پارت⁶
امروز داشتم یکی از کتابایی رو ک لوسی چان بهم قرض داده بود رو میخوندم(فکر کنم سرگرمی جدیدم کتاب خوندن باشع)ک دازای سان و چویا سان در حالی که سربه سر هم میزاشتن رفتن بیرون...بعد کنجی اومد پیش من و گفت:میبینم ک لوسی روت تاثیر گذاشته...
سرمو از تو کتاب بیرون آوردم و گفتم:چی؟نه...من خودم ازش خواستم ک بهم کتاب قرض بدع
کنجی:اسم کتاب چیه؟
-پیپی در دریا های جنوب
کنجی:تو روستای ما آدمای کمی پیدا میشدن ک کتاب بخونن
لوسی چان:چی میخوای؟
کنجی:چای سبز!
بعد لوسی ی سینی و ی لیوان چای سبز آورد برای کنجی
من ک چندشم شده بود گفتم:چای سبز؟
کنجی:برای سلامتی مفیده...تو هم میخوای؟
ی نگاه ب چای انداختم و گفتم:اییییی!ن ممنون
کنجی هم شونه بالا انداخت و گفت:هرجور ک راحتی
بعد کتاب لوسی رو بستم و رفتم ک یکم با پوپو بازی کنم
حالا ک دازای نبود،پوپو با خیال راحت داشت استراحت میکرد...منم تصمیم گرفتم مزاحمش نشم...
یکم هم رفتم و ب لوسی چان کمک کردم.
کونیکیدا:مگه روز تعطیله ک داریب این و اپن کمک میکنی جوجه؟!
من ک شوکه شدم گفتم:آخه...کسی بهم نگفت ک چیکار کنم
کونیکیدا سان:نگفت ک نگفت!نباید خدت کاری کنی؟
بعد بهم گفت ک برم تو شهر و ی مقاله آماده کنم.
وقتی داشتم میگشتم ی سگ کوچولو دیدم ک داشت از گرسنهگی میمرد و منم بهش غذا دادم
وقتی برگشتم آژانس دیدم ک رانپو سان کلی خوراکی جلوش داره و منم رفتم تا چنتا ازش بگیرم اما...:نچ!من بهت نمیدم!اگه هم برداری ب کونیکیدا میگم ک بجای آماده کردن مقاله داشتی ب ی سگ کمک میکردی!
زانو زدم و گقتم:لطفااااااا🥺
رانپو سان:باشههههه🙄
کونیکیدا:چییییییی؟تو سر من شیره مالیدییییی؟؟؟؟!!!
الفرار...
_________
میدونم بد شد ب روی خدم نیارین
سرمو از تو کتاب بیرون آوردم و گفتم:چی؟نه...من خودم ازش خواستم ک بهم کتاب قرض بدع
کنجی:اسم کتاب چیه؟
-پیپی در دریا های جنوب
کنجی:تو روستای ما آدمای کمی پیدا میشدن ک کتاب بخونن
لوسی چان:چی میخوای؟
کنجی:چای سبز!
بعد لوسی ی سینی و ی لیوان چای سبز آورد برای کنجی
من ک چندشم شده بود گفتم:چای سبز؟
کنجی:برای سلامتی مفیده...تو هم میخوای؟
ی نگاه ب چای انداختم و گفتم:اییییی!ن ممنون
کنجی هم شونه بالا انداخت و گفت:هرجور ک راحتی
بعد کتاب لوسی رو بستم و رفتم ک یکم با پوپو بازی کنم
حالا ک دازای نبود،پوپو با خیال راحت داشت استراحت میکرد...منم تصمیم گرفتم مزاحمش نشم...
یکم هم رفتم و ب لوسی چان کمک کردم.
کونیکیدا:مگه روز تعطیله ک داریب این و اپن کمک میکنی جوجه؟!
من ک شوکه شدم گفتم:آخه...کسی بهم نگفت ک چیکار کنم
کونیکیدا سان:نگفت ک نگفت!نباید خدت کاری کنی؟
بعد بهم گفت ک برم تو شهر و ی مقاله آماده کنم.
وقتی داشتم میگشتم ی سگ کوچولو دیدم ک داشت از گرسنهگی میمرد و منم بهش غذا دادم
وقتی برگشتم آژانس دیدم ک رانپو سان کلی خوراکی جلوش داره و منم رفتم تا چنتا ازش بگیرم اما...:نچ!من بهت نمیدم!اگه هم برداری ب کونیکیدا میگم ک بجای آماده کردن مقاله داشتی ب ی سگ کمک میکردی!
زانو زدم و گقتم:لطفااااااا🥺
رانپو سان:باشههههه🙄
کونیکیدا:چییییییی؟تو سر من شیره مالیدییییی؟؟؟؟!!!
الفرار...
_________
میدونم بد شد ب روی خدم نیارین
۱۶.۲k
۱۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.