"سناریو"
(درخواستی)
وقتی با دخترشون قهر بودن و داشت به دخترشون تج*وز میشد.
پارت۴
(اگه پارتای قبلو نخوندی برو بخون از بقیهی اعضاس)
جونگ کوک مایشنشو جلوی مدرسه پارک کرد و منتظر دخترش شد.
همیشه دخترا به ماشین آویزون میشدن و ازش امضا میخواستن و بزور خودشونو به دختر کوک میچسبوندن.
اما امروز ازین خبرا نبود!
جونگ کوک به قدری عصبی بود و ترسناک جلوه میکرد که دخترا از صد متریشم عبور نمیکردن!
آخه اونا همیشه جونگ کوک رو با یه لبخند قشنگ و صورتی مهربون که با آرامش جواب همه رو میداد و دفترای دخترا رو امضا میکرد میدین و با اون روی جونگ کوک آشنایی نداشتن..!
.
.
.
تغریبا دیگه کل دخترا از کلاساشون اومدن بیرون اما خبری از دختر جونگ کوک نبود...
کوک همینطور که پاهاشو تکون و ناخوناشو میجویید پشت سر هم بوق میزد اما دختر پیداش نمیشد که نمیشد!
_دخترهی لجباز! اون از دیشبش اینم از الان! باید میزاشتم این همه راهو پیاده بیای تا آدم میشدی...
دیگه طاقتش ته کشید و از ماشین اومد بیرون.
همینجوری توی مدرسه تند تند قدم برمیداشت و دخترشو صدا میزد.
_یعنی چی! مطمئنم از مدرسه نیومد بیرون!
داشت تموم کلاس هارو یکی یکی زیرو رو میکرد که...
×مگه نگفتی برای نمره هرکاری میکنی؟ هوم؟ منکه چیزی ازت نمیخوام! فقط چند دقیقه خودتو در اختیارم بزار!
+ولم کن بزار برم!
×اگه من بهت لطف نکنم امسال ریاضیو نمیتونی پاس شی دختر جون! تجدید میشی! میفهمی؟
با شنیدن این جمله یهو دختر از دست و پا زدن دست برداشت اشکی از گونش پایین ریخت..!
+و.ولی اگه تجدید بشم بابام خیلی ازم ناامید میشه..!
اون به اصطلاح معلم دختر ۱۵ ساله در حال لمس کردنش از زیر لباسش زمزمه کرد:
پس باباییتو ناامید نکن خانم کوچولو..!
دختر بی حس گاردشو آورد پایین و گفت:
هرکاری میخوای بکن...
×حالاشدی دختر خوب..!
داشت به سراغ دکمه هاش میرفت که یهو در با لقد باز شد!
×آ.آ.آقای جئون!ش.ش.شما...
حرفاش با سیلی توی صورتش قطع شد.
_پس اینجوری به بچه نمره میدی عوضی بچه باز! حالیت میکنم...
تا خواست به خودش بیاد جونگ کوک یغشو گرفت و با سر توی صورتش کوبید.
_این بخاطر اینکه اسم خودتو گذاشتی معلم!
جونگ کوک حتی با فکر کردن به اینکه میخواست با دخترش چیکار کنه بهم میریخت...
درحالی که اشکش روی گونش قل میخورد از موهاش گرفت و سرشو روی میز کوبید.
_اینم بخاطر اینکه به دخترم دست درازی کردی!
چشمش به دخترش که سرشو پایین انداخته بود افتاد و اشک هاش بین خشمش گم شد.
دستاشو مشت کرد و تا جون داشت توی شکمش کوبید!
_و اینم بخاطر اینکه غرور دخترمو زیر سوال بردی..!
و بدن خونیش که از حال رفته بود رو یه گوشه رها کرد.
جونگ کوک به سمت دخترش قدم برداشت.
دختر ترسید و دستاشو روی صورتش گرفت.
اما جونگ کوک اومد و دخترشو در آغوش کشید!
دخترش میخواست چیزی بگه که با صدای هق هق پدرش ساکت شد.
آغوش پدرانش به قدری گرم و امن بود که میشد راحت همه چیز رو فراموش کرد..!
_ببخشید عزیزم...منو ببخش! من تورو همینطور که هستی دوستت دارم...حتی اگه مردود بشی برام مهم نیست! فقط میخوام حالت خوب باشه..!
منو ببخش دختر بابایی...دوست دارم!
.
.
.
The end:)
وقتی با دخترشون قهر بودن و داشت به دخترشون تج*وز میشد.
پارت۴
(اگه پارتای قبلو نخوندی برو بخون از بقیهی اعضاس)
جونگ کوک مایشنشو جلوی مدرسه پارک کرد و منتظر دخترش شد.
همیشه دخترا به ماشین آویزون میشدن و ازش امضا میخواستن و بزور خودشونو به دختر کوک میچسبوندن.
اما امروز ازین خبرا نبود!
جونگ کوک به قدری عصبی بود و ترسناک جلوه میکرد که دخترا از صد متریشم عبور نمیکردن!
آخه اونا همیشه جونگ کوک رو با یه لبخند قشنگ و صورتی مهربون که با آرامش جواب همه رو میداد و دفترای دخترا رو امضا میکرد میدین و با اون روی جونگ کوک آشنایی نداشتن..!
.
.
.
تغریبا دیگه کل دخترا از کلاساشون اومدن بیرون اما خبری از دختر جونگ کوک نبود...
کوک همینطور که پاهاشو تکون و ناخوناشو میجویید پشت سر هم بوق میزد اما دختر پیداش نمیشد که نمیشد!
_دخترهی لجباز! اون از دیشبش اینم از الان! باید میزاشتم این همه راهو پیاده بیای تا آدم میشدی...
دیگه طاقتش ته کشید و از ماشین اومد بیرون.
همینجوری توی مدرسه تند تند قدم برمیداشت و دخترشو صدا میزد.
_یعنی چی! مطمئنم از مدرسه نیومد بیرون!
داشت تموم کلاس هارو یکی یکی زیرو رو میکرد که...
×مگه نگفتی برای نمره هرکاری میکنی؟ هوم؟ منکه چیزی ازت نمیخوام! فقط چند دقیقه خودتو در اختیارم بزار!
+ولم کن بزار برم!
×اگه من بهت لطف نکنم امسال ریاضیو نمیتونی پاس شی دختر جون! تجدید میشی! میفهمی؟
با شنیدن این جمله یهو دختر از دست و پا زدن دست برداشت اشکی از گونش پایین ریخت..!
+و.ولی اگه تجدید بشم بابام خیلی ازم ناامید میشه..!
اون به اصطلاح معلم دختر ۱۵ ساله در حال لمس کردنش از زیر لباسش زمزمه کرد:
پس باباییتو ناامید نکن خانم کوچولو..!
دختر بی حس گاردشو آورد پایین و گفت:
هرکاری میخوای بکن...
×حالاشدی دختر خوب..!
داشت به سراغ دکمه هاش میرفت که یهو در با لقد باز شد!
×آ.آ.آقای جئون!ش.ش.شما...
حرفاش با سیلی توی صورتش قطع شد.
_پس اینجوری به بچه نمره میدی عوضی بچه باز! حالیت میکنم...
تا خواست به خودش بیاد جونگ کوک یغشو گرفت و با سر توی صورتش کوبید.
_این بخاطر اینکه اسم خودتو گذاشتی معلم!
جونگ کوک حتی با فکر کردن به اینکه میخواست با دخترش چیکار کنه بهم میریخت...
درحالی که اشکش روی گونش قل میخورد از موهاش گرفت و سرشو روی میز کوبید.
_اینم بخاطر اینکه به دخترم دست درازی کردی!
چشمش به دخترش که سرشو پایین انداخته بود افتاد و اشک هاش بین خشمش گم شد.
دستاشو مشت کرد و تا جون داشت توی شکمش کوبید!
_و اینم بخاطر اینکه غرور دخترمو زیر سوال بردی..!
و بدن خونیش که از حال رفته بود رو یه گوشه رها کرد.
جونگ کوک به سمت دخترش قدم برداشت.
دختر ترسید و دستاشو روی صورتش گرفت.
اما جونگ کوک اومد و دخترشو در آغوش کشید!
دخترش میخواست چیزی بگه که با صدای هق هق پدرش ساکت شد.
آغوش پدرانش به قدری گرم و امن بود که میشد راحت همه چیز رو فراموش کرد..!
_ببخشید عزیزم...منو ببخش! من تورو همینطور که هستی دوستت دارم...حتی اگه مردود بشی برام مهم نیست! فقط میخوام حالت خوب باشه..!
منو ببخش دختر بابایی...دوست دارم!
.
.
.
The end:)
۶۴.۴k
۲۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.