قسمت سوم پارت دهم
اومدم بیرون رفتم سوار ماشین شدم رفتم سمت جایی که عشقم رو ازم گرفت جایی که امیدم رفت جایی که نفسم پر پر شد خدا این چه امتحانیه من نمیتونم من غمیگن تر از همیشه به انتظار نشستم پنجره امیدمو هنوز به روم نبستن پرستو های عاشق به لونشون رسیدن اما چرا عزیز دل هرگز تو را ندیدم هعی خدا من نمیتونمم یعنی اون دختر ت منع؟ ول خب فردا مشخص میشه
سه ساعت بعد
نگاه ساعت کردم دیدم ساعت یک شبه دلم نمیخواست برم چون اینجا به من آرامش میده جایی که ت منو ازم گرفت بهم آرامش میده جایی که عشقم رو گرفت ولی هیچ وقت فراموشت نمیکنم ت قول میدم....
نگاهی به گوشیم انداختم دیدم ماریا و کوک حدود ۱۰۰بار زنگ زدن برام مهم نبود فقط ت بیاد اون درمون منه پس کوش؟
خدایا نمیخام ناشکری کنم ولی چرا من؟ چرا من باید تقاص این همه درد رو پس بدم من گناهم فقط عاشق شدن بود....
حالا از من بگذر چرا هیچکس حالش خوب نی؟
چرا؟هوم؟
پس دنیا خوبت کجاست یا ما بد جای دنیا اومدیم
اول با گرفتن مادرم بعد ت؟
هعی ول....
سوار ماشینم شدم و حرکت کردم به سمت خونه و بی توجه به ماریا و اینا رفتم سر تخت خودم و ت خدم رو انداختم و گریه کردم که خوابم برد
فردا
گوشیم زنگ خورد دیدم که جین هست برداشتم که گفت
جین:جیمین باید بیایی سریع
جیمین:نمیشه از اینجا بگی؟
جین: ن بیا
جیمین:اوک
بلند شدم لباسم رو پوشیدم و موهام شونه زدم به سمت پایین راه افتادم که ماریا بهم گفت
ماریا:جیمین کجا میخای بری؟
جیمین:هیچ میرم شرکت...
ماریا :خب باش مواظب خودت باش...
جیمین:باش خداحافظ
ماریا :خداحافظ
رفتم سمت ماشینم و حرکت کردم رفتم به سمت خونه اعضا خیلی استرس داشتمممم نمیدونم چرا؟
ول خب..
رسیدم ماشین پارک کردم و رفتم در زدم جین در رو باز کرد رفتم پیش جین و نامجون و اعضا
اعضا:سلام
جیمین:سلام...
جین :خب جیمین اون دختر که اسمش فاین یان حافظش از دست داده و سه سال پیش این اتفاق افتاده اون پرت شده پایین یه دریا نزدیک سخره...(من چ میدونم کدوم سخره) و اون اسمشو تغییر داد اون ت تو هست چون یه دختر به اسم امیلی اونو نجات داده و تو کافه کار میکنن
جیمین: تو شکم واقعا اون ت منع جدا ممنونمممممم هیونگگگگگگگ......
جین:خاعش میکنم....
نامجون واعضا: ما اینجا شلغم هستیم؟
جیمین:ن مرسی از همتوناعضا خواهش میکنم
جیمین :خب من میرم
اعضا :خب اک .... برو
جیمین:باش خداحافظ
اعضا:خداحافظ
رفتم زنگ زدم به بادیگاردم که برن دنبال ت وو اون بیارن پیشم و خودم هم زنگ زدم به ماریا و باهاش هماهنگ کردم اونم از خوشحالی بال در آورد خب پس ت رو پیدا کرد ول خب اون منو یادش نی ول اشکال ندارع من خودم یادش میارم بزن بریم
از دیدگاه ت
از دیروز که اون پسره دیدم یه حسی بهش داشت انگار عشقم بود که بدون اون نمیتونم ولی خب حس میکنم اون یه منو میشناسه چون گفت چهرت شبیه زنمه که مرده..
ول باید به امیلی بگم کارم رو انجام دادم و رفتم پیشش و بهش گفتم
ت:ماجرا رو براش میگه
امیلی: فک کنم تو نامزدش بودی فاین یان؟
ت:ن باوا ول خب حس میکنم اونو میشناسم
امیلی :باور کن همینه
ت:نمیدونم والا ول خب حسی بهش دارم
امیلی :خب حالا من فک میکنم شاید نامزدش باشی اونم گفت هم سن نامزدشی دیونه...
ت:نمد والا ول کن حالا من امروز کار دارم تو برو خونه من بعدا میام اوک
امیلی :باش پ من میرم ....
ت:باش
سه ساعت بعد
کارم تموم شد مغازه رو بستم داشتم میومدم که حس کردم چند نفر دنبالمن ولی هعی حس میکردم دارن دنبالم میدویدن منم سریع دویدم داشتم میدویدم که به بن بست رسیدم
ت:ولم کنید شما کی هستید
مردا: خودت میفهمی بگیردیشون
زدم به دیک یکشون داشتم فرار میکردن که گرفتنم و منو با یه دستمال بیهوش کردن که......
پایان پارت دهم🙃
سه ساعت بعد
نگاه ساعت کردم دیدم ساعت یک شبه دلم نمیخواست برم چون اینجا به من آرامش میده جایی که ت منو ازم گرفت بهم آرامش میده جایی که عشقم رو گرفت ولی هیچ وقت فراموشت نمیکنم ت قول میدم....
نگاهی به گوشیم انداختم دیدم ماریا و کوک حدود ۱۰۰بار زنگ زدن برام مهم نبود فقط ت بیاد اون درمون منه پس کوش؟
خدایا نمیخام ناشکری کنم ولی چرا من؟ چرا من باید تقاص این همه درد رو پس بدم من گناهم فقط عاشق شدن بود....
حالا از من بگذر چرا هیچکس حالش خوب نی؟
چرا؟هوم؟
پس دنیا خوبت کجاست یا ما بد جای دنیا اومدیم
اول با گرفتن مادرم بعد ت؟
هعی ول....
سوار ماشینم شدم و حرکت کردم به سمت خونه و بی توجه به ماریا و اینا رفتم سر تخت خودم و ت خدم رو انداختم و گریه کردم که خوابم برد
فردا
گوشیم زنگ خورد دیدم که جین هست برداشتم که گفت
جین:جیمین باید بیایی سریع
جیمین:نمیشه از اینجا بگی؟
جین: ن بیا
جیمین:اوک
بلند شدم لباسم رو پوشیدم و موهام شونه زدم به سمت پایین راه افتادم که ماریا بهم گفت
ماریا:جیمین کجا میخای بری؟
جیمین:هیچ میرم شرکت...
ماریا :خب باش مواظب خودت باش...
جیمین:باش خداحافظ
ماریا :خداحافظ
رفتم سمت ماشینم و حرکت کردم رفتم به سمت خونه اعضا خیلی استرس داشتمممم نمیدونم چرا؟
ول خب..
رسیدم ماشین پارک کردم و رفتم در زدم جین در رو باز کرد رفتم پیش جین و نامجون و اعضا
اعضا:سلام
جیمین:سلام...
جین :خب جیمین اون دختر که اسمش فاین یان حافظش از دست داده و سه سال پیش این اتفاق افتاده اون پرت شده پایین یه دریا نزدیک سخره...(من چ میدونم کدوم سخره) و اون اسمشو تغییر داد اون ت تو هست چون یه دختر به اسم امیلی اونو نجات داده و تو کافه کار میکنن
جیمین: تو شکم واقعا اون ت منع جدا ممنونمممممم هیونگگگگگگگ......
جین:خاعش میکنم....
نامجون واعضا: ما اینجا شلغم هستیم؟
جیمین:ن مرسی از همتوناعضا خواهش میکنم
جیمین :خب من میرم
اعضا :خب اک .... برو
جیمین:باش خداحافظ
اعضا:خداحافظ
رفتم زنگ زدم به بادیگاردم که برن دنبال ت وو اون بیارن پیشم و خودم هم زنگ زدم به ماریا و باهاش هماهنگ کردم اونم از خوشحالی بال در آورد خب پس ت رو پیدا کرد ول خب اون منو یادش نی ول اشکال ندارع من خودم یادش میارم بزن بریم
از دیدگاه ت
از دیروز که اون پسره دیدم یه حسی بهش داشت انگار عشقم بود که بدون اون نمیتونم ولی خب حس میکنم اون یه منو میشناسه چون گفت چهرت شبیه زنمه که مرده..
ول باید به امیلی بگم کارم رو انجام دادم و رفتم پیشش و بهش گفتم
ت:ماجرا رو براش میگه
امیلی: فک کنم تو نامزدش بودی فاین یان؟
ت:ن باوا ول خب حس میکنم اونو میشناسم
امیلی :باور کن همینه
ت:نمیدونم والا ول خب حسی بهش دارم
امیلی :خب حالا من فک میکنم شاید نامزدش باشی اونم گفت هم سن نامزدشی دیونه...
ت:نمد والا ول کن حالا من امروز کار دارم تو برو خونه من بعدا میام اوک
امیلی :باش پ من میرم ....
ت:باش
سه ساعت بعد
کارم تموم شد مغازه رو بستم داشتم میومدم که حس کردم چند نفر دنبالمن ولی هعی حس میکردم دارن دنبالم میدویدن منم سریع دویدم داشتم میدویدم که به بن بست رسیدم
ت:ولم کنید شما کی هستید
مردا: خودت میفهمی بگیردیشون
زدم به دیک یکشون داشتم فرار میکردن که گرفتنم و منو با یه دستمال بیهوش کردن که......
پایان پارت دهم🙃
۸.۵k
۲۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.