قشنگ ترین عذاب من پارت ۹
قشنگ ترین عذاب من پارت ۹
ویو کوک
دیگه چیزی نگفتم و رفتم سمت اتاقش
رو مبل نشوندمش و جلو پاش زانو زدم
نمیخواستم ... اما یه حسی مجبورم میکرد سوالم رو بپرسم
کوک : الان بهترید؟!
ته : آره(سرد)
کوک : پس من میرم .
ته : بهشون بگو حوصله هیچکسی رو ندارم . نیان داخل(سرد)
کوک : چشم
رفتم بیرون و در رو بستم
همین که صدای در رو شنیدن برگشتن و عین یه گله هجوم آوردن سمتم
کوک : یاااا....آروم تر
جیمین : برو کنار ، باید ببینمش(هل)
کوک : متاسفم اما گفتن هیچکس داخل نره . حوصله هیچکسی رو ندارن
یونگی : چی؟! چی میگی!؟ برو کنار منو ببینه چیزی نمی...
کوک : خواهش میکنم !!(بلند)
میا : پس خودت برامون توضیح بده(جدی)
کوک : بشینید
ویو تهیونگ
وقتی از ماشین پیاده شدم ، نمیدونم در عرض چند ثانیه ...اما توسط یه نفر به سمت پشت ساختمون کشیده شدم
ته : ولم کن...ولم کن عوضی(داد)
* : بهتره حرف نزنی ، و الا دردش برای خودت بیشتره
ته : خفه شو...ولم کن(داد)
نه نه نه ! الان نه .. دوباره اون خاطرات مزخرف ، اون لحظه عذاب آور ، اون موقعیت مرگ بار... دوباره جلو چشمام تدایی شدن
اون لحظه فقط تونستم با تمام وجودم اسم جونگ کوک رو صدا بزنم . امیدوار بودم اون نجاتم بده
ته : جونگ کوکککک (عربده)
دستشو گذاشت جلو دهنم و به دیوار پینم کرد
* : ببین انقدر شرایط رو سخت نکن . عین یه پسر خوب بزار کارمو کنم
کوک : داری چه غلطی میکنی ؟ (عربده)
وقتی صدای جونگ کوک رو شنیدم ، انگاری که زندگی رو بهم برگردوندن
وقتی نجاتم داد و زنگ زد به پلیس ، بهش گفتم که حالم بده
تنها کسی که الان میتونست نجاتم بده یونگی بود . یونگی رو میخواستم
بهش گفتم بره به یونگی بگه ، اما فقط جلو پام چمپاته زد و شروع کرد به حرف زدن
حوصله نداشتم باهاش بحث کنم ، پس بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم روی کمرش و بلند شد
رفتیم داخل اما نمیخواستم دیگه هیچکسی رو ببینم ، رفت از اتاق بیرون
حالم گرفته بود ؛ مغزم از شدت سوالات توش و فکرای مختلف داشت میترکید.
چرا دوباره اون اتفاق افتاد ؟
چرا دوباره باید این صحنه های مرگبار برام تدایی میشد؟
چرا دستش چاقو بود؟
چرا من؟
چرا کوکُ صدا کردم؟
چرا امیدوار بودم جونگ کوک نجاتم بده؟
چرا حس هرزگی کردم ؟
چرا چرا چرا؟؟؟؟؟؟؟
انقدر حالم بد بود که بعد ۳ سال برای اولین بار گریه کردم
از خودم متنفرم ، از زندگیم متنفرم ، از این حسای کشنده متنفرم ، و بیشتر از این متنفرم که نمیتونم کاری کنم...
خسته بودم . نه جسمی
این روحم بود که کشش نداشت
هرجوری شده باید برگردم خونه
ته : جونگ کوک(داد)
ویو کوک
دیگه چیزی نگفتم و رفتم سمت اتاقش
رو مبل نشوندمش و جلو پاش زانو زدم
نمیخواستم ... اما یه حسی مجبورم میکرد سوالم رو بپرسم
کوک : الان بهترید؟!
ته : آره(سرد)
کوک : پس من میرم .
ته : بهشون بگو حوصله هیچکسی رو ندارم . نیان داخل(سرد)
کوک : چشم
رفتم بیرون و در رو بستم
همین که صدای در رو شنیدن برگشتن و عین یه گله هجوم آوردن سمتم
کوک : یاااا....آروم تر
جیمین : برو کنار ، باید ببینمش(هل)
کوک : متاسفم اما گفتن هیچکس داخل نره . حوصله هیچکسی رو ندارن
یونگی : چی؟! چی میگی!؟ برو کنار منو ببینه چیزی نمی...
کوک : خواهش میکنم !!(بلند)
میا : پس خودت برامون توضیح بده(جدی)
کوک : بشینید
ویو تهیونگ
وقتی از ماشین پیاده شدم ، نمیدونم در عرض چند ثانیه ...اما توسط یه نفر به سمت پشت ساختمون کشیده شدم
ته : ولم کن...ولم کن عوضی(داد)
* : بهتره حرف نزنی ، و الا دردش برای خودت بیشتره
ته : خفه شو...ولم کن(داد)
نه نه نه ! الان نه .. دوباره اون خاطرات مزخرف ، اون لحظه عذاب آور ، اون موقعیت مرگ بار... دوباره جلو چشمام تدایی شدن
اون لحظه فقط تونستم با تمام وجودم اسم جونگ کوک رو صدا بزنم . امیدوار بودم اون نجاتم بده
ته : جونگ کوکککک (عربده)
دستشو گذاشت جلو دهنم و به دیوار پینم کرد
* : ببین انقدر شرایط رو سخت نکن . عین یه پسر خوب بزار کارمو کنم
کوک : داری چه غلطی میکنی ؟ (عربده)
وقتی صدای جونگ کوک رو شنیدم ، انگاری که زندگی رو بهم برگردوندن
وقتی نجاتم داد و زنگ زد به پلیس ، بهش گفتم که حالم بده
تنها کسی که الان میتونست نجاتم بده یونگی بود . یونگی رو میخواستم
بهش گفتم بره به یونگی بگه ، اما فقط جلو پام چمپاته زد و شروع کرد به حرف زدن
حوصله نداشتم باهاش بحث کنم ، پس بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم روی کمرش و بلند شد
رفتیم داخل اما نمیخواستم دیگه هیچکسی رو ببینم ، رفت از اتاق بیرون
حالم گرفته بود ؛ مغزم از شدت سوالات توش و فکرای مختلف داشت میترکید.
چرا دوباره اون اتفاق افتاد ؟
چرا دوباره باید این صحنه های مرگبار برام تدایی میشد؟
چرا دستش چاقو بود؟
چرا من؟
چرا کوکُ صدا کردم؟
چرا امیدوار بودم جونگ کوک نجاتم بده؟
چرا حس هرزگی کردم ؟
چرا چرا چرا؟؟؟؟؟؟؟
انقدر حالم بد بود که بعد ۳ سال برای اولین بار گریه کردم
از خودم متنفرم ، از زندگیم متنفرم ، از این حسای کشنده متنفرم ، و بیشتر از این متنفرم که نمیتونم کاری کنم...
خسته بودم . نه جسمی
این روحم بود که کشش نداشت
هرجوری شده باید برگردم خونه
ته : جونگ کوک(داد)
۲.۸k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.