×قسمت هشت×پارت دو
×قسمت هشت×پارت دو
توی پاساژ میدویدم و دنبال یه لباس خوب میگشتم
هیچی به چشمم نمیومد که مناسب باشه
اصلا مهم نبود که چیزی که میخرم قشنگ باشه یا نه
همین که بتونم اونجا بپوشمش کافیه
پاکان دنبالم میدوید
گفت:(حالا دروغ نبود که اینو گفتی!؟
کلی کار سرم ریخته و باید دنبال خانوم بیام خرید)
+میتونی بری...فک نکنم مامانم بفهمه که زری تنهام گذاشت
_انقد زری زری نکن بابا
چیزی نگفتم..یه لباس مشکی بلند توی یه مغازه که به ویترین وصل شده بود توجهمو جلب کرد
رفتم سمت مغازه
یکم به لباس نگاه کردم
قشنگی خاصی نداشت
اما واسه مهمونی مناسب بود
یا به قول مامان خانومانه بود
خواستم برم توی مغازه وبخرمش که پاکان مچ دستمو گرفت و کشوندم سمت خودش
_کدومو میخوای بخری!؟
+اون مشکیه
_ینی سلیقت افتضاحه ها...چیه این اخه...
+اگه به سلیقه بود که باید تا دو ساعت دیگه فقط اینجاها میگشتم
_من نمیزارم اینو بخری
+به تو چه اصن
باز رفتم سمت مغازه که این بار دستمو کشید و با خودش برد
هی سعی میکردم دستمو از دستش بکشم بیرون
گفتم:(واسه چی اینجوری میکنی!؟بابا بزار بخرم اونو...اصا تورو سننه)
_یادت رفته من عشقتم!؟
+خو که چی!؟
_بالاخره نباید یکم بهم بخوری!؟
اگه با این لباس میومدی ترنم نمیگفت پاکان چی دیده تو این دختره؟؟
بعدشم...من مشکی نمیپوشم
_به من چه که مشکی نمیپوشی!!
+باید باهم ست کنیم دیوونه
هیچی نگفتم...این از من بدتره..به همه چی گیر میده
همینجوری هی توی مغازه ها سرک میکشیدیم
این بار من دنبال پاکان میرفتم
شده بود مثه این مردای نمونه...هی با دقت لباسارو برانداز میکرد و بعد به من نگاه میکرد و لباسو توی تنم تصور میکرد
تا اینکه رسیدیم به یه مغازه شیک و بزرگ
یه سالن خیلی دراز و پهنی داشت
وارد مغازه که شدیم از هوای خنک کولر ضعف کردم
شل شده بودم
اگه پاکان ولم میکرد همون وسط میگرفتم میخوابیدم
رفتیم پیش صاحب مغازه
پاکان شروع کرد باهاش حرف زد
اصلا بهشون توجه نمیکردم
انقدر دور تا دور سالن مغازه پر از لباس بود که نمیدونستم کدومو نگاه کنم
چشمم خورد به یه پیراهن کوتاه بنفش
تقریبا میشد گفت بادمجونی باشه
روی شونه هاش مثل لباسای فرانسویا پف داشت
حدس زدم استینش تا بالای مچ دست برسه
با دوتا دکمه سر استین خیلی جذاب تر شده بود
تقریبا میشد گفت تا روی ناف میرسید
توی سنش هم هیچ طرحی نداشت
خواستم دستمو از دست پاکان بکشم بیرون و برم سر وقت لباسه
عاشقش شده بودم
یه چیز عجیبی خوشگل بود
ولی پاکان که ول کن نبود
فک کرده میخوام چیکار کنم که ولم نمیکنه
بابا من که نمیرم مغازرو بریزم به هم
ول کن دستمو
بیخیال شدم و به حرفای فروشنده و پاکان گوش دادم
_ببخشید اقا..یه لباس مجلسی میخواستم واسه این خانوم
فروشنده یکم بهم نگاه کرد
_یه سالن داریم این کنار
همش لباس مجلسیه...میتونید برید ببینید
چشمام چهارتا شد...مگه اینا نیستن فقط !؟
ینی بازم لباس هست ؟؟
پاکان تشکر کرد و رفت سمت اونجایی که فروشنده گفته بود
من همین چندتا لباس کنار درو دیده بودم داشتم جون میدادم..دیگه اگه برم یه سالن پر از لباس ببینم چیکار میکنم ؟؟
وارد سالن که شدیم دهنم باز موند
بی اراده جیغ خفیفی کشیدم
پاکان انگار که شکه و نگران شده باشه برگشت و بهم نگاه کرد
لبخندی زدم و شروع کردم به نگاه کردن لباسا...از اولین لباس کنار ورودی شروع کردم
حالا چجوری انتخاب کنم اخه
خدایی همشون محشر بودن
پاکان هم داشت از اون سمت لباسارو از نظر میگذروند
انقد محو لباسا شده بودم که خدا میدونه
پاکان صدام کرد :ایدا اینو
برگشتم و بهش نگاه کردم
یه لباس سفید دستش بود
چشمامو ریز کردم تا قشنگ ببینم
چشمام ضعیف شده...لباسو تار میدیدم
لبخند زد و گفت :خوشگل نیس !؟
چیزی نگفتم که ادامه داد :بیا اینجا..اتاق پرو اینجاست
به جایی که اشاره میکرد رفتم
لباسو بهم داد و منم رفتم توی اتاق
گرفتمش جلوی خودم و توی اینه به خودم نگاه کردم
سفید خیلی بهم میومد ولی انگشت شمار میپوشیدمش
توی اون عکس ناموسیه هم سفید پوشیده بودم
نکنه این دیوث واسه همین سفید انتخاب کرده !!
میکـــــــــــــــــــــــــــــــــــشمش
لباس به قشنگیه بقیه لباسا بود
شایدم قشنگ تر
پوشیدمش و بعد توی اینه به خودم خیره شدم
عالی بود
عالیِ عالیِ عالیِ عالیِ تر از عااااااالی
یقه لباس به گردنم چسبیده بود و دورش پر از نگینای ریز بود
استیناش همش تور بود و تا بالای مچم میومد
بلندی لباس تا بالای زانوهام بود
همه دامن لباس از تور بود
ینی هی تور روی تور افتاده بود تا شده بود این
کنار پهلوشم یه پاپیون سفید خیلی ناز خورده بود...دور کمرمم کاملا پر از نگین بود
شبیه فرشته ها شده بودم
انقدر جوگیر شدم که شلوار و کفشمم دراوردم
بعدم موهامو باز کردم و ریختم دور صورتم
خواستم باز جیغ بزنم که صدای تق و تق در اومد
درو نبسته بودم
توی پاساژ میدویدم و دنبال یه لباس خوب میگشتم
هیچی به چشمم نمیومد که مناسب باشه
اصلا مهم نبود که چیزی که میخرم قشنگ باشه یا نه
همین که بتونم اونجا بپوشمش کافیه
پاکان دنبالم میدوید
گفت:(حالا دروغ نبود که اینو گفتی!؟
کلی کار سرم ریخته و باید دنبال خانوم بیام خرید)
+میتونی بری...فک نکنم مامانم بفهمه که زری تنهام گذاشت
_انقد زری زری نکن بابا
چیزی نگفتم..یه لباس مشکی بلند توی یه مغازه که به ویترین وصل شده بود توجهمو جلب کرد
رفتم سمت مغازه
یکم به لباس نگاه کردم
قشنگی خاصی نداشت
اما واسه مهمونی مناسب بود
یا به قول مامان خانومانه بود
خواستم برم توی مغازه وبخرمش که پاکان مچ دستمو گرفت و کشوندم سمت خودش
_کدومو میخوای بخری!؟
+اون مشکیه
_ینی سلیقت افتضاحه ها...چیه این اخه...
+اگه به سلیقه بود که باید تا دو ساعت دیگه فقط اینجاها میگشتم
_من نمیزارم اینو بخری
+به تو چه اصن
باز رفتم سمت مغازه که این بار دستمو کشید و با خودش برد
هی سعی میکردم دستمو از دستش بکشم بیرون
گفتم:(واسه چی اینجوری میکنی!؟بابا بزار بخرم اونو...اصا تورو سننه)
_یادت رفته من عشقتم!؟
+خو که چی!؟
_بالاخره نباید یکم بهم بخوری!؟
اگه با این لباس میومدی ترنم نمیگفت پاکان چی دیده تو این دختره؟؟
بعدشم...من مشکی نمیپوشم
_به من چه که مشکی نمیپوشی!!
+باید باهم ست کنیم دیوونه
هیچی نگفتم...این از من بدتره..به همه چی گیر میده
همینجوری هی توی مغازه ها سرک میکشیدیم
این بار من دنبال پاکان میرفتم
شده بود مثه این مردای نمونه...هی با دقت لباسارو برانداز میکرد و بعد به من نگاه میکرد و لباسو توی تنم تصور میکرد
تا اینکه رسیدیم به یه مغازه شیک و بزرگ
یه سالن خیلی دراز و پهنی داشت
وارد مغازه که شدیم از هوای خنک کولر ضعف کردم
شل شده بودم
اگه پاکان ولم میکرد همون وسط میگرفتم میخوابیدم
رفتیم پیش صاحب مغازه
پاکان شروع کرد باهاش حرف زد
اصلا بهشون توجه نمیکردم
انقدر دور تا دور سالن مغازه پر از لباس بود که نمیدونستم کدومو نگاه کنم
چشمم خورد به یه پیراهن کوتاه بنفش
تقریبا میشد گفت بادمجونی باشه
روی شونه هاش مثل لباسای فرانسویا پف داشت
حدس زدم استینش تا بالای مچ دست برسه
با دوتا دکمه سر استین خیلی جذاب تر شده بود
تقریبا میشد گفت تا روی ناف میرسید
توی سنش هم هیچ طرحی نداشت
خواستم دستمو از دست پاکان بکشم بیرون و برم سر وقت لباسه
عاشقش شده بودم
یه چیز عجیبی خوشگل بود
ولی پاکان که ول کن نبود
فک کرده میخوام چیکار کنم که ولم نمیکنه
بابا من که نمیرم مغازرو بریزم به هم
ول کن دستمو
بیخیال شدم و به حرفای فروشنده و پاکان گوش دادم
_ببخشید اقا..یه لباس مجلسی میخواستم واسه این خانوم
فروشنده یکم بهم نگاه کرد
_یه سالن داریم این کنار
همش لباس مجلسیه...میتونید برید ببینید
چشمام چهارتا شد...مگه اینا نیستن فقط !؟
ینی بازم لباس هست ؟؟
پاکان تشکر کرد و رفت سمت اونجایی که فروشنده گفته بود
من همین چندتا لباس کنار درو دیده بودم داشتم جون میدادم..دیگه اگه برم یه سالن پر از لباس ببینم چیکار میکنم ؟؟
وارد سالن که شدیم دهنم باز موند
بی اراده جیغ خفیفی کشیدم
پاکان انگار که شکه و نگران شده باشه برگشت و بهم نگاه کرد
لبخندی زدم و شروع کردم به نگاه کردن لباسا...از اولین لباس کنار ورودی شروع کردم
حالا چجوری انتخاب کنم اخه
خدایی همشون محشر بودن
پاکان هم داشت از اون سمت لباسارو از نظر میگذروند
انقد محو لباسا شده بودم که خدا میدونه
پاکان صدام کرد :ایدا اینو
برگشتم و بهش نگاه کردم
یه لباس سفید دستش بود
چشمامو ریز کردم تا قشنگ ببینم
چشمام ضعیف شده...لباسو تار میدیدم
لبخند زد و گفت :خوشگل نیس !؟
چیزی نگفتم که ادامه داد :بیا اینجا..اتاق پرو اینجاست
به جایی که اشاره میکرد رفتم
لباسو بهم داد و منم رفتم توی اتاق
گرفتمش جلوی خودم و توی اینه به خودم نگاه کردم
سفید خیلی بهم میومد ولی انگشت شمار میپوشیدمش
توی اون عکس ناموسیه هم سفید پوشیده بودم
نکنه این دیوث واسه همین سفید انتخاب کرده !!
میکـــــــــــــــــــــــــــــــــــشمش
لباس به قشنگیه بقیه لباسا بود
شایدم قشنگ تر
پوشیدمش و بعد توی اینه به خودم خیره شدم
عالی بود
عالیِ عالیِ عالیِ عالیِ تر از عااااااالی
یقه لباس به گردنم چسبیده بود و دورش پر از نگینای ریز بود
استیناش همش تور بود و تا بالای مچم میومد
بلندی لباس تا بالای زانوهام بود
همه دامن لباس از تور بود
ینی هی تور روی تور افتاده بود تا شده بود این
کنار پهلوشم یه پاپیون سفید خیلی ناز خورده بود...دور کمرمم کاملا پر از نگین بود
شبیه فرشته ها شده بودم
انقدر جوگیر شدم که شلوار و کفشمم دراوردم
بعدم موهامو باز کردم و ریختم دور صورتم
خواستم باز جیغ بزنم که صدای تق و تق در اومد
درو نبسته بودم
۱۱.۳k
۰۸ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.