^ لذت انتقام ^ ( port 2)
^ لذت انتقام ^ ( پارت 2 )
* نامجون ویو
سمت اتاق ات رفتم و در رو نیمه باز کردم دیدم ات اومد بورام رو بغل کرد بعد تموم شدن حرف بورام منم رفتم داخل .
نامجون: اووو چه مادر دختری حسودیم شد
ات: شما هم بیاین تو بغل ما
^ نامجون هردوتاشون رو در آغوشش گرفت
نامجون: عاشقتونم،اگر شماها نبودید زندگی برای من معنایی نداشت.امید وارم همیشه کنار هم باشیم.
ات : بابایی ما هم عاشقتیم .
م ات : ما همیشه کنارتیم .
^ عصر ساعت 4 ^
ویو ات
کلم تو گوشی بود که هانول زنگ زد برداشتم.
هانول: سسسیلامممم کوالا
ات : کوالا عمته ، سلام چی شده گریزلی
هانول : من توی یک مسابقه دو تا بلیط شهربازی بردم زمانشم فقط امروز حاضر شو نیم ساعت دیگه در خونتونم .
ات : باشه گریزلی ، بای
هانول: بای
رفتم پایین دیدم مامانم داره گریه میکنه تند تند پله هارو دوتا دوتا رد کردم تا رسید بهشون گفتم : چی شده مامان
پ ات : پدر بزرگت فوت کردن.
ات : هییی ای وای چراا؟
پ ات : مرگ مگه خبر میکنه.
م ات : اونا الان بوسانن ما باید امشب بریم اونجا تو برو خونه ی هانول .
ات : باشه ، الان دارم با هانول میرم شهر بازی بعد شهر بازی میرم خونشون .
پ و م ات : باشه
ات : مامان نمیشه هانول بیاد خونمون ؟ خواهش 🙏🏻
م ات : چرا اشکالی نداره بیاد .
ات : وایییی مرسی مامان جونمممم
پ ات : منم محافظ براتون میزارم .
ات : میسی.
^ مامان بابای ات رفتن بوسان و ات و هانول از شهر بازی برگشتن و رفتن توی اتاق ات مسواک زدن و رفتن روی تخت که صدای تیراندازی شنیدن با ترس از جاشون بلند شدن که در باز شد و ....
ادامه دارد ...
واو چه زیاد گذاشتم 😁
* نامجون ویو
سمت اتاق ات رفتم و در رو نیمه باز کردم دیدم ات اومد بورام رو بغل کرد بعد تموم شدن حرف بورام منم رفتم داخل .
نامجون: اووو چه مادر دختری حسودیم شد
ات: شما هم بیاین تو بغل ما
^ نامجون هردوتاشون رو در آغوشش گرفت
نامجون: عاشقتونم،اگر شماها نبودید زندگی برای من معنایی نداشت.امید وارم همیشه کنار هم باشیم.
ات : بابایی ما هم عاشقتیم .
م ات : ما همیشه کنارتیم .
^ عصر ساعت 4 ^
ویو ات
کلم تو گوشی بود که هانول زنگ زد برداشتم.
هانول: سسسیلامممم کوالا
ات : کوالا عمته ، سلام چی شده گریزلی
هانول : من توی یک مسابقه دو تا بلیط شهربازی بردم زمانشم فقط امروز حاضر شو نیم ساعت دیگه در خونتونم .
ات : باشه گریزلی ، بای
هانول: بای
رفتم پایین دیدم مامانم داره گریه میکنه تند تند پله هارو دوتا دوتا رد کردم تا رسید بهشون گفتم : چی شده مامان
پ ات : پدر بزرگت فوت کردن.
ات : هییی ای وای چراا؟
پ ات : مرگ مگه خبر میکنه.
م ات : اونا الان بوسانن ما باید امشب بریم اونجا تو برو خونه ی هانول .
ات : باشه ، الان دارم با هانول میرم شهر بازی بعد شهر بازی میرم خونشون .
پ و م ات : باشه
ات : مامان نمیشه هانول بیاد خونمون ؟ خواهش 🙏🏻
م ات : چرا اشکالی نداره بیاد .
ات : وایییی مرسی مامان جونمممم
پ ات : منم محافظ براتون میزارم .
ات : میسی.
^ مامان بابای ات رفتن بوسان و ات و هانول از شهر بازی برگشتن و رفتن توی اتاق ات مسواک زدن و رفتن روی تخت که صدای تیراندازی شنیدن با ترس از جاشون بلند شدن که در باز شد و ....
ادامه دارد ...
واو چه زیاد گذاشتم 😁
۶.۰k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.