the castle
#the_castle
Part six
.دید جیمین.
آروم توی جام تکون خوردم که فهمیدم دستم هنوز بستس...ولی چشمام...باز بودن؟!؟ عجیبه ...وای حداقل یکم نور دارم میبینم خدارو شکر
گلوم میسوخت... لعنتی فکر کنم تا الان میشه سه روز اینجا گیر افتادیم و من شاید فقط دو وعده غذایی خوردم که اونم اون عوضی نداد داداش کوچیکش داد بهم ....اسمشو نگفت...البته من احمق ازش نپرسیدم ولی در کل گفت حواسش به کوک هست
وای اینو که گفت کاملا اروم شدمممم
سعی کرد یکم حرف بزنم با خودم حداقل که سوزش گلوم کم بشه....
جیمین: آخخخخ....چقدر میسوزه لعنتی....آخخخخ
یه دفعه صدای داد و بیداد شنیدم سعی کردم روی زمین لیز بخورم کنار در تا بشنوم
-هیونگ! اونا اومدنننن! نباید بذاری از جیمین و جونگکوک چیزی بفهمن
+ نگران نباش قرار نیست طمعه های خودمو بدم برن فقط برو به اونا بگو صداشون در نیاد که اگه بابا و عمه بفهمن که اینجان دیگه نمیتونن زنده بمونن...به علاوه
- جونم؟
+ بذارشون توی یه اتاق ...سه روزی هست همدیگرو ندیدن...
- ممنون هیونگ من رفتم
صدای قدمای یکی نزدیک در شد و من خودمو پرت کردم عقب..با چهره ای متعجب نگاهم کرد.
و با لبخند گفت: شانس آوردی زود اومدم دنبالت وگرنه هیونگ میکشتت...خب بیا دست و پاتو باز کنم....میخوای بری پیش جونگکوک
با تعجب نگاهش کردم...
جیمین: یه سوال....
تهیونگ: بپرس
جیمین: چرا تو و برادرت زمین تا آسمون فرق دارید ؟! و راستی اسمت چیه؟!
پسره درحالی که داشت قفل زنجیر دستمو باز میکرد گفت: من کیم تهیونگم و خب راجب رفتار برادرم.....اون با همه همینه...خب بدو بریم
سریع قفل پاهام و باز کرد و نگاهی سوالی بهم انداخت و گفت: میتونی راه بری؟!
سرمو انداختم پایین و آروم گفتم: نه...
سریع اومد و براید استایل بغلم کرد و از اتاق برد بیرون و تا آخر راه رو رفتیم و در اتاق آهری رو باز کرد که صدای جونگکوک رو شنیدم...
جونگکوک: مگه نگفتی الان نمیا.......هیونگ!
با دیدن من سریع بلند شد و اومد کنار منو تهیونگ...تهیونگ منو آروم کنار دیوار گذاشت زمین و روبه جونگکوک گفت: براش غذاشو میارم خودت بهش بده ..و بازم میگم کوک صدایی از هیچ کدومتون در نیاد خب؟!
جونگکوک: نگران نباش تهیونگ شیی....و ممنونم...
تهیونگ: برای آوردن جیمین باید از هیونگ تشکر کنی ...اون بهم اجازه داد
و بعد از گفتن حرفش از اتاق بیرون رفت . جونگکوک دوید سمتم و توی بغل گرفتم...
جونگکوک: خدا هیونگ دلم میخواد به قتل برسونمت... لعنتیییی تو گفتی بیایم اینجااااا بعد از اینکه از اینجا رفتیم من نه خودم باهات جایی میام نه میذارم جایی بری...میدمت دست رزی نونا...
درحالی که حرف میزد اشکاش سرازیر شدن و پیرهن منو خیس کردن. لبخند بی جونی زدم و منم محکم بغلش کردم.
جیمین: کوک متاسفم خیلی زیاد....
................
ادامه دارد....
Part six
.دید جیمین.
آروم توی جام تکون خوردم که فهمیدم دستم هنوز بستس...ولی چشمام...باز بودن؟!؟ عجیبه ...وای حداقل یکم نور دارم میبینم خدارو شکر
گلوم میسوخت... لعنتی فکر کنم تا الان میشه سه روز اینجا گیر افتادیم و من شاید فقط دو وعده غذایی خوردم که اونم اون عوضی نداد داداش کوچیکش داد بهم ....اسمشو نگفت...البته من احمق ازش نپرسیدم ولی در کل گفت حواسش به کوک هست
وای اینو که گفت کاملا اروم شدمممم
سعی کرد یکم حرف بزنم با خودم حداقل که سوزش گلوم کم بشه....
جیمین: آخخخخ....چقدر میسوزه لعنتی....آخخخخ
یه دفعه صدای داد و بیداد شنیدم سعی کردم روی زمین لیز بخورم کنار در تا بشنوم
-هیونگ! اونا اومدنننن! نباید بذاری از جیمین و جونگکوک چیزی بفهمن
+ نگران نباش قرار نیست طمعه های خودمو بدم برن فقط برو به اونا بگو صداشون در نیاد که اگه بابا و عمه بفهمن که اینجان دیگه نمیتونن زنده بمونن...به علاوه
- جونم؟
+ بذارشون توی یه اتاق ...سه روزی هست همدیگرو ندیدن...
- ممنون هیونگ من رفتم
صدای قدمای یکی نزدیک در شد و من خودمو پرت کردم عقب..با چهره ای متعجب نگاهم کرد.
و با لبخند گفت: شانس آوردی زود اومدم دنبالت وگرنه هیونگ میکشتت...خب بیا دست و پاتو باز کنم....میخوای بری پیش جونگکوک
با تعجب نگاهش کردم...
جیمین: یه سوال....
تهیونگ: بپرس
جیمین: چرا تو و برادرت زمین تا آسمون فرق دارید ؟! و راستی اسمت چیه؟!
پسره درحالی که داشت قفل زنجیر دستمو باز میکرد گفت: من کیم تهیونگم و خب راجب رفتار برادرم.....اون با همه همینه...خب بدو بریم
سریع قفل پاهام و باز کرد و نگاهی سوالی بهم انداخت و گفت: میتونی راه بری؟!
سرمو انداختم پایین و آروم گفتم: نه...
سریع اومد و براید استایل بغلم کرد و از اتاق برد بیرون و تا آخر راه رو رفتیم و در اتاق آهری رو باز کرد که صدای جونگکوک رو شنیدم...
جونگکوک: مگه نگفتی الان نمیا.......هیونگ!
با دیدن من سریع بلند شد و اومد کنار منو تهیونگ...تهیونگ منو آروم کنار دیوار گذاشت زمین و روبه جونگکوک گفت: براش غذاشو میارم خودت بهش بده ..و بازم میگم کوک صدایی از هیچ کدومتون در نیاد خب؟!
جونگکوک: نگران نباش تهیونگ شیی....و ممنونم...
تهیونگ: برای آوردن جیمین باید از هیونگ تشکر کنی ...اون بهم اجازه داد
و بعد از گفتن حرفش از اتاق بیرون رفت . جونگکوک دوید سمتم و توی بغل گرفتم...
جونگکوک: خدا هیونگ دلم میخواد به قتل برسونمت... لعنتیییی تو گفتی بیایم اینجااااا بعد از اینکه از اینجا رفتیم من نه خودم باهات جایی میام نه میذارم جایی بری...میدمت دست رزی نونا...
درحالی که حرف میزد اشکاش سرازیر شدن و پیرهن منو خیس کردن. لبخند بی جونی زدم و منم محکم بغلش کردم.
جیمین: کوک متاسفم خیلی زیاد....
................
ادامه دارد....
۲.۰k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.