چه خواهد شد/ پارت ۹
چه خواهد شد
پارت ۹
لیا از اتاق رفت بیرون . منم پاشدم و دست و صورتمو شستم و مسواک زدم . خیلی خواب عجیبی دیدم . داشتم به خوابم فکر می کردم که یهو یادم اومد......
ملینا : ای وای ...... امشب میان خواستگاری.... وای خدا خاک بر سر شدم .....
لباسمو عوض کردم و رفتم پایین . بازم مثل همیشه مامان و بابا و لیا سر میز بودن .
ملینا : صبح بخیر
مامان/م : سلام قشنگم
بابام/م : صبح بخیر . خوب خوابیدی؟
ملینا : آره باباجون
نشستم سرمیز و شروع کردیم به خوردن .
بعد از صبحونه بابام رفت سرکارش و منم رفتم حموم که برای شب آماده بشم .
بعد از نیم ساعت از حموم اومدم بیرون . موهام. خشک کردم و لباسای شبو آماده کردم . ساعتو نگاه کردم . ساعت ۱۱ بود . رفتم پایین پیش مامانم .
ملینا : مامان ساعت چند میان ؟
مامان/م : ۸ میان دخترم . استرس که نداری؟
ملینا : وای مامان استرس برای چی عمل جراحی که نیست .
مامان/م : حقم داری استرس نداشته باشی وقتی کسی که میخواد بیاد خواستگاریت رو دوست نداری . معمولا کسایی استرس میگیرن که عشقشون میاد خواستگاری . من وقتی بابات میخواست بیاد خواستگاریم خیلی استرس داشتم . میترسیدم یه خطای کوچیک باعث بهم خوردن ازدواج بشه . ولی اینجور که معلومه تو خیلی بی خیالی .
چشمام پر اشک شد . همیشه دلم میخواست با کسی که دوسش دارم ازدواج کنم و تشکیل خانواده بدم . اگه اون موقع اون اتفاق نیوفتاده بود ممکن بود الان برای ازدواج با ایلیا خوشحال باشم .
ملینا : زمان خیلی زود میگذره . (لبخند غمگینی زدم) انگار همین دیروز بود که با کلی ذوق و شوق میرفتم مهد کودک .
مامان/م : آره خیلی زود گذشت . زندگی همینه دخترم . انقدر زود میگذره که اصلا متوجه نمیشی . زندگی مثل یه سفر میمونه . یه سفری که توش کلی اتفاق میوفته . اتفاقات کوچک و بزرگ ، خوب و بد . قبل از اینکه ببینی چه اتفاقی افتاده دوباره همه چی مثل اول میشه . تنها کاری که میشه کرد لذت بردن از لحظات خوب و حفظ کردن آرامش تو لحظات بده . این دنیا جای کینه و انتقام نیست چون این چیزا فقط مغزتو نابود می کنه و به هیچ دردی نمیخوره . فقط باید از لحظه لذت ببری و فکر گدشته یا اینده رو نکنی. بگذریم ، لباس شبو آماده کردی ؟
چند لحظه تو فکر فرو رفتم .
مامان/م : ملینا؟
ملینا : جان ؟ اره اماده کردم .
مامان/م :خوبه .
*پرش زمانی به ۶ غروب *
بابام اومده بود و رفت حموم . لیا ام حمومشو کرده بود و لباس موردعلاقشو که بابام برای تولدش گرفته بود پوشید . مامانم هم که ماشالله همیشه آمادست . منم رفتم تو اتاقم و لباسی که آماده کرده بودمو پوشیدم . (عکس میزارم/اسلاید اول) یه آرایش خیلی کوچولو کردم و موهامو درست کردم . بعدش اتاقمو یه خورده مرتب کردم و رفتم پایین .
مامان/م : حاظری؟
ملینا : آره...
پارت ۹
لیا از اتاق رفت بیرون . منم پاشدم و دست و صورتمو شستم و مسواک زدم . خیلی خواب عجیبی دیدم . داشتم به خوابم فکر می کردم که یهو یادم اومد......
ملینا : ای وای ...... امشب میان خواستگاری.... وای خدا خاک بر سر شدم .....
لباسمو عوض کردم و رفتم پایین . بازم مثل همیشه مامان و بابا و لیا سر میز بودن .
ملینا : صبح بخیر
مامان/م : سلام قشنگم
بابام/م : صبح بخیر . خوب خوابیدی؟
ملینا : آره باباجون
نشستم سرمیز و شروع کردیم به خوردن .
بعد از صبحونه بابام رفت سرکارش و منم رفتم حموم که برای شب آماده بشم .
بعد از نیم ساعت از حموم اومدم بیرون . موهام. خشک کردم و لباسای شبو آماده کردم . ساعتو نگاه کردم . ساعت ۱۱ بود . رفتم پایین پیش مامانم .
ملینا : مامان ساعت چند میان ؟
مامان/م : ۸ میان دخترم . استرس که نداری؟
ملینا : وای مامان استرس برای چی عمل جراحی که نیست .
مامان/م : حقم داری استرس نداشته باشی وقتی کسی که میخواد بیاد خواستگاریت رو دوست نداری . معمولا کسایی استرس میگیرن که عشقشون میاد خواستگاری . من وقتی بابات میخواست بیاد خواستگاریم خیلی استرس داشتم . میترسیدم یه خطای کوچیک باعث بهم خوردن ازدواج بشه . ولی اینجور که معلومه تو خیلی بی خیالی .
چشمام پر اشک شد . همیشه دلم میخواست با کسی که دوسش دارم ازدواج کنم و تشکیل خانواده بدم . اگه اون موقع اون اتفاق نیوفتاده بود ممکن بود الان برای ازدواج با ایلیا خوشحال باشم .
ملینا : زمان خیلی زود میگذره . (لبخند غمگینی زدم) انگار همین دیروز بود که با کلی ذوق و شوق میرفتم مهد کودک .
مامان/م : آره خیلی زود گذشت . زندگی همینه دخترم . انقدر زود میگذره که اصلا متوجه نمیشی . زندگی مثل یه سفر میمونه . یه سفری که توش کلی اتفاق میوفته . اتفاقات کوچک و بزرگ ، خوب و بد . قبل از اینکه ببینی چه اتفاقی افتاده دوباره همه چی مثل اول میشه . تنها کاری که میشه کرد لذت بردن از لحظات خوب و حفظ کردن آرامش تو لحظات بده . این دنیا جای کینه و انتقام نیست چون این چیزا فقط مغزتو نابود می کنه و به هیچ دردی نمیخوره . فقط باید از لحظه لذت ببری و فکر گدشته یا اینده رو نکنی. بگذریم ، لباس شبو آماده کردی ؟
چند لحظه تو فکر فرو رفتم .
مامان/م : ملینا؟
ملینا : جان ؟ اره اماده کردم .
مامان/م :خوبه .
*پرش زمانی به ۶ غروب *
بابام اومده بود و رفت حموم . لیا ام حمومشو کرده بود و لباس موردعلاقشو که بابام برای تولدش گرفته بود پوشید . مامانم هم که ماشالله همیشه آمادست . منم رفتم تو اتاقم و لباسی که آماده کرده بودمو پوشیدم . (عکس میزارم/اسلاید اول) یه آرایش خیلی کوچولو کردم و موهامو درست کردم . بعدش اتاقمو یه خورده مرتب کردم و رفتم پایین .
مامان/م : حاظری؟
ملینا : آره...
۴.۵k
۰۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.