فیک تهیونگ پارت ۹
از زبان ا/ت
یه مرده اومد و گفت: بله خانم من رییس اینجام مشکلی پیش اومده
گفتم : باید اینجا بزنی و بنویسی قانونای بارت رو تا کسی به کسه دیگه ای مزاحم نشه و اذیتش نکنه ، به همه یه نگاه انداختم و با خونسردی و آروم گفتم : فکر کن اصلا من نبودم و یه دختره بی دفاع بود که هیچ کاری از دستش بر نمیومد..اون موقع چه بلایی سرش میومد
کُتَم رو برداشتم و راه افتادم سمته در میا اومد دنبالم و گفت : ا/ت صبر کن دستم و گرفت گفتم : میا میخوام تنها باشم لطفاً
گفت : باشه
رفتم بیرون آخیش یه نفس راحتی کشیدم
راه افتادم سمته خونه توی راه به حرفایی که مامانم قبل اومدنم به اینجا بهم زده بود افتادم بهم گفته بود به کسی اعتما نکنم فقط فکر و ذکرم پیشه درسم باشه ولی...من چیکار میکنم... هیچی... طبق معمول جنگ با تهیونگ...گشت و گذار با دوستام...خیال بافی های مسخره.... توی همین فکرا بودم که یه ماشین کنارم وایستاد صبر کردم چپکی نگاش کردم شیشه رو که داد پایین جین بود گفت : بیا برسونمت گفتم : ممنون اما میخوام قدم بزنم گفت : باشه پس منم میام باهم قدم بزنیم پیاده شد اومد کنارم گفت : بریم ؟
راه افتادیم یه چند دقیقه بعد رسیدیم جلوی در گفتم : ممنون که باهام اومدی خداحافظ دست تکون دادم براش یه لبخند هم زدم برگشتم برم که دستم و کشید و بغلم کرد متعجب بی حرکت مونده بودم
گفت : خداحافظ ازم جدا شد مثل مجسمه بودم
رفت منم رفتم تو
هنوز تو عجب بودم
( فردا صبح)
رفتم دانشگاه اولین نفری که دیدم میا بود ( اسمه اون یکی دوستش رو یادم نیست)
گفتم : سلام صبح بخیر گفت : در مورد دیشب متاسفم...من نمیدونستم اینقدر حساسی
وایستادم و دستش رو گرفتم و گفتم : عزیزم میدونم تو هم بخاطر اینکه حال و هوام عوض بشه اینکار رو کردی... ولی من به اینجور چیزا عادت ندارم تازه اولین بارم بود
گفت : هوفففف....الان خیالم راحت شد
باهم رفتیم تو میا رفت کلاسش منم رفتم سره کلاس خودم
بعده کلاس وقت نهار رفتم سمته غذاخوری غذای خودم رو برداشتم و رفتم سمته یه میز تک و تنها اونجا نشستم بعده چند دقیقه یه نفر اومد کنارم نشست وقتی سرم رو بالا گرفتم دیدم تهیونگه هنگ کردم با دهن پر گفتم : اینجا چیکار داری گفت : مگه نمیبینی میخوام غذا بخورم گفتم : خب برو روی میز جدا بشین گفت : هرجا بخوام میشینم
...........
یه مرده اومد و گفت: بله خانم من رییس اینجام مشکلی پیش اومده
گفتم : باید اینجا بزنی و بنویسی قانونای بارت رو تا کسی به کسه دیگه ای مزاحم نشه و اذیتش نکنه ، به همه یه نگاه انداختم و با خونسردی و آروم گفتم : فکر کن اصلا من نبودم و یه دختره بی دفاع بود که هیچ کاری از دستش بر نمیومد..اون موقع چه بلایی سرش میومد
کُتَم رو برداشتم و راه افتادم سمته در میا اومد دنبالم و گفت : ا/ت صبر کن دستم و گرفت گفتم : میا میخوام تنها باشم لطفاً
گفت : باشه
رفتم بیرون آخیش یه نفس راحتی کشیدم
راه افتادم سمته خونه توی راه به حرفایی که مامانم قبل اومدنم به اینجا بهم زده بود افتادم بهم گفته بود به کسی اعتما نکنم فقط فکر و ذکرم پیشه درسم باشه ولی...من چیکار میکنم... هیچی... طبق معمول جنگ با تهیونگ...گشت و گذار با دوستام...خیال بافی های مسخره.... توی همین فکرا بودم که یه ماشین کنارم وایستاد صبر کردم چپکی نگاش کردم شیشه رو که داد پایین جین بود گفت : بیا برسونمت گفتم : ممنون اما میخوام قدم بزنم گفت : باشه پس منم میام باهم قدم بزنیم پیاده شد اومد کنارم گفت : بریم ؟
راه افتادیم یه چند دقیقه بعد رسیدیم جلوی در گفتم : ممنون که باهام اومدی خداحافظ دست تکون دادم براش یه لبخند هم زدم برگشتم برم که دستم و کشید و بغلم کرد متعجب بی حرکت مونده بودم
گفت : خداحافظ ازم جدا شد مثل مجسمه بودم
رفت منم رفتم تو
هنوز تو عجب بودم
( فردا صبح)
رفتم دانشگاه اولین نفری که دیدم میا بود ( اسمه اون یکی دوستش رو یادم نیست)
گفتم : سلام صبح بخیر گفت : در مورد دیشب متاسفم...من نمیدونستم اینقدر حساسی
وایستادم و دستش رو گرفتم و گفتم : عزیزم میدونم تو هم بخاطر اینکه حال و هوام عوض بشه اینکار رو کردی... ولی من به اینجور چیزا عادت ندارم تازه اولین بارم بود
گفت : هوفففف....الان خیالم راحت شد
باهم رفتیم تو میا رفت کلاسش منم رفتم سره کلاس خودم
بعده کلاس وقت نهار رفتم سمته غذاخوری غذای خودم رو برداشتم و رفتم سمته یه میز تک و تنها اونجا نشستم بعده چند دقیقه یه نفر اومد کنارم نشست وقتی سرم رو بالا گرفتم دیدم تهیونگه هنگ کردم با دهن پر گفتم : اینجا چیکار داری گفت : مگه نمیبینی میخوام غذا بخورم گفتم : خب برو روی میز جدا بشین گفت : هرجا بخوام میشینم
...........
۱۰۸.۵k
۰۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.