now post
part 43✨🪐
از ترس میلرزیدم و دستام یخ کرده بودن نمیدونستم قراره چه بلایی سرم بیاد دوست داشتم یکی کمکم کنه یکی پیدام کنه و نجاتم بده ولی میدونم هیچکس نیست فقط خودم بودم خودم باید یه کاری میکردم
پس شروع کردم به یاداشت کردن همه چیز توی ذهنم با جزئیات همه چیز رو توی ذهنم ذخیره کردم حتی ترک دیوار
دفعه اولی که در باز شد و شی اومد تو سه نفر رو بیرون سمت راست دیدم پس تا الان فعلا پنج نفر رو میدونم که بیرونن
بلند شدم و دور تا دور اتاق رو گشتم و نزدیک در رفتم و نشستم روی زمین سرم رو روی زمین گذاشتم
یک دو سه چهار پنج شش،سایه شش نفر معلوم بود
رفتم نزدیک پنجره و راه رو حفظ کردم یه ماشین بیرون پارک بود روش خاک نشسته بود ،واسه همین نمیتونستم ریسک کنم و روش حساب کنم از طرفی چاره دیگه ای هم نداشتم روی کاپوت ماشین یه برگه بود هر چی سعی کردم بخونمش نشد
ادرس بود ولی معلوم نبود
نشستم رو تخت و داشتم نقشه میکشیدم
شب شد و لی هو شی با هم وارد اتاق شدن و در عین ناباوری هیچکس بیرون واینستاده بود
با خنده گفتم
لینا:پس افرادتون کجان منو دست کم گرفتی؟
شی:نه فقط کارم باهات شروع میشه و قرار نیست بقیه شاهدش باشن
لی هو تعجب کرد
لی هو:الان؟
شی:اره بیارش بیرون
لی هو دستمو گرفت و بلندم کرد منم با کمال میل بلند شدم و همراهشون رفتم
راهی که داشتیم میرفتیم خیلی پیج در پیج بود و حفظ کردنش سخت
لینا:خب نمیگی میخوای چیکار کنی ؟
لی هو:خفه شو
با داد گفتم
لینا:درست حرف بزنا حروم.زاده
شی:لی هو خفه شو لطفاً
رفتیم توی یه سالن که شی گوشیش زنگ خورد
شی:چیی؟ کجا رفتن؟چه غلطی میکنید شماها اونجا پس؟
صمیمی و گرم و خندون ازش پرسیدم
لینا:چیشده
رو به من کرد و گفت
شی:اشغالای عوضیی
و رفت
مطمئن بودم که بچه ها فرار کردن
شی:لی هو مراقبش باش تا بیامم
رفت و من موندم و لی هو
نشستم زمین و گفتم
لینا: ازم نمیترسی؟
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
از ترس میلرزیدم و دستام یخ کرده بودن نمیدونستم قراره چه بلایی سرم بیاد دوست داشتم یکی کمکم کنه یکی پیدام کنه و نجاتم بده ولی میدونم هیچکس نیست فقط خودم بودم خودم باید یه کاری میکردم
پس شروع کردم به یاداشت کردن همه چیز توی ذهنم با جزئیات همه چیز رو توی ذهنم ذخیره کردم حتی ترک دیوار
دفعه اولی که در باز شد و شی اومد تو سه نفر رو بیرون سمت راست دیدم پس تا الان فعلا پنج نفر رو میدونم که بیرونن
بلند شدم و دور تا دور اتاق رو گشتم و نزدیک در رفتم و نشستم روی زمین سرم رو روی زمین گذاشتم
یک دو سه چهار پنج شش،سایه شش نفر معلوم بود
رفتم نزدیک پنجره و راه رو حفظ کردم یه ماشین بیرون پارک بود روش خاک نشسته بود ،واسه همین نمیتونستم ریسک کنم و روش حساب کنم از طرفی چاره دیگه ای هم نداشتم روی کاپوت ماشین یه برگه بود هر چی سعی کردم بخونمش نشد
ادرس بود ولی معلوم نبود
نشستم رو تخت و داشتم نقشه میکشیدم
شب شد و لی هو شی با هم وارد اتاق شدن و در عین ناباوری هیچکس بیرون واینستاده بود
با خنده گفتم
لینا:پس افرادتون کجان منو دست کم گرفتی؟
شی:نه فقط کارم باهات شروع میشه و قرار نیست بقیه شاهدش باشن
لی هو تعجب کرد
لی هو:الان؟
شی:اره بیارش بیرون
لی هو دستمو گرفت و بلندم کرد منم با کمال میل بلند شدم و همراهشون رفتم
راهی که داشتیم میرفتیم خیلی پیج در پیج بود و حفظ کردنش سخت
لینا:خب نمیگی میخوای چیکار کنی ؟
لی هو:خفه شو
با داد گفتم
لینا:درست حرف بزنا حروم.زاده
شی:لی هو خفه شو لطفاً
رفتیم توی یه سالن که شی گوشیش زنگ خورد
شی:چیی؟ کجا رفتن؟چه غلطی میکنید شماها اونجا پس؟
صمیمی و گرم و خندون ازش پرسیدم
لینا:چیشده
رو به من کرد و گفت
شی:اشغالای عوضیی
و رفت
مطمئن بودم که بچه ها فرار کردن
شی:لی هو مراقبش باش تا بیامم
رفت و من موندم و لی هو
نشستم زمین و گفتم
لینا: ازم نمیترسی؟
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
۱.۵k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.