اولین حس...پارت بیستم
الیزا؛
چشمام رو باز کردم توی بیمارستان بودم کنارم خانم یانگ خوابیده بود و دستم توی دستش بود سرم رو چرخوندم به ساعتی که کنار تختم بود نگاه کردم دوازده شب بود دستم رو تکون دادم که باعث شد خانم یانگ چشماش رو باز کنه...
خ.یانگ:بیدار شدی دخترم؟(با ذوق)
الیزا:شما چرا اومدین؟
خ.یانگ:الان چه وقت این حرف هاست صبر کن به دکتر بگم.
دکتر:درد که نداری؟
الیزا:چرا یکم
دکتر:تا چند روز دیگه بهتر میشی.
خ.یانگ:بیا برات غذا اوردم.
دکتر:اما اینجا غذا هست که به بیمارها میدیم.
خ.یانگ:آآه شما چه میدونین، هیچ غذایی سالم تر از غذای خونگی نیست.
دکتر خندید و رفت. خانم یانگ ظرف غذاهایی رو که اورده بود باز کرد.
الیزا:ولی من گرسنم نیست خانم یانگ.
خ.یانگ:چند روز شده که هیچی نخوردی باید یه چیز بخوری تا جون بگیری.
الیزا:اما من...
خ.یانگ:حرف نباشه ببینم...دهنتو باز کن
دهنم رو باز کردم خانم یانگ غذا رو گذاشت توی دهنم،ناخوداگاه یاد چهار سالگیم افتادم وقتی که مادرم همینطوری به من غذا میداد یاد اون روزهای بد افتادم که دیگه از جویدن دست برداشتم و به خانم یانگ گفتم:
الیزا:خانم یانگ خودم میتونم بخورم.
قاشق رو از دستش گرفتم و همین که خواستم توی دهنم بذارم گردن و ارنج و کتفم هم زمان درد گرفت که باعث شد صورتم رو جمع کنم و قاشق رو روی زمین بذارم.
خ.یانگ:تو حالت خوب نیست دخترم...به خودت فشار نیار تا وقتی خوب بشی من هستم نگران نباش.
و دوباره قاشق رو گرفت و پر کرد:
خ.یانگ:صبر کن به جیمین هم خبر بدم تا از نگرانی در بیاد.
جیمین؛
با تاکسی رفتم خونه جیهوپ دم در منتظر بود
جیهوپ:چیشد؟
جیمین:چیزی نیست خوبه فقط فعلا بیهوشه
جیهوپ:خودت خوبی؟
جیمین:خیلی خستم و البته گرسنه
جیهوپ:برو اشپزخونه یکم غذا مونده فک کنم
جیمین: باش فقط جیهوپ پول تاکسی رو حساب کن پول همراهم نبود
جیهوپ:خیل خب
رفتم توی اشپزخونه غذا کشیدم و روی میز و صندلی که همیشه با الیزا غذا میخوردیم،نشستم. یه لقمه غذا خوردم ولی دیگه احساس گرسنگی نمیکردم به جای خالی صندلیش که روبه روم بود نگاه کردم انگار به بودنش کنارم عادت کردم اشتهام کور شد و رفتم توی اتاقم،حوصله عوض کردن لباس هام رو نداشتم روی مبل دراز کشیدم دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.با وجود خستگی حتی خوابمم نمیبرد به سختی های این چند روزه الیزا فکر میکردم که به خاطر ماموریت من تحمل کرده بود و با هیچ پولی قابل جبران نبود صدای زنگ گوشیم منو از افکارم خارج کرد،خانم یانگ بود:
خ.یانگ:الو سلام پسرم
جیمین:سلام خانم یانگ چیشده؟...
چشمام رو باز کردم توی بیمارستان بودم کنارم خانم یانگ خوابیده بود و دستم توی دستش بود سرم رو چرخوندم به ساعتی که کنار تختم بود نگاه کردم دوازده شب بود دستم رو تکون دادم که باعث شد خانم یانگ چشماش رو باز کنه...
خ.یانگ:بیدار شدی دخترم؟(با ذوق)
الیزا:شما چرا اومدین؟
خ.یانگ:الان چه وقت این حرف هاست صبر کن به دکتر بگم.
دکتر:درد که نداری؟
الیزا:چرا یکم
دکتر:تا چند روز دیگه بهتر میشی.
خ.یانگ:بیا برات غذا اوردم.
دکتر:اما اینجا غذا هست که به بیمارها میدیم.
خ.یانگ:آآه شما چه میدونین، هیچ غذایی سالم تر از غذای خونگی نیست.
دکتر خندید و رفت. خانم یانگ ظرف غذاهایی رو که اورده بود باز کرد.
الیزا:ولی من گرسنم نیست خانم یانگ.
خ.یانگ:چند روز شده که هیچی نخوردی باید یه چیز بخوری تا جون بگیری.
الیزا:اما من...
خ.یانگ:حرف نباشه ببینم...دهنتو باز کن
دهنم رو باز کردم خانم یانگ غذا رو گذاشت توی دهنم،ناخوداگاه یاد چهار سالگیم افتادم وقتی که مادرم همینطوری به من غذا میداد یاد اون روزهای بد افتادم که دیگه از جویدن دست برداشتم و به خانم یانگ گفتم:
الیزا:خانم یانگ خودم میتونم بخورم.
قاشق رو از دستش گرفتم و همین که خواستم توی دهنم بذارم گردن و ارنج و کتفم هم زمان درد گرفت که باعث شد صورتم رو جمع کنم و قاشق رو روی زمین بذارم.
خ.یانگ:تو حالت خوب نیست دخترم...به خودت فشار نیار تا وقتی خوب بشی من هستم نگران نباش.
و دوباره قاشق رو گرفت و پر کرد:
خ.یانگ:صبر کن به جیمین هم خبر بدم تا از نگرانی در بیاد.
جیمین؛
با تاکسی رفتم خونه جیهوپ دم در منتظر بود
جیهوپ:چیشد؟
جیمین:چیزی نیست خوبه فقط فعلا بیهوشه
جیهوپ:خودت خوبی؟
جیمین:خیلی خستم و البته گرسنه
جیهوپ:برو اشپزخونه یکم غذا مونده فک کنم
جیمین: باش فقط جیهوپ پول تاکسی رو حساب کن پول همراهم نبود
جیهوپ:خیل خب
رفتم توی اشپزخونه غذا کشیدم و روی میز و صندلی که همیشه با الیزا غذا میخوردیم،نشستم. یه لقمه غذا خوردم ولی دیگه احساس گرسنگی نمیکردم به جای خالی صندلیش که روبه روم بود نگاه کردم انگار به بودنش کنارم عادت کردم اشتهام کور شد و رفتم توی اتاقم،حوصله عوض کردن لباس هام رو نداشتم روی مبل دراز کشیدم دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.با وجود خستگی حتی خوابمم نمیبرد به سختی های این چند روزه الیزا فکر میکردم که به خاطر ماموریت من تحمل کرده بود و با هیچ پولی قابل جبران نبود صدای زنگ گوشیم منو از افکارم خارج کرد،خانم یانگ بود:
خ.یانگ:الو سلام پسرم
جیمین:سلام خانم یانگ چیشده؟...
۲.۹k
۱۷ تیر ۱۴۰۲