پارت ۸ فیک معجزه ی عشق
پارت ۸ فیک معجزه ی عشق
شب شده بود و سهون و ناره تازه به خشکی رسیده بودن . چادرشونو برپا کردن و چند تا وسیله بیرون گذاشتن برای نشستنشون . ناره بدجوری گشنش بود و شکمش همش صدا میداد و سهون میخندید . دوباره شکمش صدا داد که باعث شد سهون تیکه بندازه
_میشه زنگ گوشیتو خفه کنی؟
_عوضی بی شعووووور...خو گشنمه من چیکار کنم؟
سهون به ماهی هایی که از دریا گرفته بود اشاره کرد
_الان ماهی ها رو میپزم...
_باشه
سهون رفت سمت سبد ماهیا که ناره همونطور که به زمین خیره شده بود خیلی معذب و با خجالت گفت
_اوه سهون...آبجو داری؟
سهون کرماش فعال شد و همونطور که درگیر ماهیا بود حرف زد
_چیکار میخوای؟
_قصد کوفت کردن دارم با اجازتون...
_چرا؟...فهمیدی علاقه ای بهت ندارم میخوای اوردوز کنی؟
_اوه سهون اون دهن گشادتو ببند...فقط دلم واسه خانوادم تنگ شده
_آبجو دلتنگیتو برطرف میکنه؟
ناره دیگه بغض کرد
_بابا یه آبجوئه دیگه...خواهش میکنم...حالم خوب نیست...داری یا نه؟
_دارم
_بده...خواهش میکنم...
_اوفففف یاااا...باشه میدم
_کجاست...بگو خودم برش میدارم
_تویه کف قایقه
_اونجایی که در داره
_اره همونجا...
ناره رفت توی قایق و دری که کف قایق بود رو باز کرد و یه شیشه آبجو برداشت . دوتا لیوانم برداشت چون مطمئن بود سهونم میخوره . از قایق پایین اومد و رفت سمت چادری که بر پا کرده بودن و یه زیر انداز برداشت و روی چمنا انداخت و با شیشه ی آبجو روش نشست . لیوانش رو پر از آبجو کرد و شروع کرد به خوردن . یه لیوان... دولیوان...سه لیوان...براش مهم نبود . فقط میخواست اروم بشه . دیگه بدجوری مست شده بود و خود به خود مثل سادیسمیا میخندید . سهون ماهی هارو روی زیر انداز گذاشت و خودشم روش نشست و آهی کشید . ناره با لبخند گشادی بهش خیره شده بود
ناره_عوضی بی شعوووووور...
_هووووووی...درست صحبت کن...دلم نمی خواد بایه دختر دعوا کنم
_ببند دهنتوووو...کفاثت...
_مستی نه؟
با همون لبخند گشادش نرچی کرد و دو سه بار پشت سر هم پلک زد . سهون سرشو به نشونه ی فهمیدن عقب جلو کرد و گفت
_پس مستی...
_نهههههه...
_باشه من مستم غذاتو بخور...
با این حرف ناره شروع کرد با ولع غذا خوردن . نیم ساعتی گذشت و غذا تموم شده بود . ناره حتی یک لحظه هم خندش رو قطع نکرده بود و توی همون حالت غذاشو خورده بود . با همون لبخندش بلند شد و دست سهون رو گرفت و اونم بلندش کرد .
ناره_گوش نداری؟
سهون_گوشیم کجا بود؟
_واقعا نداری؟
_نه ندارم...
ناره خنده ی مسخره ای کرد و دنده عقب رفت که باعث شد پاش به یه چیز بخوره و اون وسیله بیوفته توی دریا . سهون که متوجه شده بود ناره خورده بود به عکس خواهر کوچیکش که روی چوب بود و اون عکس رو باد برده بود و افتاده بود تو دریا عصبی شد . بازو های ناره رو گرفت و اون رو به سمت دریا خم کرد و خودشم به سمتش خم شد
_اون تنها عکس...از کسی بود که دیوونه وار عاشقشم...تورم...مثل اون عکس بندازم تو آب؟؟؟
_بنداز...ذاتا همه عاشق مرگ منن...توم بنداز همه راحت شن
دوباره بغض کرد . اون دختر خیلی قیافه ی مظلومی داشت و وقتی بغض میکرد میتونست خیلی راحت دل سنگو آب کنه . دارم میگم دل سنگ...اون سهون خشن که چیزی نبود . سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد و ناره رو کشید سمت خودش که سر ناره روی سینه ی سهون قرار گرفت . خیلی اروم و بدون داشتن صدایی تو بغل سهون گریه کرد . سهون خیلی اروم موهای ناره رو نوازش کرد . انگار هیچی دست خودش نبود . شاید مست بود...آخه یکمی آبجو خورده بود . مست کامل نه...نیمه مست...چی دارم میگم . سهون خیلی اروم شروع کرد حرف زدن جوری که ناره ای که تو بغلشه صداشو بشنوه
_منم یه همچین زندگی داشتم...به خاطر یه دختر...کل زندگبم بهم ریخت...پدرم بهم پشت کرد مادرم بهم پشت کرد...حتی...برادرمم بهم پشت کرد...تنها کسی که برام موند...خواهرم بود...اونم که تنها یادگاریش اون عکس بود...تو اون عکسو انداختی تو آب...راستی قصد عذر خواهی نداری؟؟
سرشو به عقب خم کرد و با لبخند بهش خیره شد . یهو چشماش بسته شد و بدنش شل شد که باعث شد سهون حلقه ی دستشو محکم تر کنه تا نیوفته که همین محکم شدن حلقه ی دستش باعث شد سر ناره دوباره روی سینه ی سهون قرار بگیره . سهون زمزمه وار گفت
_اگه اون تو باشی...حق میدم
....
شب شده بود و سهون و ناره تازه به خشکی رسیده بودن . چادرشونو برپا کردن و چند تا وسیله بیرون گذاشتن برای نشستنشون . ناره بدجوری گشنش بود و شکمش همش صدا میداد و سهون میخندید . دوباره شکمش صدا داد که باعث شد سهون تیکه بندازه
_میشه زنگ گوشیتو خفه کنی؟
_عوضی بی شعووووور...خو گشنمه من چیکار کنم؟
سهون به ماهی هایی که از دریا گرفته بود اشاره کرد
_الان ماهی ها رو میپزم...
_باشه
سهون رفت سمت سبد ماهیا که ناره همونطور که به زمین خیره شده بود خیلی معذب و با خجالت گفت
_اوه سهون...آبجو داری؟
سهون کرماش فعال شد و همونطور که درگیر ماهیا بود حرف زد
_چیکار میخوای؟
_قصد کوفت کردن دارم با اجازتون...
_چرا؟...فهمیدی علاقه ای بهت ندارم میخوای اوردوز کنی؟
_اوه سهون اون دهن گشادتو ببند...فقط دلم واسه خانوادم تنگ شده
_آبجو دلتنگیتو برطرف میکنه؟
ناره دیگه بغض کرد
_بابا یه آبجوئه دیگه...خواهش میکنم...حالم خوب نیست...داری یا نه؟
_دارم
_بده...خواهش میکنم...
_اوفففف یاااا...باشه میدم
_کجاست...بگو خودم برش میدارم
_تویه کف قایقه
_اونجایی که در داره
_اره همونجا...
ناره رفت توی قایق و دری که کف قایق بود رو باز کرد و یه شیشه آبجو برداشت . دوتا لیوانم برداشت چون مطمئن بود سهونم میخوره . از قایق پایین اومد و رفت سمت چادری که بر پا کرده بودن و یه زیر انداز برداشت و روی چمنا انداخت و با شیشه ی آبجو روش نشست . لیوانش رو پر از آبجو کرد و شروع کرد به خوردن . یه لیوان... دولیوان...سه لیوان...براش مهم نبود . فقط میخواست اروم بشه . دیگه بدجوری مست شده بود و خود به خود مثل سادیسمیا میخندید . سهون ماهی هارو روی زیر انداز گذاشت و خودشم روش نشست و آهی کشید . ناره با لبخند گشادی بهش خیره شده بود
ناره_عوضی بی شعوووووور...
_هووووووی...درست صحبت کن...دلم نمی خواد بایه دختر دعوا کنم
_ببند دهنتوووو...کفاثت...
_مستی نه؟
با همون لبخند گشادش نرچی کرد و دو سه بار پشت سر هم پلک زد . سهون سرشو به نشونه ی فهمیدن عقب جلو کرد و گفت
_پس مستی...
_نهههههه...
_باشه من مستم غذاتو بخور...
با این حرف ناره شروع کرد با ولع غذا خوردن . نیم ساعتی گذشت و غذا تموم شده بود . ناره حتی یک لحظه هم خندش رو قطع نکرده بود و توی همون حالت غذاشو خورده بود . با همون لبخندش بلند شد و دست سهون رو گرفت و اونم بلندش کرد .
ناره_گوش نداری؟
سهون_گوشیم کجا بود؟
_واقعا نداری؟
_نه ندارم...
ناره خنده ی مسخره ای کرد و دنده عقب رفت که باعث شد پاش به یه چیز بخوره و اون وسیله بیوفته توی دریا . سهون که متوجه شده بود ناره خورده بود به عکس خواهر کوچیکش که روی چوب بود و اون عکس رو باد برده بود و افتاده بود تو دریا عصبی شد . بازو های ناره رو گرفت و اون رو به سمت دریا خم کرد و خودشم به سمتش خم شد
_اون تنها عکس...از کسی بود که دیوونه وار عاشقشم...تورم...مثل اون عکس بندازم تو آب؟؟؟
_بنداز...ذاتا همه عاشق مرگ منن...توم بنداز همه راحت شن
دوباره بغض کرد . اون دختر خیلی قیافه ی مظلومی داشت و وقتی بغض میکرد میتونست خیلی راحت دل سنگو آب کنه . دارم میگم دل سنگ...اون سهون خشن که چیزی نبود . سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد و ناره رو کشید سمت خودش که سر ناره روی سینه ی سهون قرار گرفت . خیلی اروم و بدون داشتن صدایی تو بغل سهون گریه کرد . سهون خیلی اروم موهای ناره رو نوازش کرد . انگار هیچی دست خودش نبود . شاید مست بود...آخه یکمی آبجو خورده بود . مست کامل نه...نیمه مست...چی دارم میگم . سهون خیلی اروم شروع کرد حرف زدن جوری که ناره ای که تو بغلشه صداشو بشنوه
_منم یه همچین زندگی داشتم...به خاطر یه دختر...کل زندگبم بهم ریخت...پدرم بهم پشت کرد مادرم بهم پشت کرد...حتی...برادرمم بهم پشت کرد...تنها کسی که برام موند...خواهرم بود...اونم که تنها یادگاریش اون عکس بود...تو اون عکسو انداختی تو آب...راستی قصد عذر خواهی نداری؟؟
سرشو به عقب خم کرد و با لبخند بهش خیره شد . یهو چشماش بسته شد و بدنش شل شد که باعث شد سهون حلقه ی دستشو محکم تر کنه تا نیوفته که همین محکم شدن حلقه ی دستش باعث شد سر ناره دوباره روی سینه ی سهون قرار بگیره . سهون زمزمه وار گفت
_اگه اون تو باشی...حق میدم
....
۵۲.۲k
۲۴ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.