چیزی بدتر از عشق🍷🫂𝖯𝖺𝗋𝗍 : 36
*ویو رزی
هنوز تو شک بودم که با تکون خوردن ل...ب هاش به خودم اومدم...
نمیدونم چرا اما دست هام حس پس زدنش رو نداشتن...
ته کم کم به کارش سرعت داد و ل..ب هامو رو خیلی ماهرانه می...بو....سید..... یکی از زانو هاش رو روی تخ...تم گذاشت و دوتا دست هاش رو قاب صورتم کرد و به عقب هولم داد که کمرم بع بالشتم برخورد کرد...
ته منو میب..و...سید و من بدون هیچکاری فقط چشم هام رو بسته بودم...
انگار انرژی هیچکاری رو نداشتم...
ته داشت دیگه خیلی پیش میرفت که نفسم رو انگار از دست داده بودم....
اما ایندفعه دست هام برای گرفتن نفس تقلا میکردن که بردمشون به سمت ته و به عقب هولش دادم که بی فایده بود... با دستم چند بار تخ..ت سینه اش کوبیدم که بلاخرع همت کرد و دل کند و گذاشت که نفس رو وارد ریه هام کنم....
نف...س نف...س زنان تشنه اکسیژن بودم و اکسیژن هارو میب...لعیدم....
ته دوتا دستاش رو دو طرف صورتم روی تاج تخ...ت گذاشته و نف...س نف..س میزد و منم دسته کمی از اون نداشتم...
بلاخره بعد از نفس کافی گرفتن گفتم:
رزی: تو این شرایطمم ولکن نیستی؟...
ته خم شد و بو....س..ه. ی کوچیکی بع ل...ب..ام زد و شیطون گفت:
تهیونگ: اخه این لامصب ها چشمک میزنن منم نمیتونم تحمل کنم....
هولش دادم عقب و زمزمه کردم...
رزی: برو بابا دیوانه....
ته خندید و گفت:
تهیونگ: شنیدماا دیوونه هم خودتی...
ته از رو تخ...تم بلند شد و رفت سمت میز و سینی رو برداشت منم بی توجه به ته رو تختم دراز کشیدم......
حسابی خسته بودم و حالا یه خواب اساسی بهم میچسبید پتو رو تا گردنم بالا کشیدم و چشم هام رو بدون توجه به بودو نبود ته بستم...
و بعد چند دقیقه به عالم بی خبری فرو رفتم...
.
.
.
.
.
.
.
»»——☠——« خماریییییییییییییییییی »——☠——««
·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙ حمایت فراموش نشه ˙·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙
هنوز تو شک بودم که با تکون خوردن ل...ب هاش به خودم اومدم...
نمیدونم چرا اما دست هام حس پس زدنش رو نداشتن...
ته کم کم به کارش سرعت داد و ل..ب هامو رو خیلی ماهرانه می...بو....سید..... یکی از زانو هاش رو روی تخ...تم گذاشت و دوتا دست هاش رو قاب صورتم کرد و به عقب هولم داد که کمرم بع بالشتم برخورد کرد...
ته منو میب..و...سید و من بدون هیچکاری فقط چشم هام رو بسته بودم...
انگار انرژی هیچکاری رو نداشتم...
ته داشت دیگه خیلی پیش میرفت که نفسم رو انگار از دست داده بودم....
اما ایندفعه دست هام برای گرفتن نفس تقلا میکردن که بردمشون به سمت ته و به عقب هولش دادم که بی فایده بود... با دستم چند بار تخ..ت سینه اش کوبیدم که بلاخرع همت کرد و دل کند و گذاشت که نفس رو وارد ریه هام کنم....
نف...س نف...س زنان تشنه اکسیژن بودم و اکسیژن هارو میب...لعیدم....
ته دوتا دستاش رو دو طرف صورتم روی تاج تخ...ت گذاشته و نف...س نف..س میزد و منم دسته کمی از اون نداشتم...
بلاخره بعد از نفس کافی گرفتن گفتم:
رزی: تو این شرایطمم ولکن نیستی؟...
ته خم شد و بو....س..ه. ی کوچیکی بع ل...ب..ام زد و شیطون گفت:
تهیونگ: اخه این لامصب ها چشمک میزنن منم نمیتونم تحمل کنم....
هولش دادم عقب و زمزمه کردم...
رزی: برو بابا دیوانه....
ته خندید و گفت:
تهیونگ: شنیدماا دیوونه هم خودتی...
ته از رو تخ...تم بلند شد و رفت سمت میز و سینی رو برداشت منم بی توجه به ته رو تختم دراز کشیدم......
حسابی خسته بودم و حالا یه خواب اساسی بهم میچسبید پتو رو تا گردنم بالا کشیدم و چشم هام رو بدون توجه به بودو نبود ته بستم...
و بعد چند دقیقه به عالم بی خبری فرو رفتم...
.
.
.
.
.
.
.
»»——☠——« خماریییییییییییییییییی »——☠——««
·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙ حمایت فراموش نشه ˙·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙
۱۱۸
۲۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.