bad girl p: 150
ساعت12بود خدا باید ساعت4میرفتیم بانک
پاشدم نشستم دسته کوک هنوزم دور کمرم بود
هانا: هوی جونگ کوک پاشو
حتی تکونم نخورد
تکونش دادم
هانا:کوک
هانا: کوک پاشو ساعت12عه
ولی بازم ریکشنی نشون نداد و انداختم تو بغلش و محکم بغلم کرد مث ی بچه شده بود که اسباب بازی شو که گم کرده بودو بعد مدت ها پیدا کرده و اینجوری بغلش کرده
سرشو گزاش رو گودی گردنم
هانا: کوک و.و.ولم کن
کوک: نمیخوام بزار یکم اینجوری بمونیم عشقم(زیرلب) اینارو داش تو خواب میگف منم میخواستم تو بغلش بمونم ولی الان وقتش نبودو ماموریت داشتیم
هانا: جونگ کوک لطفا پاشو
بلاخره بیدار شد یکی از دستاشو از دور کمرم برداشو باهاش چشماشو مالید
سریع از بغلش اومدم بیرون از رو تخت پاشدم
هانا: میدونی ساعت چنده؟ ساعت12و ما ساعت4باید ماموریتو شروع کنیم و هنوز هیچ غلطی نکردیم(داد)
کوک: بلاخره میکنیم
هانا: مردکه بانی من چی میگم تو چی میگی بابا ما هنوز ادمامونم اماده نکردیم
کوک: بابا اونارو من خیلی وقته اماده کردم
هانا: کی
کوک: دیروز که جنابعالی رفتی خوشگذرونی
هانا: عه خو زودتر میگفتی
کوک: میخواستم بگم که تو گم شده بودیو دیگه کلا یادم رف
هانا: ها خوبه پس دوباره بخوابیم
کوک: هوم
بعدم دراز کشید
هانا: یااا بارون قط شد برو اتاق خودت دیگع
با چشمای بسته جوابمو داد
کوک: کارت اتاقو گم کردم پس فعلا مهمونتم
هانا: خو برو یکی از رئیس هتل بگیر همه کلیدا دسته اونن
باهمون حالت قبلیش جوابمو داد
کوک: فعلا خوابم میاد تا بعدن
هانا: هوی پاشو برو
کوک:........
هانا: با تو ام
رفتم بالا سرش نگاهی بهش انداختم دیدم خوابع
هانا: بانیه کیوتم(لبخند)
بعد خودمم کنارش دراز کشیدم ی بالش بغل کردمو خوابیدم
*
کوک: همتون خوب میدونید این بزرگترین بانک روسیه اس پس حواستونو جمع کنین
همه: چشم
هانا: خوبه پس دیگه شروع میکنیم
نقاب های مشکی رنگمونو رو صورتمون گذاشتیم
هانا: شروع کنین
بعد تقریبا 3،4ساعتی تموم بانکو زدیم
و برگشتیم هتل باید همین امروز برمیگشتیم کره چون دیگه ماموریتثون تموم شده بود وسایل هامونو که جمع کردیم رفتیم فرودگاه ازونجا سولر جت شخصی شدیم
8ساعتی میشد تو راه لودیم و دیگع نزدیک کره بودیم
همینجوری بیکار نشسته بودم که کوک به حرف اومد
کوک: راستی اون برادر دوقلوتو پیدا کردی
هانا: ها ارع پیداش کردم اون یوها
تازه فهمیدم چه گوهی خوردم اخه ادم اینقد دهن لق
هانا: منظورم اینه که نه هنوز (لبخند زوری)
کوک: رابطتت با یوهان هنوزم مث قبله
دلیل این سوال های عجیبشو نمیتونستم بفهمم
هانا: ارع یوهان مث برادرم میمونه
کوک: هه اونم برادری که باهاش به من خیانت کردی(پوزخند)
هانا: منظورت چیه؟
پاشدم نشستم دسته کوک هنوزم دور کمرم بود
هانا: هوی جونگ کوک پاشو
حتی تکونم نخورد
تکونش دادم
هانا:کوک
هانا: کوک پاشو ساعت12عه
ولی بازم ریکشنی نشون نداد و انداختم تو بغلش و محکم بغلم کرد مث ی بچه شده بود که اسباب بازی شو که گم کرده بودو بعد مدت ها پیدا کرده و اینجوری بغلش کرده
سرشو گزاش رو گودی گردنم
هانا: کوک و.و.ولم کن
کوک: نمیخوام بزار یکم اینجوری بمونیم عشقم(زیرلب) اینارو داش تو خواب میگف منم میخواستم تو بغلش بمونم ولی الان وقتش نبودو ماموریت داشتیم
هانا: جونگ کوک لطفا پاشو
بلاخره بیدار شد یکی از دستاشو از دور کمرم برداشو باهاش چشماشو مالید
سریع از بغلش اومدم بیرون از رو تخت پاشدم
هانا: میدونی ساعت چنده؟ ساعت12و ما ساعت4باید ماموریتو شروع کنیم و هنوز هیچ غلطی نکردیم(داد)
کوک: بلاخره میکنیم
هانا: مردکه بانی من چی میگم تو چی میگی بابا ما هنوز ادمامونم اماده نکردیم
کوک: بابا اونارو من خیلی وقته اماده کردم
هانا: کی
کوک: دیروز که جنابعالی رفتی خوشگذرونی
هانا: عه خو زودتر میگفتی
کوک: میخواستم بگم که تو گم شده بودیو دیگه کلا یادم رف
هانا: ها خوبه پس دوباره بخوابیم
کوک: هوم
بعدم دراز کشید
هانا: یااا بارون قط شد برو اتاق خودت دیگع
با چشمای بسته جوابمو داد
کوک: کارت اتاقو گم کردم پس فعلا مهمونتم
هانا: خو برو یکی از رئیس هتل بگیر همه کلیدا دسته اونن
باهمون حالت قبلیش جوابمو داد
کوک: فعلا خوابم میاد تا بعدن
هانا: هوی پاشو برو
کوک:........
هانا: با تو ام
رفتم بالا سرش نگاهی بهش انداختم دیدم خوابع
هانا: بانیه کیوتم(لبخند)
بعد خودمم کنارش دراز کشیدم ی بالش بغل کردمو خوابیدم
*
کوک: همتون خوب میدونید این بزرگترین بانک روسیه اس پس حواستونو جمع کنین
همه: چشم
هانا: خوبه پس دیگه شروع میکنیم
نقاب های مشکی رنگمونو رو صورتمون گذاشتیم
هانا: شروع کنین
بعد تقریبا 3،4ساعتی تموم بانکو زدیم
و برگشتیم هتل باید همین امروز برمیگشتیم کره چون دیگه ماموریتثون تموم شده بود وسایل هامونو که جمع کردیم رفتیم فرودگاه ازونجا سولر جت شخصی شدیم
8ساعتی میشد تو راه لودیم و دیگع نزدیک کره بودیم
همینجوری بیکار نشسته بودم که کوک به حرف اومد
کوک: راستی اون برادر دوقلوتو پیدا کردی
هانا: ها ارع پیداش کردم اون یوها
تازه فهمیدم چه گوهی خوردم اخه ادم اینقد دهن لق
هانا: منظورم اینه که نه هنوز (لبخند زوری)
کوک: رابطتت با یوهان هنوزم مث قبله
دلیل این سوال های عجیبشو نمیتونستم بفهمم
هانا: ارع یوهان مث برادرم میمونه
کوک: هه اونم برادری که باهاش به من خیانت کردی(پوزخند)
هانا: منظورت چیه؟
۳.۹k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.