وقتی داداشت بود و...... 🫐🍪🗿p⁴
.
.
تهیونگ « کتک چطور نوشته میشه ؟
یونگی « یه کم دیگه حرف بزنی با رسم شکل بهت نشون میدم
جیهوپ « نمیدونم چرا حس میکنم الان ویمینکوک و ا.ت رو گره کور میده اگه ادامه بدن
نامجون « منم نگران همینم.... چهار نفرشون لنگه همن
_ساعت تقریبا از نیمه شب گذشته بود و دخترک آروم و قرار نداشت.... به خاطر بیماری قلبی ای که اخیرا متوجه حضورش شده بود باید دارو هاشو به موقع میخورد و دوست نداشت کوک متوجه این موضوع بشه! جیهوپ که متوجه بیقراری ا.ت شده بود بعد از سکوتی طولانی به حرف اومد
جیهوپ « چیزی شده سوییتی؟ چرا اینقدر نا آرومی؟
ا.ت « چی؟ من؟ چیزه نه مشکلی نیست
کوک « ولی این قیافه رو من خوب میشناسم پنگوئن! چی نگرانت کرده؟
ا.ت « خونه خالیه
کوک « خب؟
ا.ت « خب دیگه باید برم خونه مراقب خونه باشم
تهیونگ « ولی میتونیم یکی از بادیگارد ها رو بفرستیم! این موقع شب برای جفتتون خطرناکه
ا.ت « ولی باید برم یه چیزی رو جا گذاشتم
یونگی « خب میگیم بچه ها برات بیارن....
_کلافه شده بود چون پیچوندن این پسرا تقریبا غیر ممکن بود.... کمی این پا و اون پا کرد و گفت
ا.ت « دارو هامو فراموش کردم
همه « دارو؟ حالت خوب نیست؟؟؟
ا.ت « یه سرما خوردگی ساده اس! چیزی نیست نگران نباش
جین « خب ما یه سری دارو سرماخوردگی داریم.... خوشحال میشیم امشب پیشمون بمونی! تهیونگ هم توی پذیرایی میخوابه... مگه نه پسرم؟
تهیونگ « اره اره مشکلی نیست... *چرا از منه بدبخت مایه میزارین اخه
جیمین « غر نزن ته! یه شبه
تهیونگ « اوکی! ا.ت بیا بریم گیم بزنیم...*با ذوق
ا.ت « ساعت سه شب بود و کل این مدت با پسرا هزار جور بازی کردیم و در اخر همگی خسته و کوفته روی تخت هامون ولو شدیم! گاهی اوقات به این فکر میکنم ای کاش بقیه پسرا هم داداشم بودن... اون موقع یه برادر بزرگ باهوش مثل مونی داشتم! یه داداش مهربون و پر انرژی مثل جیهوپ و...... خانواده قشنگی میشد! هرچند اونا همین الانم عضوی از خانواده من بودن....
_برای نفس کشیدن تقلا میکرد اما اکسیژنی برای تنفس وجود نداشت.... با درد از جاش بلند شد و وقتی دید کوک اروم خوابیده نفس راحتی کشید! هر از گاهی این درد به سراغش میومد و امیدوار بود به زودی از شرش خلاص بشه.... خیلی آروم بلند شد و راه آشپزخونه رو در پیش گرفت!
ا.ت « پاورچین پاورچین از در اتاق ها گذشتم و وقتی خیالم راحت شد پسرا هنوز خوابن وارد آشپزخونه شدم.... بعد از کمی جست و جو یه قرص مسکن از توی کشو در اوردم و یه لیوان آب برای خودم ریختم!
_لیوان آب رو به دهانش نزدیک کرد اما همون لحظه درد بدی توی قفسه سینه اش پیچید و لیوان از دستش اوفتاد! لیوان با صدای بدی روی زمین اوفتاد و ا.ت روی زانو هاش فرود اومد
کوک « با شنیدن صدای شکستن چیزی همه از جا پریدیم
.
تهیونگ « کتک چطور نوشته میشه ؟
یونگی « یه کم دیگه حرف بزنی با رسم شکل بهت نشون میدم
جیهوپ « نمیدونم چرا حس میکنم الان ویمینکوک و ا.ت رو گره کور میده اگه ادامه بدن
نامجون « منم نگران همینم.... چهار نفرشون لنگه همن
_ساعت تقریبا از نیمه شب گذشته بود و دخترک آروم و قرار نداشت.... به خاطر بیماری قلبی ای که اخیرا متوجه حضورش شده بود باید دارو هاشو به موقع میخورد و دوست نداشت کوک متوجه این موضوع بشه! جیهوپ که متوجه بیقراری ا.ت شده بود بعد از سکوتی طولانی به حرف اومد
جیهوپ « چیزی شده سوییتی؟ چرا اینقدر نا آرومی؟
ا.ت « چی؟ من؟ چیزه نه مشکلی نیست
کوک « ولی این قیافه رو من خوب میشناسم پنگوئن! چی نگرانت کرده؟
ا.ت « خونه خالیه
کوک « خب؟
ا.ت « خب دیگه باید برم خونه مراقب خونه باشم
تهیونگ « ولی میتونیم یکی از بادیگارد ها رو بفرستیم! این موقع شب برای جفتتون خطرناکه
ا.ت « ولی باید برم یه چیزی رو جا گذاشتم
یونگی « خب میگیم بچه ها برات بیارن....
_کلافه شده بود چون پیچوندن این پسرا تقریبا غیر ممکن بود.... کمی این پا و اون پا کرد و گفت
ا.ت « دارو هامو فراموش کردم
همه « دارو؟ حالت خوب نیست؟؟؟
ا.ت « یه سرما خوردگی ساده اس! چیزی نیست نگران نباش
جین « خب ما یه سری دارو سرماخوردگی داریم.... خوشحال میشیم امشب پیشمون بمونی! تهیونگ هم توی پذیرایی میخوابه... مگه نه پسرم؟
تهیونگ « اره اره مشکلی نیست... *چرا از منه بدبخت مایه میزارین اخه
جیمین « غر نزن ته! یه شبه
تهیونگ « اوکی! ا.ت بیا بریم گیم بزنیم...*با ذوق
ا.ت « ساعت سه شب بود و کل این مدت با پسرا هزار جور بازی کردیم و در اخر همگی خسته و کوفته روی تخت هامون ولو شدیم! گاهی اوقات به این فکر میکنم ای کاش بقیه پسرا هم داداشم بودن... اون موقع یه برادر بزرگ باهوش مثل مونی داشتم! یه داداش مهربون و پر انرژی مثل جیهوپ و...... خانواده قشنگی میشد! هرچند اونا همین الانم عضوی از خانواده من بودن....
_برای نفس کشیدن تقلا میکرد اما اکسیژنی برای تنفس وجود نداشت.... با درد از جاش بلند شد و وقتی دید کوک اروم خوابیده نفس راحتی کشید! هر از گاهی این درد به سراغش میومد و امیدوار بود به زودی از شرش خلاص بشه.... خیلی آروم بلند شد و راه آشپزخونه رو در پیش گرفت!
ا.ت « پاورچین پاورچین از در اتاق ها گذشتم و وقتی خیالم راحت شد پسرا هنوز خوابن وارد آشپزخونه شدم.... بعد از کمی جست و جو یه قرص مسکن از توی کشو در اوردم و یه لیوان آب برای خودم ریختم!
_لیوان آب رو به دهانش نزدیک کرد اما همون لحظه درد بدی توی قفسه سینه اش پیچید و لیوان از دستش اوفتاد! لیوان با صدای بدی روی زمین اوفتاد و ا.ت روی زانو هاش فرود اومد
کوک « با شنیدن صدای شکستن چیزی همه از جا پریدیم
۲۳.۰k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.