فیک(جرعت یا حقیقت؟) part 18
جرعت یا حقیقت ؟
پارت 18
گاهی دیگه هیچ چیز ادمو خوشحال نمیکنه ... حتی یه سوئیچ لامبرگینی ... حتی ریاست جمهور شدن ... یا حتی بوسیده شدن توسط کسی که عاشقشی !
اونموقعست که میفهمی توی مچلی گیر کردی که بهش میگن بی حسی به هر حسی ...
شاید بگیم کسی که گریه میکنه بی احساس نیست ...
اون احتملا حس غمگین بودن میکنه . اما کسی چمیدونه شاید این اشکا راه خروجی برا باقی ذره احساساتی باشه که تو وجودشه .. شاید گریه راه تخلیه احساساته !
اما اینا فعلا اهمیتی نداشت ... نه اینکه قلبش چی میگه یا منطقش اون فقط میخاست سرشو توی بالشتچه کاناپه فشار بده و گریه کنه !
***
گاهی گیر میکنی ... نه تو یه دو راهی ! بلکه به هزارتو ... هزاران راه جلوی پاته و هیچ مسیری به عنوان مسیر درست وجود نداره ...
نه اینکه مسیر درستی کلا وجود خارجی نداشته باشه ها ! نه ... این مسیر درست از نظر هر کسی فرق دار
و اینطودی میشه که درست واقعی وجود نداره ...
مثل زمانی ک مغز دستور میده از کسی دوری کنی ...
در واقع منطق حکم میکنه که این مسیر درسته
اما قلب ... امان از تپش های بی محلش که امان از هوسوک بریده بود ... بهش میگفت تو یه احمقی که به زور منطق داری خودتو از کسی که دوسش داری دور میکنی ...
ولی تو اون شرایط هوسوک هیچی نمیفهمید ... هیچی نمیدونست ...
فقط میخاست تموم شه ...
نیخاست از دست این عذاب راحت شه ...
از جنگیدن میترسید پس فرار رو به قرار ترجیح داده بود ...
میترسید بدای بدست اوردن سو وون بجنگه !
میخاست مطیع باشه ... انقدر مطیع که صلح همیشه حفظ بشه !
اما ... گاهی باید انقلاب کرد !
***
نی سرد رو توی دهنش فرو برد و مکی بهش زد ...
مزه شیر و شکلات و موز توی دهنش پخش شد
قبلا موقع خوردن این معجون همیشگیش با هوسوک قلبش از تپس نمیستاد ...
اما اللان اون ایس پک هم براش مثل یه لیوان اب بود بی طمع و بی حس ...
و حالا این سو وون بود که حس میکرد اگه از سرطان نمیره حتما از این تغییر یهویی احساساتش که حتی دلیلش رو هم نمیدوست سکته خواهد کرد .
با صدای زنگ در کافه توجهش به در شیشه ای رنگی که دورش چوب های گردو کار شده بود جلب شد ...
خودش بود ؛ مثل همیشه با یه کپ و ماسک سیاه وارد شد اما از همینجا هم میشد حدس زد که چه لبخند درخشانی زیر ماسکس پنهان کرده ...
سو وون لبخندی زد و موهاشو پشت گوشش فرستاد
و در همون حین هوسوک صندلیو عقب کشید و روش نشست .
صدای سو وون کافه خالی که حالا فقط عوامل اشپزخونه توش بودن رو شکست
- انیووو
هوسوک ماسکش رو پائین کشید
+ هوا چقد گرمههه وای
سو وون تک خنده ای کرد و منوی روی میز رو برداشت و شروع به باد زدنش کرد .
هوسوک با باد ملایمی که به صورتش خورد سرشو بالا اورد و یه ان به چشمای براق و مظلومش خیره شد ...
ضربان قلبش بشدت بالا رفته بود اما ... همین ک دستور مغزش و شنید جوش اورد
با داد و ری اکشن خیلی سریعی از جاش بلند شد و روی میز کوبید ... که باعث شد قطره از ایس پک روی میز بریزه .
+ اینجوری بهم نگاه نکن ( داد )
چشمای سو وون ترسیده بود اولین باری بود که دادشو میشنید ...
حاله اشکی قرنیه اش رو احاطه کرد
هوسوک که بعد از چند لحظه متوجه شد چیکار کرده اروم سرشو برگردوند و پشت بهش ایستاد و لحن خیلی ارومی گفت
+ اخه من با چشمای تو چیکار کنم ؟
و به سمت دستشویی رفت .
پارت 18
گاهی دیگه هیچ چیز ادمو خوشحال نمیکنه ... حتی یه سوئیچ لامبرگینی ... حتی ریاست جمهور شدن ... یا حتی بوسیده شدن توسط کسی که عاشقشی !
اونموقعست که میفهمی توی مچلی گیر کردی که بهش میگن بی حسی به هر حسی ...
شاید بگیم کسی که گریه میکنه بی احساس نیست ...
اون احتملا حس غمگین بودن میکنه . اما کسی چمیدونه شاید این اشکا راه خروجی برا باقی ذره احساساتی باشه که تو وجودشه .. شاید گریه راه تخلیه احساساته !
اما اینا فعلا اهمیتی نداشت ... نه اینکه قلبش چی میگه یا منطقش اون فقط میخاست سرشو توی بالشتچه کاناپه فشار بده و گریه کنه !
***
گاهی گیر میکنی ... نه تو یه دو راهی ! بلکه به هزارتو ... هزاران راه جلوی پاته و هیچ مسیری به عنوان مسیر درست وجود نداره ...
نه اینکه مسیر درستی کلا وجود خارجی نداشته باشه ها ! نه ... این مسیر درست از نظر هر کسی فرق دار
و اینطودی میشه که درست واقعی وجود نداره ...
مثل زمانی ک مغز دستور میده از کسی دوری کنی ...
در واقع منطق حکم میکنه که این مسیر درسته
اما قلب ... امان از تپش های بی محلش که امان از هوسوک بریده بود ... بهش میگفت تو یه احمقی که به زور منطق داری خودتو از کسی که دوسش داری دور میکنی ...
ولی تو اون شرایط هوسوک هیچی نمیفهمید ... هیچی نمیدونست ...
فقط میخاست تموم شه ...
نیخاست از دست این عذاب راحت شه ...
از جنگیدن میترسید پس فرار رو به قرار ترجیح داده بود ...
میترسید بدای بدست اوردن سو وون بجنگه !
میخاست مطیع باشه ... انقدر مطیع که صلح همیشه حفظ بشه !
اما ... گاهی باید انقلاب کرد !
***
نی سرد رو توی دهنش فرو برد و مکی بهش زد ...
مزه شیر و شکلات و موز توی دهنش پخش شد
قبلا موقع خوردن این معجون همیشگیش با هوسوک قلبش از تپس نمیستاد ...
اما اللان اون ایس پک هم براش مثل یه لیوان اب بود بی طمع و بی حس ...
و حالا این سو وون بود که حس میکرد اگه از سرطان نمیره حتما از این تغییر یهویی احساساتش که حتی دلیلش رو هم نمیدوست سکته خواهد کرد .
با صدای زنگ در کافه توجهش به در شیشه ای رنگی که دورش چوب های گردو کار شده بود جلب شد ...
خودش بود ؛ مثل همیشه با یه کپ و ماسک سیاه وارد شد اما از همینجا هم میشد حدس زد که چه لبخند درخشانی زیر ماسکس پنهان کرده ...
سو وون لبخندی زد و موهاشو پشت گوشش فرستاد
و در همون حین هوسوک صندلیو عقب کشید و روش نشست .
صدای سو وون کافه خالی که حالا فقط عوامل اشپزخونه توش بودن رو شکست
- انیووو
هوسوک ماسکش رو پائین کشید
+ هوا چقد گرمههه وای
سو وون تک خنده ای کرد و منوی روی میز رو برداشت و شروع به باد زدنش کرد .
هوسوک با باد ملایمی که به صورتش خورد سرشو بالا اورد و یه ان به چشمای براق و مظلومش خیره شد ...
ضربان قلبش بشدت بالا رفته بود اما ... همین ک دستور مغزش و شنید جوش اورد
با داد و ری اکشن خیلی سریعی از جاش بلند شد و روی میز کوبید ... که باعث شد قطره از ایس پک روی میز بریزه .
+ اینجوری بهم نگاه نکن ( داد )
چشمای سو وون ترسیده بود اولین باری بود که دادشو میشنید ...
حاله اشکی قرنیه اش رو احاطه کرد
هوسوک که بعد از چند لحظه متوجه شد چیکار کرده اروم سرشو برگردوند و پشت بهش ایستاد و لحن خیلی ارومی گفت
+ اخه من با چشمای تو چیکار کنم ؟
و به سمت دستشویی رفت .
۹۳.۱k
۲۷ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.