ادامه
جایه خو..ن و ناخن هایی که به درخت خراشیدع شده بود باعث ترس بیشتر ا.ت میشد...
بی توجه با دلی پر از استرس از کنارش رد شد...
پرش زمانی ساعت 7 شب "ویو نویسنده"
هوا داشت کم کم تاریک میشد و ترس ا.ت بیشتر و بیشتر میشد..
روبه یوری برگشت..
ا.ت: بچه دیگه بریم هوا داره تاریک میشه...*ترس*
جانگ: اوکیه..
جانگ جلوتر از ما رفت...
اما بعد چند دقیقه که باهاش حرکت کردن..
جانگ ایستاد...
ا.ت با حالت ترس و وحشت گفت..
ا.ت: چی شد...؟*وحشت*
جانگ: بچه ها...گم شدیم..*ترس*
ا.ت: چیی!!...ببین چی شد..؟ من گفتم زیاد دور نشیم...*اشک*
یوری: ا.ت درستش میکنیم...نگران نباش...*نگران*
هانجین: منو جانگ با هم میریم...تو و ا.ت هم با هم..هر کلبه رو پیدا کرد زنگ بزنه یا پیام بدع..اگه آنتن داشتین...
یوری: اوکیه...ا.ت بریم...
ا.ت نمیخواست بیاد..
اما یوری مچ دستش رو گرفت و با هم به اون طرف جنگل رفتن...
ساعت ها گذشت و هوا کاملا تاریک بود...
ماه کامل شدع بود...
نور آبی رنگ ماه که از بین برگ های درخت به زمین برخورد میکرد واقعا ترسناک بود..
وایب بدی رو داشت...
ا.ت دست یوری رو گرفته بود و مدام اشک میریخت...
صداهای عجیبی میومد...
یوری انگار نمیترسید اما ا.ت اونقدری ترسیدع بود که نمیتونست راه برع...
بعد از مدتی...
به یه عمارت خیلی بزرگ رسیدن...
که وایب ترسناکی داشت..
اما تمام خونه برقش روشن بود...
یوری که خوشحال شدع بود..
شاید کسی بهشون کمک کنه . مچ دست ا.ت رو گرفت و با هم به سمت عمارت رفتن...
داخل عمارت "ویو نویسنده"
وارد عمارت شدن...
داخل سالن عمارت کسی نبود..
اما برق اتاق ها روشن بود..
داخل سالن کمی از برقا روشن بود و خاموش روشن میشد...
ا.ت دست یوری رو محکم فشار میداد...
خیلی بد ترسیدع بود...
یوری: انگار کسی اینجا نیست...
بهتره بریم اتاق بالا شاید کسی باش..
ا.ت: نه یوری لطفا...ب.بریم...*لکنت و ترس*
یوری: چرا...؟؟
نکنه فک میکنی عمارت برای اون خوناشام تو خوابته...*خنده*
ا.ت: یوری ل.طفا جدی بگیر...*اشک*
یوری: ا.ت جرعتت رو جمع کن و با من بیا...
شاید چیزی پیدا کردیم که کمکمون کنه یا کسی رو دیدیم...*جدی*
ا.ت سری به نشونه ی تایید تکون داد...
یا یوری به طبقه ی بالا رفتن...
برق سالن کم کم خاموش شد...
انگار وقتی دور میشدی حس میکردن و کاملا خاموش میشدن...
خیلی وحشت ناک بود....
وارد یکی از اتاقا شدن..انگار اتاق خواب بود..
وایب ترسناکی داشت..
اتاق پر از عکسای عجیب و غریب بود...
تا اینکه چیزی توجه ا.ت رو به خودش جلب کرد........
ادامه دارد . . .
بی توجه با دلی پر از استرس از کنارش رد شد...
پرش زمانی ساعت 7 شب "ویو نویسنده"
هوا داشت کم کم تاریک میشد و ترس ا.ت بیشتر و بیشتر میشد..
روبه یوری برگشت..
ا.ت: بچه دیگه بریم هوا داره تاریک میشه...*ترس*
جانگ: اوکیه..
جانگ جلوتر از ما رفت...
اما بعد چند دقیقه که باهاش حرکت کردن..
جانگ ایستاد...
ا.ت با حالت ترس و وحشت گفت..
ا.ت: چی شد...؟*وحشت*
جانگ: بچه ها...گم شدیم..*ترس*
ا.ت: چیی!!...ببین چی شد..؟ من گفتم زیاد دور نشیم...*اشک*
یوری: ا.ت درستش میکنیم...نگران نباش...*نگران*
هانجین: منو جانگ با هم میریم...تو و ا.ت هم با هم..هر کلبه رو پیدا کرد زنگ بزنه یا پیام بدع..اگه آنتن داشتین...
یوری: اوکیه...ا.ت بریم...
ا.ت نمیخواست بیاد..
اما یوری مچ دستش رو گرفت و با هم به اون طرف جنگل رفتن...
ساعت ها گذشت و هوا کاملا تاریک بود...
ماه کامل شدع بود...
نور آبی رنگ ماه که از بین برگ های درخت به زمین برخورد میکرد واقعا ترسناک بود..
وایب بدی رو داشت...
ا.ت دست یوری رو گرفته بود و مدام اشک میریخت...
صداهای عجیبی میومد...
یوری انگار نمیترسید اما ا.ت اونقدری ترسیدع بود که نمیتونست راه برع...
بعد از مدتی...
به یه عمارت خیلی بزرگ رسیدن...
که وایب ترسناکی داشت..
اما تمام خونه برقش روشن بود...
یوری که خوشحال شدع بود..
شاید کسی بهشون کمک کنه . مچ دست ا.ت رو گرفت و با هم به سمت عمارت رفتن...
داخل عمارت "ویو نویسنده"
وارد عمارت شدن...
داخل سالن عمارت کسی نبود..
اما برق اتاق ها روشن بود..
داخل سالن کمی از برقا روشن بود و خاموش روشن میشد...
ا.ت دست یوری رو محکم فشار میداد...
خیلی بد ترسیدع بود...
یوری: انگار کسی اینجا نیست...
بهتره بریم اتاق بالا شاید کسی باش..
ا.ت: نه یوری لطفا...ب.بریم...*لکنت و ترس*
یوری: چرا...؟؟
نکنه فک میکنی عمارت برای اون خوناشام تو خوابته...*خنده*
ا.ت: یوری ل.طفا جدی بگیر...*اشک*
یوری: ا.ت جرعتت رو جمع کن و با من بیا...
شاید چیزی پیدا کردیم که کمکمون کنه یا کسی رو دیدیم...*جدی*
ا.ت سری به نشونه ی تایید تکون داد...
یا یوری به طبقه ی بالا رفتن...
برق سالن کم کم خاموش شد...
انگار وقتی دور میشدی حس میکردن و کاملا خاموش میشدن...
خیلی وحشت ناک بود....
وارد یکی از اتاقا شدن..انگار اتاق خواب بود..
وایب ترسناکی داشت..
اتاق پر از عکسای عجیب و غریب بود...
تا اینکه چیزی توجه ا.ت رو به خودش جلب کرد........
ادامه دارد . . .
۵.۴k
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.