PART ❷❽
༒•My love•༒
جیمین: اوکی، ممنون زحمت کشیدین
دکتر: خواهش میکنم، وظیفم بود.
راوی: دکتر رفت و جیمینم رفت سمت اتاق ا/ت و درشو باز کرد. وقتی وارد اتاق شد دید که ا/ت داره گریه میکنه رفت و رو تخت کنارش نشست.
جیمین: عزیزم چرا داری گریه میکنی؟
ا/ت: ........ (گریه)
جیمین: ا/ت؟
ا/ت: دکتر..چیکارت داشت؟
جیمین: گفتش بیشتر مراقبت باشم همین.
ا/ت: خب میتونست اینو پیش خودم بگه.
جیمین: من که بهت دروغ نمیگم
ا/ت: جیمین
جیمین: جانم
ا/ت: دوست دارم
جیمین: من دوست ندارم عاشقتم *پیشونیشو بوس کرد*
جیمین ویو: توی این یک سال که با ا/ت بودم تاحالا بهم نگفته بود که دوست دارم.
وقتی که گفت دوست دارم قلبم شروع کرد تند تند زدن انگار که میخواست از جاش در بیاد.
راوی: جیمین پیش ا/ت دراز کشید و پتو رو انداخت رو خودشون. یکم بعد ا/ت خوابش برد و جیمین از رو تخت بلند شد و بدون سر و صدا از تخت اومد پایین و از اتاق رفت بیرون.
داشت میرفت سمت اتاق خودش که هیونجین صداش زد. (هیونجین دستیار جیمین)
هیونجین: قربااااااااان
جیمین: ساکت باش چخبرته ، خانم خوابیده.
هیونجین: او ببخشید
جیمین: چیه حالا
هیونجین: قربان....
جیمین: وایسا ، بریم اتاقم اونجا بگو.
هیونجین: اوکی
*اتاق*
جیمین: خب؟
هیونجین: سهون گفتش که میخواد بیاد اینجا یعنی عمارت.
جیمین: باز چی میخواد
هیونجین: راستش نمیدونم.
جیمین: کی میخواد بیاد؟
هیونجین: فردا
جیمین: باشه بهش بگو بیاد
راوی: جیمین رفت سمت میزش و از شراب قرمزی که روی میز بود ریخت توی لیوانش و لیوان و برداشت و نزدیک لبش کرد ولی با حرفی که هیونجین زد لیوانو دوباره گذاشت روی میز.
هیونجین: فقط گفتش که تنها نمیام.
جیمین: یعنی چی؟
هیونجین: فک کنم میخواد حمله کنه ، خودتون بهتر از من میدونید اون آدم کینه ای یه.
جیمین: برو به همه بادیگاردا و نگهبانا بگو که برای فردا آماده باشن.
هیونجین: چشم.
•ادامه دارد•
▪︎عشق من▪︎
جیمین: اوکی، ممنون زحمت کشیدین
دکتر: خواهش میکنم، وظیفم بود.
راوی: دکتر رفت و جیمینم رفت سمت اتاق ا/ت و درشو باز کرد. وقتی وارد اتاق شد دید که ا/ت داره گریه میکنه رفت و رو تخت کنارش نشست.
جیمین: عزیزم چرا داری گریه میکنی؟
ا/ت: ........ (گریه)
جیمین: ا/ت؟
ا/ت: دکتر..چیکارت داشت؟
جیمین: گفتش بیشتر مراقبت باشم همین.
ا/ت: خب میتونست اینو پیش خودم بگه.
جیمین: من که بهت دروغ نمیگم
ا/ت: جیمین
جیمین: جانم
ا/ت: دوست دارم
جیمین: من دوست ندارم عاشقتم *پیشونیشو بوس کرد*
جیمین ویو: توی این یک سال که با ا/ت بودم تاحالا بهم نگفته بود که دوست دارم.
وقتی که گفت دوست دارم قلبم شروع کرد تند تند زدن انگار که میخواست از جاش در بیاد.
راوی: جیمین پیش ا/ت دراز کشید و پتو رو انداخت رو خودشون. یکم بعد ا/ت خوابش برد و جیمین از رو تخت بلند شد و بدون سر و صدا از تخت اومد پایین و از اتاق رفت بیرون.
داشت میرفت سمت اتاق خودش که هیونجین صداش زد. (هیونجین دستیار جیمین)
هیونجین: قربااااااااان
جیمین: ساکت باش چخبرته ، خانم خوابیده.
هیونجین: او ببخشید
جیمین: چیه حالا
هیونجین: قربان....
جیمین: وایسا ، بریم اتاقم اونجا بگو.
هیونجین: اوکی
*اتاق*
جیمین: خب؟
هیونجین: سهون گفتش که میخواد بیاد اینجا یعنی عمارت.
جیمین: باز چی میخواد
هیونجین: راستش نمیدونم.
جیمین: کی میخواد بیاد؟
هیونجین: فردا
جیمین: باشه بهش بگو بیاد
راوی: جیمین رفت سمت میزش و از شراب قرمزی که روی میز بود ریخت توی لیوانش و لیوان و برداشت و نزدیک لبش کرد ولی با حرفی که هیونجین زد لیوانو دوباره گذاشت روی میز.
هیونجین: فقط گفتش که تنها نمیام.
جیمین: یعنی چی؟
هیونجین: فک کنم میخواد حمله کنه ، خودتون بهتر از من میدونید اون آدم کینه ای یه.
جیمین: برو به همه بادیگاردا و نگهبانا بگو که برای فردا آماده باشن.
هیونجین: چشم.
•ادامه دارد•
▪︎عشق من▪︎
۳۳.۳k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.