*شیرین*
*شیرین*
......
شما دوتا یه وقت خسته نشید
نفس : ما که نکشیدیم بخوایم برای بازدید کنندگان گرامی توضیح بدیم مخصوصا اون تابلو آخریه اون پسره یه ساعته داره نگاه تابلو می کنه فکر کنم گیج شده بدبخت برو به دادش برس
- دستت درد نکنه نفس خانم
به سمت پسره رفتم نفس راست میگفت یک ساعت بود مقابل اون تابلو ایستاده بود
- می تونم کمکتون کنم ؟
پسره برگشت نگاهم کرد از چشای سردشیشه ایش بدم اومد
- فروشیه ؟
- هنوز به فروشش فکر نکردم
- معنی این تابلو چیه ؟!
احساسات خودم
از گوشه چشم نگاهم کرد اشاره ای به تابلو کرد وگفت : احساساتتون رو می کشید .؟!
من فکرکنم این تابلو یه تجربه است که نقاشی شده ولی چشای پسره گرمه
زیر لب گفتم بر عکس چشای خودت
نگاهم کرد سرمو پایین انداختم
اگه قصد فروش این تابلو رو داشتید من اولین نفرم
یه کارت در آورد وبهم داد روی کارت نوشته بود بردیا بهادری مدیر شرکت...نگاش کردم اوه پس طرف حسابی مایه دار بود بگو چرا انقدر خشک وجدیه اصلا ازش خوشم نیومد
- چی شد شیرین حتما شما هم گیج شدین از این تابلو
پسره نگامون کرد بیشتر نفس رو بعد منو اخم کردم وزیر لب گفتم : زهر مار نفس
بعدم رو به پسره گفتم : خوشحال شدم از دیدنتون راه افتادم طرف مریم که داشت با فرزام حرف می زد فرزام با دیدنمون لبخند زد وگفت : کاراتون عالیه شیرین خانم من که خیلی خوشم اومد
نفس : چیزیم نظرتون رو جلب کرده
فرزام خندید وگفت : البته تابلو روز برفی خیلی قشنگه .مریم به دوستات گفتی برای نهار
مریم : بچه ها فرزام برای نهار دعوتمون کرده
فرزام : یه لحظه ببخشید
فرزام رفت طرف پسره
نفس : اوف شیرین انگار فرزام پسره رو می شناسه بد داره نگاه می کنه
فرزام باپسره حرف زد بعدم اومدن طرف ما فرزام بالبخند به پسره که انگار دوستش بود گفت : بردیا دوست وهمکارم مریم بردیا که میگفتم
بردیا دستشو آورد جلو با مریم دست بده نفس خندش گرفت بردیا دستشو کشید وگفت : ببخشید یادم میره که ایرانم
خوشحال شدم از دیدنتون مریم خانم
مریم : منم دوست داشتم ببینمتون خوشحال شدم از دیدنتون
فرزام : کی نمایشگاه رو تعطیل می کنید
- یه ربع دیگه شما بفرمایید بنشینید
اونا نشستن نفس پذیرای می کرد منم جواب چندتا از بازدید کنندگان رو دادم وچون می دونستن وقت ساعت نمایشگاه تموم شده همه رفتن منم رفتم کنار بقیه
- ببخشید معطل شدید
فرزام : راحت باشید داشتیم در مورد کارتون حرف می زدیم بردیا هم تو کارش استاده ولی کم پیش میاد دست به قلم بشه
- واقعا
فرزام : بله من کاراشون رو دیدم اگه شما هم ببینید باورتون نمیشه ...بردیا اون تابلوه بود تو اتا...
- بعد حرف می زنیم فرزام بهتره بریم چون منم خیلی کار دارم
فرزام یه نگاه به من انداخت یه نگاهم به بردیا ولبخند کمرنگی زد بلند شدیم نمایشگاه رو تعطیل کردیم واومدیم بیرون قرار شد بریم رستوران نزدیک شرکت فرزام می گفت غذاهاش حرف ندارن بردیا رفت طرف ماشین مدل بالای مشکی رنگی با ریموت درها رو باز کرد بعدم در عقب ماشین رو باز کرد ومنتظر موند
نفس : مامانم اینا فرهنگش تو حلقم
- نفس میشنوه
نفس بالبخند نشست بعدم مریم ومن ارو در رو بست فرزامم جلو نشست واونم پشت فرمون انقدرتو ماشین آرامبخش بودوبوی عطرخوشی میداد که لبخند نشست رو لبام
فرزام : مثله اینکه مریم نگفته بود قرارمون رو
مریم : راستش یادم رفت ببخشید دخترا .فرزام قرار بود بهترین دوستش رو بیاره منم بهترین دوستم رو که شما دوتا باشین
فرزام : دوستی شما چند ساله است
نفس : تاریخ نزارین رو دوستی ما
فرزام : آه ..چشم. منو بردیا از دبیرستان دوست بودیم ولی بردیا برای ادمه تحصیل رفت خارج از کشور یک سالی میشه برگشته
نفس : خوشبختیم
فرزام : دوست داشتم بیشتر باهم آشنا بشیم برای همین یه جشن کوچلو برای جمعه شب تدارک دیدم که شما هم حتما باید بیاید
- چجور جشنی ؟
فرزام : یه جشن جوان پسندانه با هر کی دوست داشتیدمی تونید بیاید
مریم : اگه بابام اجازه بده
فرزام : اجازه اش رو گرفتم خانم
بلاخره به رستوران رسیدیم و پیاده شدیم از شکل بیرونش می شد فهمید خیلی شیک وبا کلاسه نفس می خواست شیطنت کنه بهش اخم می کردم
......
شما دوتا یه وقت خسته نشید
نفس : ما که نکشیدیم بخوایم برای بازدید کنندگان گرامی توضیح بدیم مخصوصا اون تابلو آخریه اون پسره یه ساعته داره نگاه تابلو می کنه فکر کنم گیج شده بدبخت برو به دادش برس
- دستت درد نکنه نفس خانم
به سمت پسره رفتم نفس راست میگفت یک ساعت بود مقابل اون تابلو ایستاده بود
- می تونم کمکتون کنم ؟
پسره برگشت نگاهم کرد از چشای سردشیشه ایش بدم اومد
- فروشیه ؟
- هنوز به فروشش فکر نکردم
- معنی این تابلو چیه ؟!
احساسات خودم
از گوشه چشم نگاهم کرد اشاره ای به تابلو کرد وگفت : احساساتتون رو می کشید .؟!
من فکرکنم این تابلو یه تجربه است که نقاشی شده ولی چشای پسره گرمه
زیر لب گفتم بر عکس چشای خودت
نگاهم کرد سرمو پایین انداختم
اگه قصد فروش این تابلو رو داشتید من اولین نفرم
یه کارت در آورد وبهم داد روی کارت نوشته بود بردیا بهادری مدیر شرکت...نگاش کردم اوه پس طرف حسابی مایه دار بود بگو چرا انقدر خشک وجدیه اصلا ازش خوشم نیومد
- چی شد شیرین حتما شما هم گیج شدین از این تابلو
پسره نگامون کرد بیشتر نفس رو بعد منو اخم کردم وزیر لب گفتم : زهر مار نفس
بعدم رو به پسره گفتم : خوشحال شدم از دیدنتون راه افتادم طرف مریم که داشت با فرزام حرف می زد فرزام با دیدنمون لبخند زد وگفت : کاراتون عالیه شیرین خانم من که خیلی خوشم اومد
نفس : چیزیم نظرتون رو جلب کرده
فرزام خندید وگفت : البته تابلو روز برفی خیلی قشنگه .مریم به دوستات گفتی برای نهار
مریم : بچه ها فرزام برای نهار دعوتمون کرده
فرزام : یه لحظه ببخشید
فرزام رفت طرف پسره
نفس : اوف شیرین انگار فرزام پسره رو می شناسه بد داره نگاه می کنه
فرزام باپسره حرف زد بعدم اومدن طرف ما فرزام بالبخند به پسره که انگار دوستش بود گفت : بردیا دوست وهمکارم مریم بردیا که میگفتم
بردیا دستشو آورد جلو با مریم دست بده نفس خندش گرفت بردیا دستشو کشید وگفت : ببخشید یادم میره که ایرانم
خوشحال شدم از دیدنتون مریم خانم
مریم : منم دوست داشتم ببینمتون خوشحال شدم از دیدنتون
فرزام : کی نمایشگاه رو تعطیل می کنید
- یه ربع دیگه شما بفرمایید بنشینید
اونا نشستن نفس پذیرای می کرد منم جواب چندتا از بازدید کنندگان رو دادم وچون می دونستن وقت ساعت نمایشگاه تموم شده همه رفتن منم رفتم کنار بقیه
- ببخشید معطل شدید
فرزام : راحت باشید داشتیم در مورد کارتون حرف می زدیم بردیا هم تو کارش استاده ولی کم پیش میاد دست به قلم بشه
- واقعا
فرزام : بله من کاراشون رو دیدم اگه شما هم ببینید باورتون نمیشه ...بردیا اون تابلوه بود تو اتا...
- بعد حرف می زنیم فرزام بهتره بریم چون منم خیلی کار دارم
فرزام یه نگاه به من انداخت یه نگاهم به بردیا ولبخند کمرنگی زد بلند شدیم نمایشگاه رو تعطیل کردیم واومدیم بیرون قرار شد بریم رستوران نزدیک شرکت فرزام می گفت غذاهاش حرف ندارن بردیا رفت طرف ماشین مدل بالای مشکی رنگی با ریموت درها رو باز کرد بعدم در عقب ماشین رو باز کرد ومنتظر موند
نفس : مامانم اینا فرهنگش تو حلقم
- نفس میشنوه
نفس بالبخند نشست بعدم مریم ومن ارو در رو بست فرزامم جلو نشست واونم پشت فرمون انقدرتو ماشین آرامبخش بودوبوی عطرخوشی میداد که لبخند نشست رو لبام
فرزام : مثله اینکه مریم نگفته بود قرارمون رو
مریم : راستش یادم رفت ببخشید دخترا .فرزام قرار بود بهترین دوستش رو بیاره منم بهترین دوستم رو که شما دوتا باشین
فرزام : دوستی شما چند ساله است
نفس : تاریخ نزارین رو دوستی ما
فرزام : آه ..چشم. منو بردیا از دبیرستان دوست بودیم ولی بردیا برای ادمه تحصیل رفت خارج از کشور یک سالی میشه برگشته
نفس : خوشبختیم
فرزام : دوست داشتم بیشتر باهم آشنا بشیم برای همین یه جشن کوچلو برای جمعه شب تدارک دیدم که شما هم حتما باید بیاید
- چجور جشنی ؟
فرزام : یه جشن جوان پسندانه با هر کی دوست داشتیدمی تونید بیاید
مریم : اگه بابام اجازه بده
فرزام : اجازه اش رو گرفتم خانم
بلاخره به رستوران رسیدیم و پیاده شدیم از شکل بیرونش می شد فهمید خیلی شیک وبا کلاسه نفس می خواست شیطنت کنه بهش اخم می کردم
۹.۹k
۲۶ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.