دوپارتی تهیونگ (درخواستی)
با صدای بسته شدن در که خبر رفتن تهیونگ رو میداد از خواب بیدار شدم
از دیشب بخاطر اینکه سالگرد ازدواجمونو فراموش کرده بودم باهام قهر کرده و نمیدونم چجوری از دلش دربیارم ولی اخه با اون همه کاری که داشتم اصن حواسم به سالگرد ازدواج و این چیزا نبود و اخرشم که تهیونگ باهام قهر کرده بی حوصله از تخت پاشدم و سمت دستشویی رفتم بعد انجام دادن کارای لازم رفتم اشپزخونه ی قهوه درس کردم اصن میلی به خوردن نداشتم و امیدوارم همین قهوه رو بتونم بخورم
بعد اینکه قهوم اماده شد و میخواستم ازش بخورم چشمم به اون دسته گل کنار مبل افتاد و با یاد اوری دیشب اعصابم بهم ریخت
•فلش بک دیشب•
ساعت11بود و تازه کارام تموم شده بود امروز 4ساعت دیرتر از همیشه کارام تموم شد و خیلی خسته بودم بعد اینکه در خونرو بازکردم کفشامو دراووردم حدس میزدم تهیونگ هنوزم خونه نیومده باشه چون همیشه تا دیروقت کمپانی بود اما برخلاف انتظارم خونه بود رو مبل نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود اروم سمتش رفتم و گفتم
_اوو تهیونگا چقد زودبرگشتی
با صدام سرشو بلند کردو پوزخند صدا داری تحویلم داد
تهیونگ: شاید زود اومدم چون امروز روز مهمی بوده
با تعجب پرسیدم
_چه روزیه مگه
خنده حرصی سر دادو پاشد روبه روم قرار گرف و با دست به میزی که غذاهای موردعلاقم روش چیده شده بود و شمع های رو میز نشون میداد که امروز روز خاصی براش بوده اشاره کرد ولی چ روزی
تهیونگ: هه حتی نمیدونی امروز چه روزیه
ی دسته گل کنارش بود کوبوندش رو سینم و گف
_امروز سالگرد ازدواجمون بود و من بخاطر این از کل تمرینام گذشتم تا باهم جشن بگیریمش ولی نگو خانم اصن یادش نبوده و تا دیروقت سرکارمیمونه
ای تفف راس میگف امروز سالگرد ازدواجمون بود چطور یادم رفته بود اخه
یونجو: ته تهیونگ ببین امروز
انگشت اشارشو بالا اوورد و گف
_چیزی نگو نمیخوام بشنوم
•پایان فلش بک•
اههه باید یجوری از دلش دربیارم ولی چجورییی اخه بدجور ناراحتش کردم همشم تقصیر این حواس پرتیمه
***
ساعت10شب بود و هنوز خبری از تهیونگ نبود مث این هفته حالم اصلا خوب نبود از صبح هیچی نخورده بودم گوشیم داشت زنگ میخورد پاشدم که برم از اتاق برش دارم یهو جلو چشام سیاهی رفت و افتادم زمین
°تهیونگ ویو°
هرچقد به یونجو زنگ میزدم جواب نمیداد رفتاری که دیشب باهاش داشتم واقعا حقش نبود ولی دست خودم نبود توی عصبانیت ی ادم دیگه ای میشم که کنترلش از دستم خارجه همش داشتم با خودم کلنجار میرفتم که نکنه اتفاقی براس افتاده باشه یمدتی میشد حال خوشی نداشت و اینم از رفتار من از کمپانی زدم بیرون و سمت خونه راه افتادم
اگه دیشب انقد تند رفتار نمیکردم و صبح که زنگ زد اینقد سردجوابشو نمیدادم و بش زنگ میزدم الان این وضع نبود
از دیشب بخاطر اینکه سالگرد ازدواجمونو فراموش کرده بودم باهام قهر کرده و نمیدونم چجوری از دلش دربیارم ولی اخه با اون همه کاری که داشتم اصن حواسم به سالگرد ازدواج و این چیزا نبود و اخرشم که تهیونگ باهام قهر کرده بی حوصله از تخت پاشدم و سمت دستشویی رفتم بعد انجام دادن کارای لازم رفتم اشپزخونه ی قهوه درس کردم اصن میلی به خوردن نداشتم و امیدوارم همین قهوه رو بتونم بخورم
بعد اینکه قهوم اماده شد و میخواستم ازش بخورم چشمم به اون دسته گل کنار مبل افتاد و با یاد اوری دیشب اعصابم بهم ریخت
•فلش بک دیشب•
ساعت11بود و تازه کارام تموم شده بود امروز 4ساعت دیرتر از همیشه کارام تموم شد و خیلی خسته بودم بعد اینکه در خونرو بازکردم کفشامو دراووردم حدس میزدم تهیونگ هنوزم خونه نیومده باشه چون همیشه تا دیروقت کمپانی بود اما برخلاف انتظارم خونه بود رو مبل نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود اروم سمتش رفتم و گفتم
_اوو تهیونگا چقد زودبرگشتی
با صدام سرشو بلند کردو پوزخند صدا داری تحویلم داد
تهیونگ: شاید زود اومدم چون امروز روز مهمی بوده
با تعجب پرسیدم
_چه روزیه مگه
خنده حرصی سر دادو پاشد روبه روم قرار گرف و با دست به میزی که غذاهای موردعلاقم روش چیده شده بود و شمع های رو میز نشون میداد که امروز روز خاصی براش بوده اشاره کرد ولی چ روزی
تهیونگ: هه حتی نمیدونی امروز چه روزیه
ی دسته گل کنارش بود کوبوندش رو سینم و گف
_امروز سالگرد ازدواجمون بود و من بخاطر این از کل تمرینام گذشتم تا باهم جشن بگیریمش ولی نگو خانم اصن یادش نبوده و تا دیروقت سرکارمیمونه
ای تفف راس میگف امروز سالگرد ازدواجمون بود چطور یادم رفته بود اخه
یونجو: ته تهیونگ ببین امروز
انگشت اشارشو بالا اوورد و گف
_چیزی نگو نمیخوام بشنوم
•پایان فلش بک•
اههه باید یجوری از دلش دربیارم ولی چجورییی اخه بدجور ناراحتش کردم همشم تقصیر این حواس پرتیمه
***
ساعت10شب بود و هنوز خبری از تهیونگ نبود مث این هفته حالم اصلا خوب نبود از صبح هیچی نخورده بودم گوشیم داشت زنگ میخورد پاشدم که برم از اتاق برش دارم یهو جلو چشام سیاهی رفت و افتادم زمین
°تهیونگ ویو°
هرچقد به یونجو زنگ میزدم جواب نمیداد رفتاری که دیشب باهاش داشتم واقعا حقش نبود ولی دست خودم نبود توی عصبانیت ی ادم دیگه ای میشم که کنترلش از دستم خارجه همش داشتم با خودم کلنجار میرفتم که نکنه اتفاقی براس افتاده باشه یمدتی میشد حال خوشی نداشت و اینم از رفتار من از کمپانی زدم بیرون و سمت خونه راه افتادم
اگه دیشب انقد تند رفتار نمیکردم و صبح که زنگ زد اینقد سردجوابشو نمیدادم و بش زنگ میزدم الان این وضع نبود
۷.۶k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.