p 98
( ات ویو )
این اصلا وضعیت عادی ای نبود......احساس خوبی ندارم......خدمتکار ها به خوبی منو حمام کردن و من هر لحظه موقع ی حمام رنگ عوض می کردم.......وقتی حوله دور تنم پیچیدن نفس آسوده ای کشیدم......چقدر خجالت اوره جلوی چند نفر ل،خت باشی.......ل،خت.......من جلوی اون مرد عضلانی هم ل،خت بودم.......اما چرا این حس معذب بودن رو نداشتم......جلوی اون مرد تحرک قلبم بالا می رفت......خون توی رگ هام با فشار حرکت می کرد......کل تنم گر می گرفت اما......اما همین که دست های سردش دور کمرم قفل میشدن......انگار آبی بودن روی اتیش درونیم......ی حس نو......
با حس کشیده شدن چشم هام رو باز می کنم.......روی صندلی میز ارایش می نشینم.......خدمتکار ها هر کدوم ی کاری انجام میدن.....یکی موهام رو خشک می کنه......یکی صورتم رو ارایش میکنه......یکی با ناخن های بلند و حالت گرفتم ور میره........و یکی از اون هارو که سمت کمد میره تا لباسی بیرون بیاره رو میبینم......رو میکنم سمت خدمتکاری که موهام رو خشک میکنه.....
+ اگه میشه موهام رو جمع نکنید.....
* چشم......
چشم هام رو میبندم تا کار هاشون رو زودتر انجام بدن......فقط می خوام سریع تر از این سر در گمی در بیام......می خوام با چشم های خودم ارباب رو ببینم.....جشن سلطنتی؟.....اخه این از کجا پیداش شد یهو......نگرانم......من دلواپس مرد روز های سختمم........دل نگرونه ارباب این امارت.......نمیدونم ضربان بالای قلبم برای چیه......نمیدونم اما خوب میدونم برای کیه......برای اون مرد سرد اخمو که این روز ها بد بازی ای رو با قلبم شروع کرده.......
اونقدر توی افکارم سیر می کردم که نفهمیدم کی کار اون ها تمام شد......از روی صندلی بلند شدم بدون اینکه خودم رو ببینم......الان اصلا برام مهم نبو چی بپوشم یا چه شکلی ام.....هر کاری که باعث بشه زود تر مرد این امارت رو ملاقات کنم انجام میدم.......بعد پوشیدن لباس و کفش هایی که خدمتکار ها بهم دادن بدون اینکه منتظر حرف اضافه ای از طرف اون ها باشم به سمت در پا تند کردم......بعد از باز کردن در رو کردم به بادیگارد ها.......
+ منو ببرید پیش اربابتون........
بادیگارد ها سری تکون دادن و راه رو باز کردن تا من اول برم......تقریبا قدم هایی که بر می داشتم فرقی با دویدن نداشتن.......به در اصلی امارت رسیدم.....نگهبان ها با دیدن من در رو از داخل باز کردن......
* لطفا از این طرف بیاین بانوی من
به قسمتی که اشاره میکرد نگاه کردم و ماشین مشکی ای که باهاش به مدرسه میرم رو دیدم......به سمتش پا تند کردم.....راننده در رو برام باز کرد.......نگاه بیشتر نگهبان هارو روی خودم حس می کردم و این معذب کننده بود......مخصوصا اون نگهبان های تازه استخدام شده......بادیگارد ها و حتی راننده و نگهبان های قدیمی هیچ کدومشون باهام چشم تو چشم نمیشدن.......انگار که بدجور از واکنش اربابشون بترستن.....
این اصلا وضعیت عادی ای نبود......احساس خوبی ندارم......خدمتکار ها به خوبی منو حمام کردن و من هر لحظه موقع ی حمام رنگ عوض می کردم.......وقتی حوله دور تنم پیچیدن نفس آسوده ای کشیدم......چقدر خجالت اوره جلوی چند نفر ل،خت باشی.......ل،خت.......من جلوی اون مرد عضلانی هم ل،خت بودم.......اما چرا این حس معذب بودن رو نداشتم......جلوی اون مرد تحرک قلبم بالا می رفت......خون توی رگ هام با فشار حرکت می کرد......کل تنم گر می گرفت اما......اما همین که دست های سردش دور کمرم قفل میشدن......انگار آبی بودن روی اتیش درونیم......ی حس نو......
با حس کشیده شدن چشم هام رو باز می کنم.......روی صندلی میز ارایش می نشینم.......خدمتکار ها هر کدوم ی کاری انجام میدن.....یکی موهام رو خشک می کنه......یکی صورتم رو ارایش میکنه......یکی با ناخن های بلند و حالت گرفتم ور میره........و یکی از اون هارو که سمت کمد میره تا لباسی بیرون بیاره رو میبینم......رو میکنم سمت خدمتکاری که موهام رو خشک میکنه.....
+ اگه میشه موهام رو جمع نکنید.....
* چشم......
چشم هام رو میبندم تا کار هاشون رو زودتر انجام بدن......فقط می خوام سریع تر از این سر در گمی در بیام......می خوام با چشم های خودم ارباب رو ببینم.....جشن سلطنتی؟.....اخه این از کجا پیداش شد یهو......نگرانم......من دلواپس مرد روز های سختمم........دل نگرونه ارباب این امارت.......نمیدونم ضربان بالای قلبم برای چیه......نمیدونم اما خوب میدونم برای کیه......برای اون مرد سرد اخمو که این روز ها بد بازی ای رو با قلبم شروع کرده.......
اونقدر توی افکارم سیر می کردم که نفهمیدم کی کار اون ها تمام شد......از روی صندلی بلند شدم بدون اینکه خودم رو ببینم......الان اصلا برام مهم نبو چی بپوشم یا چه شکلی ام.....هر کاری که باعث بشه زود تر مرد این امارت رو ملاقات کنم انجام میدم.......بعد پوشیدن لباس و کفش هایی که خدمتکار ها بهم دادن بدون اینکه منتظر حرف اضافه ای از طرف اون ها باشم به سمت در پا تند کردم......بعد از باز کردن در رو کردم به بادیگارد ها.......
+ منو ببرید پیش اربابتون........
بادیگارد ها سری تکون دادن و راه رو باز کردن تا من اول برم......تقریبا قدم هایی که بر می داشتم فرقی با دویدن نداشتن.......به در اصلی امارت رسیدم.....نگهبان ها با دیدن من در رو از داخل باز کردن......
* لطفا از این طرف بیاین بانوی من
به قسمتی که اشاره میکرد نگاه کردم و ماشین مشکی ای که باهاش به مدرسه میرم رو دیدم......به سمتش پا تند کردم.....راننده در رو برام باز کرد.......نگاه بیشتر نگهبان هارو روی خودم حس می کردم و این معذب کننده بود......مخصوصا اون نگهبان های تازه استخدام شده......بادیگارد ها و حتی راننده و نگهبان های قدیمی هیچ کدومشون باهام چشم تو چشم نمیشدن.......انگار که بدجور از واکنش اربابشون بترستن.....
۳۱.۰k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.