هر چیزی که یه دختر بخواد رو داره
من: به دو دلیل یکی اینکه ازش میترسم، بیشتر موقه ها بهم اخم میکنه و با نگاه های ترسناک بهم زل میزنه اگه همه چیز طبق مرادش نباشه بهم میریزه ،
و دومین و اصلی ترین دلیلم اینه ک من اجازه ندارم تا آخر عمرم با کسی باشم
آقای لی با تعجب پرسید: وا چرا
من: مادرم قبل از مرگش بهم وصیت کرد گفت ک حق ندارم نزدیک هیچ کسی بشم و هیچ وقت نباید ازدواج کنم .ولی هیچ وقت دلیلشو بهم نگفت
آقای لی : بهر حال ساعت ۵ برو شرکتش میخواد تنها ببینتت
من : باشه ممنونم بخاطر همه چیز
آقای لی اومد و آروم سرم رو بوسید: تو هم سن دخترمی خوشحال میشم اگه بتونم برادرت رو نجات بدم
رفت سمت در و یه لحظه برگشت و گفت: قبل از اینکه بری شرکت کیم تهیونگ یه چیزی هم بخور دکتر گف خیلی ضعف داری
من: چشم حتما
و بعد رفت .
سرم هام رو تموم شدن رفتم خونه و یکم غذا درس کردم و خوردم .
نزدیک یه ساعت خابیدم بعد یه لباس آستین بلند سبز تیره با شلوار مشکی تنگ پوشیدم موهام رو بستم و رفتم شرکت تهیونگ
.....
در زدم و وارد شدم ، مث همیشه کمی اخم داش آب دهنم رو قورت دادم و سلام دادم .
تهیونگ: بشین
به صندلی ای ک اشاره کرد نشستم
تهیونگ: اون موقع وقت اعدام برادرت گفتی حاضری هر کاری بکنی ولی برادرت نمیره ، الان هم سر حرفت هستی؟
من: اره هنوزم میگم هر کاری میکنم تا جولیان زنده بمونه
تهیونگ: میخام یه لطفی به تو و برادرت بکنم و این به تو بستگی داره . شرطی دارم ک اگه تو اونو قبول کنی رضایت میدم و برادرت آزاد میشه
نور امیدی ته دلم روشن شد
با ذوقی که سعی میکردم پنهانش کنم گفتم:چی چی هر چی باشه قبول میکنم
تهونگ: شرطم اینه تو باید تا آخر عمرت در اختیار من باشی درواقع برده ی من باشی
لبخندی ک داشتم روی لبم از بین رفت .
با بغض از آقای لی پرسیدم: آقای لی... داداشم .. جولیان ... کجاس
اونم مث همه رفت و منو تنها گذاش آره؟
و شرو کردم ب گریه کردن
آقای لی دستم رو گرفت و گفت :
ن عزیزم بعد از اینکه تو از هوش رفتی جولیان تقلا کرد ک بیاد سمتت ولی نگهبانا نذاشتن و اون هم چون آسم داش بهش فشار اومده بود ، بخاطر شکی ک بهش وارد شده بود مشکل تنفس پیدا کرد واسه همین اعدام به تعويق افتاد.
نفس عمیقی کشیدم .
آقای لی ادامه داد: راستی کیم تهیونگ خاست تورو ببینه
من: میتونم بفهمم ک چون نخواستم باهاش باشم رضایت نمیده
آقای لی: شاید ولی تو واقعا چرا ازش بدت میاد اون که هر چیزی که یه دختر بخواد رو داره
من: به دو دلیل یکی اینکه ازش میترسم، بیشتر موقه ها بهم اخم میکنه و با نگاه های ترسناک بهم زل میزنه اگه همه چیز طبق مرادش نباشه بهم میریزه ،
و دومین و اصلی ترین دلیلم اینه ک من اجازه ندارم تا آخر عمرم با کسی باشم
آقای لی با تعجب پرسید: وا چرا
من: مادرم قبل از مرگش بهم وصیت کرد گفت ک حق ندارم نزدیک هیچ کسی بشم و هیچ وقت نباید ازدواج کنم .ولی هیچ وقت دلیلشو بهم نگفت
آقای لی : بهر حال ساعت ۵ برو شرکتش میخواد تنها ببینتت
من : باشه ممنونم بخاطر همه چیز
آقای لی اومد و آروم سرم رو بوسید: تو هم سن دخترمی خوشحال میشم اگه بتونم برادرت رو نجات بدم
رفت سمت در و یه لحظه برگشت و گفت: قبل از اینکه بری شرکت کیم تهیونگ یه چیزی هم بخور دکتر گف خیلی ضعف داری
من: چشم حتما
و بعد رفت .
سرم هام رو تموم شدن رفتم خونه و یکم غذا درس کردم و خوردم .
نزدیک یه ساعت خابیدم بعد یه لباس آستین بلند سبز تیره با شلوار مشکی تنگ پوشیدم موهام رو بستم و رفتم شرکت تهیونگ
.....
در زدم و وارد شدم ، مث همیشه کمی اخم داش آب دهنم رو قورت دادم و سلام دادم .
تهیونگ: بشین
به صندلی ای ک اشاره کرد نشستم
تهیونگ: اون موقع وقت اعدام برادرت گفتی حاضری هر کاری بکنی ولی برادرت نمیره ، الان هم سر حرفت هستی؟
من: اره هنوزم میگم هر کاری میکنم تا جولیان زنده بمونه
تهیونگ: میخام یه لطفی به تو و برادرت بکنم و این به تو بستگی داره . شرطی دارم ک اگه تو اونو قبول کنی رضایت میدم و برادرت آزاد میشه
نور امیدی ته دلم روشن شد
با ذوقی که سعی میکردم پنهانش کنم گفتم:چی چی هر چی باشه قبول میکنم
تهونگ: شرطم اینه تو باید تا آخر عمرت در اختیار من باشی درواقع برده ی من باشی
لبخندی ک داشتم روی لبم از بین رفت .
۱۶.۵k
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.