پارت 4
پارت 4
#مثلث_عشقی_ما
ویو لوکاس:
-منظورم اینه که بیای و توی عمارت من زندگی کنی
به عنوان یه خدمتمار... اتاقم بهت میدم
عا.. باید راجبش فک کنم.
-اوکی
بعد ازینکه با دایانا وقت گذروندم اونو رسوندم خونش.
ممنون
-ببخشید... میدونم امروز زیاد بهت خوش نگذشت
این حرفو نزن... با تو خیلی به من خوش گذشت
یهو یه لبخند زد که دچار دژاوو شدم
من این خنده رو قبلا دیدع بودم...
دایانا همون دخترس...
مطمئنم...
مات و مبهوت مونده بودم و فقط به چشاش خیره شده بودم.
-چشات دریاییه که توش غرقم!(زیر لب)
چی؟
-چشات... ها؟ هیچی... شب بخیر.. خدافظ
خدافظ(لبخند)
به سمت عمارتم حرکت کردم.
رفتم لباسمو عوض کردم و توی تختم دراز کشیدم
دایانا! اسمشم مثل خودش قشنگه!
این دختر فوق العادست!
-وایییی... چی دارم میگم
-چرا من باید از یه دختر انقدر تعریف کنم؟
-ولی اون خیلی زیباست.
-عههه... خودتو جمع کن لوکاس
یه نفس عمیق کشیدم و خابیدم.
ویو دایانا:
لوکاس واقعا پسره خوبیه
فقط یکم خنگه
*صبح شد
حاضر شدم و رفتم دانشگاه ک دم در لوکاس رو دیدم.
-به پیشنهادم فک کردی؟
اره قبول میکنم
-واقعا؟ این عالیه
=چیو قبول میکنی؟
برگشتم به طرف صدا که دیدم مینی عه
مینییییی(با ذوق)
=تو چیو قبول کردی (سرد)
میخام برم عمارت لوکاس و اونجا کار کنم
=خل شدی؟ تو بدردع اونجا نمیخوری(داد و عصبانی)
-این به تو ربطی نداره
ویو لوکاس:
طاقت نداشتم ببینم داره سر دایانا داد میزنه
دست دایانا رو گرفتم و از مینی دور شدم
وقتی دایانا دید که دستاش توی دستمه از خجالت اب شد و دستشو کشید
ممنون
ویو دایانا:
زنگ که خورد اومدم تو دسشویی
وقتی از دسشویی اومدم بیرون با ویلیام روبرو شدم
*به به خانوم کوچولو
برو اونور بابا
*فرشته نجاتت کجاست؟
ببین یچیزی بهت میگمااا
*نباباااا😂😂
با پا زدم تو دلش و موهاشو کشیدم
دیگه مزاحم من نشو دیوونع ی نکبت!
و بدون توجه بهش ازونجا دور شدم
«چند روز بعد»
بلعخرع باید میرفتم عمارت لوکاس
وسایلمو جمع کردم و با ونی که دنبالم فرستاده بودن رفتم عمارت لوکاس
وقتی پیاده شدم و عمارت رو دیدم دهنم باز موند
کلی درخت بلند و بزرگ توی حیاط بود
کلی گل و بوطه حتی استخرم داشت استخرش عمق زیادی داشت و خیلیم بزرگ بود
اما داخلش از بیرونشم قشنگ تر بود!
تم سفید و طلایی داشت و پر از خدمتکار بود
خیلی بزرگ بود همه جور غذا بود
همه چی تموم بود
داشتم به عکس یه خانواده نگاه میکردم که یه صدایی گفت
-اونا والدینه منن
به طرف صدا برگشتم که لوکاس رو دیدم
خیلی شبیه مادرتی
-جدی؟
ارع... اونا مردن؟
-اوهوم
متاسفم
-به قتل رسیدن خانواده تو چی
پدر منم کشته شد. اسمه پدرت چیه؟
-مکس.. اسم پدر تو چیه
من هیچ وقت پدرمو ندیدم چون کاره مهمی داشت اسمش ژان بود
با این حرفی که زدم لوکاس جا خورد
پایان پارت
#مثلث_عشقی_ما
ویو لوکاس:
-منظورم اینه که بیای و توی عمارت من زندگی کنی
به عنوان یه خدمتمار... اتاقم بهت میدم
عا.. باید راجبش فک کنم.
-اوکی
بعد ازینکه با دایانا وقت گذروندم اونو رسوندم خونش.
ممنون
-ببخشید... میدونم امروز زیاد بهت خوش نگذشت
این حرفو نزن... با تو خیلی به من خوش گذشت
یهو یه لبخند زد که دچار دژاوو شدم
من این خنده رو قبلا دیدع بودم...
دایانا همون دخترس...
مطمئنم...
مات و مبهوت مونده بودم و فقط به چشاش خیره شده بودم.
-چشات دریاییه که توش غرقم!(زیر لب)
چی؟
-چشات... ها؟ هیچی... شب بخیر.. خدافظ
خدافظ(لبخند)
به سمت عمارتم حرکت کردم.
رفتم لباسمو عوض کردم و توی تختم دراز کشیدم
دایانا! اسمشم مثل خودش قشنگه!
این دختر فوق العادست!
-وایییی... چی دارم میگم
-چرا من باید از یه دختر انقدر تعریف کنم؟
-ولی اون خیلی زیباست.
-عههه... خودتو جمع کن لوکاس
یه نفس عمیق کشیدم و خابیدم.
ویو دایانا:
لوکاس واقعا پسره خوبیه
فقط یکم خنگه
*صبح شد
حاضر شدم و رفتم دانشگاه ک دم در لوکاس رو دیدم.
-به پیشنهادم فک کردی؟
اره قبول میکنم
-واقعا؟ این عالیه
=چیو قبول میکنی؟
برگشتم به طرف صدا که دیدم مینی عه
مینییییی(با ذوق)
=تو چیو قبول کردی (سرد)
میخام برم عمارت لوکاس و اونجا کار کنم
=خل شدی؟ تو بدردع اونجا نمیخوری(داد و عصبانی)
-این به تو ربطی نداره
ویو لوکاس:
طاقت نداشتم ببینم داره سر دایانا داد میزنه
دست دایانا رو گرفتم و از مینی دور شدم
وقتی دایانا دید که دستاش توی دستمه از خجالت اب شد و دستشو کشید
ممنون
ویو دایانا:
زنگ که خورد اومدم تو دسشویی
وقتی از دسشویی اومدم بیرون با ویلیام روبرو شدم
*به به خانوم کوچولو
برو اونور بابا
*فرشته نجاتت کجاست؟
ببین یچیزی بهت میگمااا
*نباباااا😂😂
با پا زدم تو دلش و موهاشو کشیدم
دیگه مزاحم من نشو دیوونع ی نکبت!
و بدون توجه بهش ازونجا دور شدم
«چند روز بعد»
بلعخرع باید میرفتم عمارت لوکاس
وسایلمو جمع کردم و با ونی که دنبالم فرستاده بودن رفتم عمارت لوکاس
وقتی پیاده شدم و عمارت رو دیدم دهنم باز موند
کلی درخت بلند و بزرگ توی حیاط بود
کلی گل و بوطه حتی استخرم داشت استخرش عمق زیادی داشت و خیلیم بزرگ بود
اما داخلش از بیرونشم قشنگ تر بود!
تم سفید و طلایی داشت و پر از خدمتکار بود
خیلی بزرگ بود همه جور غذا بود
همه چی تموم بود
داشتم به عکس یه خانواده نگاه میکردم که یه صدایی گفت
-اونا والدینه منن
به طرف صدا برگشتم که لوکاس رو دیدم
خیلی شبیه مادرتی
-جدی؟
ارع... اونا مردن؟
-اوهوم
متاسفم
-به قتل رسیدن خانواده تو چی
پدر منم کشته شد. اسمه پدرت چیه؟
-مکس.. اسم پدر تو چیه
من هیچ وقت پدرمو ندیدم چون کاره مهمی داشت اسمش ژان بود
با این حرفی که زدم لوکاس جا خورد
پایان پارت
۳۹۷
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.