(وقتی فقط یک خدمتکار بودی ولی....) پارت ۲ (آخر )
#هیونجین
#استری_کیدز
خنده ای کرد
_ نیازی نیست متاسف باشی..
لبت رو گاز ریزی گرفتی و سرت رو بالا آوردی و توی چشماش خیره شدی..
+ ب..با من کاری داشتید ؟
آروم سرش رو تکون داد
_ آره...میخواستم بدونم....تو چرا همیشه تا دیر وقت اینجا میمونی...میتونی بری خونه و استراحت کنی
کمی متعجب شدی...فکر نمیکردی از اینکه هر شب تا دیر وقت توی عمارت در حال تمیز کاری هستی رو بدونه و یا اصلا چطوری این موضوع رو فهمیده بود...تو که همیشه مطمئن میشدی کسی اون دور و اطراف نیست و یا...جایی میرفتی که دوربینی نباشه
+ خ..خب...م..من...ف...فقط
_ دلت میخواد از شر فکر کردن به مشکلاتت خلاص بشی ؟
متعجب شدی و با چشمای گشاد شدت بهش خیره شدی
+ چ..چطو....
_ منم...به تو نگاه میکنم تا از شر فکر کردن به مشکلاتم خلاص بشم
لبخندی زد که بیشتر توی شوک رفتی...گیج شده بودی که آروم از روی صندلی بلند شد و از پشت میز قدم هاشو شروع کرد....چند قدم بهت نزدیک شد اما تو همچنان توی جات میخکوب بودی و با تعجب بهش نگاه میکردی
_ راستش...هر شب موقع تمیز کاری من نگاهت میکردم...وقتی با خودت حرف میزدی و آهنگ میخوندی....
لپات از خجالت گل انداخت و سرت رو پایین انداختی که لبخندی زد
_ صدای زیبایی داری...همیشه صدات باعث میشد که خوابم بگیره و به دیوار تکیه میدادم و به اوازات گوش میکردم
سرت رو آروم بالا آوردی و همینطور که چشمات پر از خجالت بود..بهش خیره شدی
یک قدم دیگه نزدیک شد
_ تو...چرا این کار رو انتخاب کردی ؟
دوباره سرت رو پایین انداختی و نگاهت رو به انگشتات دادی و باهاشون بازی میکردی
+ م..من...ن..نیاز به پول..د..داشتم
آروم سرش رو تکون داد
_ اسمت...ا.ت...درسته؟
+ ب...بله
لبخندی زد و یک قدم دیگه بهت نزدیک شد..میتونستی کفشاش رو که درست رو به روت قرار گرفته بودن رو ببینی...سرت رو بالا آوردی که با صورتش که فقط چند سانت ازت فاصله داشت مواجه شدی...میخواستی یک قدم به عقب بری که دستت رو گرفت و تورو به خودش نزدیک کرد
_ میدونی...اسم من چیه ؟
همینطور که توی چشمات خیره بود، لب زد که آروم سرت رو تکون دادی
+ ا..آقای..ه..هوانگ..ه..هیونج...
_ هیون...هیون صدام بزن
تعجبت بیشتر از قبل شد که نگاهش رو از چشمات گرفت و به لبای سرخت داد
_ میدونی...توی تمام این ماه هایی که اینجا کار میکردی...تمام ترسم این بود که یک روز از اینجا بری...
نگاهش رو به چشمات داد
_ میتونم ؟
چیزی نگفتی و فقط توی چشماش خیره بودی که لبخندی زد و آروم پلکاشو روی هم گذاشت و لبش رو به سمت لبات آورد و شروع کرد آروم آروم... بوسیدنت
#استری_کیدز
خنده ای کرد
_ نیازی نیست متاسف باشی..
لبت رو گاز ریزی گرفتی و سرت رو بالا آوردی و توی چشماش خیره شدی..
+ ب..با من کاری داشتید ؟
آروم سرش رو تکون داد
_ آره...میخواستم بدونم....تو چرا همیشه تا دیر وقت اینجا میمونی...میتونی بری خونه و استراحت کنی
کمی متعجب شدی...فکر نمیکردی از اینکه هر شب تا دیر وقت توی عمارت در حال تمیز کاری هستی رو بدونه و یا اصلا چطوری این موضوع رو فهمیده بود...تو که همیشه مطمئن میشدی کسی اون دور و اطراف نیست و یا...جایی میرفتی که دوربینی نباشه
+ خ..خب...م..من...ف...فقط
_ دلت میخواد از شر فکر کردن به مشکلاتت خلاص بشی ؟
متعجب شدی و با چشمای گشاد شدت بهش خیره شدی
+ چ..چطو....
_ منم...به تو نگاه میکنم تا از شر فکر کردن به مشکلاتم خلاص بشم
لبخندی زد که بیشتر توی شوک رفتی...گیج شده بودی که آروم از روی صندلی بلند شد و از پشت میز قدم هاشو شروع کرد....چند قدم بهت نزدیک شد اما تو همچنان توی جات میخکوب بودی و با تعجب بهش نگاه میکردی
_ راستش...هر شب موقع تمیز کاری من نگاهت میکردم...وقتی با خودت حرف میزدی و آهنگ میخوندی....
لپات از خجالت گل انداخت و سرت رو پایین انداختی که لبخندی زد
_ صدای زیبایی داری...همیشه صدات باعث میشد که خوابم بگیره و به دیوار تکیه میدادم و به اوازات گوش میکردم
سرت رو آروم بالا آوردی و همینطور که چشمات پر از خجالت بود..بهش خیره شدی
یک قدم دیگه نزدیک شد
_ تو...چرا این کار رو انتخاب کردی ؟
دوباره سرت رو پایین انداختی و نگاهت رو به انگشتات دادی و باهاشون بازی میکردی
+ م..من...ن..نیاز به پول..د..داشتم
آروم سرش رو تکون داد
_ اسمت...ا.ت...درسته؟
+ ب...بله
لبخندی زد و یک قدم دیگه بهت نزدیک شد..میتونستی کفشاش رو که درست رو به روت قرار گرفته بودن رو ببینی...سرت رو بالا آوردی که با صورتش که فقط چند سانت ازت فاصله داشت مواجه شدی...میخواستی یک قدم به عقب بری که دستت رو گرفت و تورو به خودش نزدیک کرد
_ میدونی...اسم من چیه ؟
همینطور که توی چشمات خیره بود، لب زد که آروم سرت رو تکون دادی
+ ا..آقای..ه..هوانگ..ه..هیونج...
_ هیون...هیون صدام بزن
تعجبت بیشتر از قبل شد که نگاهش رو از چشمات گرفت و به لبای سرخت داد
_ میدونی...توی تمام این ماه هایی که اینجا کار میکردی...تمام ترسم این بود که یک روز از اینجا بری...
نگاهش رو به چشمات داد
_ میتونم ؟
چیزی نگفتی و فقط توی چشماش خیره بودی که لبخندی زد و آروم پلکاشو روی هم گذاشت و لبش رو به سمت لبات آورد و شروع کرد آروم آروم... بوسیدنت
۴۰.۴k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.