فیک من بخاطر تو میمیرم: پارت هجده
ته:افرین..کارتو خوب انجام دادی
میا:اسون بود..
بعد از چند مین از بغلش در اومدم و تو چشاش نگاه میکردم که یهو یه بوسه ی کوتاه به سرم زد..از تعجب داشتم شاخ در میوردم..این الان اون تهیونگی بود که ازم متنفر بود؟به هر حال رفتم سمت نفر بعدی جیمیننن
میا:جمنننننن
رفتمو بغلش کردم محکمممم
جیمین:چطوری انقد زود تمومش کردی؟دوماه دیگه وقت داشتی
میا:حوصلشو نداشتم
خندیدو از بغلش در اومدم و به این ترتیب همه رو بغل کردم..
میا:پس جونگ کوک کجاست؟
یونگی:رفته کار یه سری از پرونده هارو تموم کنه یه ربع دیگه میاد.
یه ربع منتظرش نشستم رو مبل تا بیاد وقتی اومد پریدم بغلش..چرا انقد خوب شدم باهاشون؟اون انگار عصبی بود ولی پسم نزد و بغلم کرد که صدایی از پشت سرم شنیده..صدای..صدای..ووک بود
ووک:عوضییی اول داداشمو ازم گرفتی بعدش عشقمو
کوک بازم با همون خونسردی همیشگیش که حرص ادمو در میاره اروم ازم جدا شد
کوک:مطمئنی عشقت بوده؟
ووک:خفه شوووو تو نباید در مورد اون حرف بزنی
اشکای ووک و میدیدم خندم گرفت..اخه احمق خودت که همش امتحانم میکردی نفهمیدی چرا؟
کوک:بچه جون اینم اضافه کن،با ارزش ترین داراییتم ازت گرفتم
اینو گفت و ووک با چشای خیسش رو میزو نگا کرد
ووک:م..م..ماریا
میا:من اون فرشته ای که فکرشو میکردی نبودم
ووک:تو..تو..گفتی..عاشقمی
میا:در واقع من عاشق خودمم
ووک که انگار داشت دیوونه میشد کلتشو در اورد و سمت کوک کشید
ووک:همش تقصیر تویه اشغاله
کوک: همینطوره (اخه حداقل الان که اسلحش سمتته یکم بترسسس انقد خونسردیی اصن احساسات داری جونگ کوکک؟؟)
دونگ ووک میخاست شلیک کنه که از پشت دستای نامجون مانع شد.. نامجون کلت و از دست ووک گرفت
میا: حالا میخاین باهاش چیکار کنین؟
نامی:نباید بمیره..باید درد بکشه..فقط درد
نامجون اینو گفت و ووک رو با خودش برد.بعدش کوک داشت میرفت سمت اتاقش..دوباره به حالت عصبیه اولش برگشت
میا:جونگ کوکککک الماس و یاقوتتو نمیخاییییی؟
جوابی ندادو رفت تو اتاقش..دلیل کاراشو نمیفهمم..جعبه ی جواهراتو گرفتمو رفتم تو اتاقش.. جعبه رو گذاشتم رو میز دیدم رو تخت دراز کشیده
میا:چته چرا اینجوری شدی
کوک:برو بیرون اعصاب ندارم
میا:نمیرم هرکاری میخای بکن
کوک:پس خفه شو به چیزیم دس نزن میخام بخابم
میا:یااااا نخاببب الان تکلیف من چی میشههههه میخاین چیکارم کنین
کوک:...
میا:یاااا با تو ام
رفتم رو تختشو هولش دادم که چشاشو یه دفه باز کرد نگاهه ترسناکی بهم کرد که خشکم زد تو نگاهش یه برو گمشوی خاصی داشت
میا:اینجوری نگا نکن
کوک:تو هنوز ادم نشدیی؟
میا:هر وقت ادم ببینم ادم میشم
کوک:پس چشاتو قشنگ وا کننننن
میا:متاسفانه بازم نمیبینم
کوک:الان چی میخای
میا:من کارمو درست انجام دادم و جواهراتم برات اوردم میخای چیکارم کنی
کوک:زنده میمونی
میا:همیننننن؟من میخام برگردم امریکا،موبایل که ندارم،مدرک که ندارم، کی میخاد حرفامو باور کنه؟
کوک:پولم نداری پس هیچ جا نمیری
میا:اسون بود..
بعد از چند مین از بغلش در اومدم و تو چشاش نگاه میکردم که یهو یه بوسه ی کوتاه به سرم زد..از تعجب داشتم شاخ در میوردم..این الان اون تهیونگی بود که ازم متنفر بود؟به هر حال رفتم سمت نفر بعدی جیمیننن
میا:جمنننننن
رفتمو بغلش کردم محکمممم
جیمین:چطوری انقد زود تمومش کردی؟دوماه دیگه وقت داشتی
میا:حوصلشو نداشتم
خندیدو از بغلش در اومدم و به این ترتیب همه رو بغل کردم..
میا:پس جونگ کوک کجاست؟
یونگی:رفته کار یه سری از پرونده هارو تموم کنه یه ربع دیگه میاد.
یه ربع منتظرش نشستم رو مبل تا بیاد وقتی اومد پریدم بغلش..چرا انقد خوب شدم باهاشون؟اون انگار عصبی بود ولی پسم نزد و بغلم کرد که صدایی از پشت سرم شنیده..صدای..صدای..ووک بود
ووک:عوضییی اول داداشمو ازم گرفتی بعدش عشقمو
کوک بازم با همون خونسردی همیشگیش که حرص ادمو در میاره اروم ازم جدا شد
کوک:مطمئنی عشقت بوده؟
ووک:خفه شوووو تو نباید در مورد اون حرف بزنی
اشکای ووک و میدیدم خندم گرفت..اخه احمق خودت که همش امتحانم میکردی نفهمیدی چرا؟
کوک:بچه جون اینم اضافه کن،با ارزش ترین داراییتم ازت گرفتم
اینو گفت و ووک با چشای خیسش رو میزو نگا کرد
ووک:م..م..ماریا
میا:من اون فرشته ای که فکرشو میکردی نبودم
ووک:تو..تو..گفتی..عاشقمی
میا:در واقع من عاشق خودمم
ووک که انگار داشت دیوونه میشد کلتشو در اورد و سمت کوک کشید
ووک:همش تقصیر تویه اشغاله
کوک: همینطوره (اخه حداقل الان که اسلحش سمتته یکم بترسسس انقد خونسردیی اصن احساسات داری جونگ کوکک؟؟)
دونگ ووک میخاست شلیک کنه که از پشت دستای نامجون مانع شد.. نامجون کلت و از دست ووک گرفت
میا: حالا میخاین باهاش چیکار کنین؟
نامی:نباید بمیره..باید درد بکشه..فقط درد
نامجون اینو گفت و ووک رو با خودش برد.بعدش کوک داشت میرفت سمت اتاقش..دوباره به حالت عصبیه اولش برگشت
میا:جونگ کوکککک الماس و یاقوتتو نمیخاییییی؟
جوابی ندادو رفت تو اتاقش..دلیل کاراشو نمیفهمم..جعبه ی جواهراتو گرفتمو رفتم تو اتاقش.. جعبه رو گذاشتم رو میز دیدم رو تخت دراز کشیده
میا:چته چرا اینجوری شدی
کوک:برو بیرون اعصاب ندارم
میا:نمیرم هرکاری میخای بکن
کوک:پس خفه شو به چیزیم دس نزن میخام بخابم
میا:یااااا نخاببب الان تکلیف من چی میشههههه میخاین چیکارم کنین
کوک:...
میا:یاااا با تو ام
رفتم رو تختشو هولش دادم که چشاشو یه دفه باز کرد نگاهه ترسناکی بهم کرد که خشکم زد تو نگاهش یه برو گمشوی خاصی داشت
میا:اینجوری نگا نکن
کوک:تو هنوز ادم نشدیی؟
میا:هر وقت ادم ببینم ادم میشم
کوک:پس چشاتو قشنگ وا کننننن
میا:متاسفانه بازم نمیبینم
کوک:الان چی میخای
میا:من کارمو درست انجام دادم و جواهراتم برات اوردم میخای چیکارم کنی
کوک:زنده میمونی
میا:همیننننن؟من میخام برگردم امریکا،موبایل که ندارم،مدرک که ندارم، کی میخاد حرفامو باور کنه؟
کوک:پولم نداری پس هیچ جا نمیری
۱۵.۱k
۱۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.