پارت ۳۱
بعد اینکه با کلی معذرت خواهی به مامان کوک گفتم که یه کاری برامون پیش اومده و نمیتونیم بیایم اونم قبول کرد حواسم نبود و به چشمم دست زدم واییی دستم سیاه شد و فهمیدم تر زدم به خط چشمم روبه کوک گفتم»کوک خط چشمم تو صورتم پخش شده
به صورتم نگاه کرد و گفت»اره پخش شد دور چشات
گفتم»هوووف اون از لباسم اینم از این چرا امروز اینقدر دست پا چلفتی شدم برم درستش کنم ؟!
با اخم گفت»بهت گفتم چی
گفتم»چی گفتی
گفت»قرار شد از کنارم تکون نخوری
گفتم»ولی اینجوری بزارمش جونکوک زود میام دیگه اینقدر گیر نده
گفت»هوووف باشه زود بیا حواسم بهت هست از دور
گفتم»الان زود میام عشقم
بعد کیفمو برداشتم از روی میز و از بغل کوک درومدم و رفتم توی دستشویی زنونه و جلوی روشویی وایسادم و خط چشمم پاک کردم و از اول زدم
خب بهتره برم تا کوک عصبی نشده کیفمو برداشتم و یه بار دیگه خودمو تو آینده نگاه کردم و رفتم بیرون داشتم میرفتم که یهو یکی دستمو کشید و کوبوندم به دیوار با عصبانیت گفتم»هوووی چته اسکل
یه هرزه بود گفت»جون چه زیر خواب خوبی
گفتم»خفه شو عوضی ولم کن
محکم هلش دادم عقب خواست بیاد سمتم که دیدم مغزش پاشیده شد رو زمین برگشتم نگاه کردم کوک بود که خیلی عصبی داشت منو نگاه میکرد بادیگاردشم کنارش بود که تنفگشو گذاشت توی جیبش کوک اومد سمتم و مچ دستمو گرفت و از پارتی کشوند بیرون و سوار ماشینم کرد و خودشم سوار شد و به راننده گفت حرکت کنه تا چند دقیقه اول ساکت بودیم و فقط صدای نفس های عصبی کوک به گوش میخورد منم آروم اشک میریختم که این سکوتو شکستم و دستمو روی بازوش گذاشتم و با ترس و گریه آروم لب زدم»ک...کوک
با داد و خیلی عصبی گفت»ببر صداتو ات نمیخوام صداتو بشنوم (اربده)
گفتم»مگه تخصیر من بود
گفت»چند بار بهت گفتم لباس باز نپوش اینقدر آرایش نکن چرا گوش نمیدی هااا(داد)
به صورتم نگاه کرد و گفت»اره پخش شد دور چشات
گفتم»هوووف اون از لباسم اینم از این چرا امروز اینقدر دست پا چلفتی شدم برم درستش کنم ؟!
با اخم گفت»بهت گفتم چی
گفتم»چی گفتی
گفت»قرار شد از کنارم تکون نخوری
گفتم»ولی اینجوری بزارمش جونکوک زود میام دیگه اینقدر گیر نده
گفت»هوووف باشه زود بیا حواسم بهت هست از دور
گفتم»الان زود میام عشقم
بعد کیفمو برداشتم از روی میز و از بغل کوک درومدم و رفتم توی دستشویی زنونه و جلوی روشویی وایسادم و خط چشمم پاک کردم و از اول زدم
خب بهتره برم تا کوک عصبی نشده کیفمو برداشتم و یه بار دیگه خودمو تو آینده نگاه کردم و رفتم بیرون داشتم میرفتم که یهو یکی دستمو کشید و کوبوندم به دیوار با عصبانیت گفتم»هوووی چته اسکل
یه هرزه بود گفت»جون چه زیر خواب خوبی
گفتم»خفه شو عوضی ولم کن
محکم هلش دادم عقب خواست بیاد سمتم که دیدم مغزش پاشیده شد رو زمین برگشتم نگاه کردم کوک بود که خیلی عصبی داشت منو نگاه میکرد بادیگاردشم کنارش بود که تنفگشو گذاشت توی جیبش کوک اومد سمتم و مچ دستمو گرفت و از پارتی کشوند بیرون و سوار ماشینم کرد و خودشم سوار شد و به راننده گفت حرکت کنه تا چند دقیقه اول ساکت بودیم و فقط صدای نفس های عصبی کوک به گوش میخورد منم آروم اشک میریختم که این سکوتو شکستم و دستمو روی بازوش گذاشتم و با ترس و گریه آروم لب زدم»ک...کوک
با داد و خیلی عصبی گفت»ببر صداتو ات نمیخوام صداتو بشنوم (اربده)
گفتم»مگه تخصیر من بود
گفت»چند بار بهت گفتم لباس باز نپوش اینقدر آرایش نکن چرا گوش نمیدی هااا(داد)
۴۳.۴k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.