پارت⁶😈💫
_باز خوابت برده
+نه نه بیدارم
سریع بلند شد و چشماشو تمیز کرد که مثلا بیدارم
_معلومه پاشو باید بریم خیلی کار داریم
باید بریم یه جایی
+دوباره
_حاضرشو
بلندشد به داخل عمارت رفت و سمت یکی از خدمتکارا رفت
+میتونی ...
&رو تخته تو اتاق خود ارباب
+اک:")
اگه قرار باشه همینجوری همیشه من هعی باهاش اینور و اونور برم و هیچ اتفاق خاصی نیوفته که زندگی نیست
لباس رویه تخت و پوشیدم بیشتر شبیه یه لباس مهمونی بود
+من چرا باید این لباس و بپوشم
_چون قراره بری پیش مادرم
+چیَ
دستشو به صورتش کشید و گفت
_حاضرن پدرم واقعا باورکرده عروسشی یالا
+چی!!!
از بازوش گرفت و به داخل ماشین هلش داد
............
زینگ زینگ
درهای بزرگ عمارتش بازشدن و وارد عمارت بزرگ پدر و مادر کوک شدن
_چرا گفتین بیایم اینجا؟ماکلی کار برایه انجام دادن داریم!
&اوه معلومه کار دارین!
^ببین پسرم
_اینقد به من نگو پسرم من پسر تو نیستم
&هعی
_اون پدر من نیست و نخواهد بود
^اروم باش باشه من ممکنه نتونم واقعا پدرت باشم ولی ..
_هه نکنه میخواستی بشی
دست ا/تو گرفت و کشیدش سمت ماشین
+نرسیده دعواشد؟
_ساکت باش
+واقعا اینجور خانواده ایی داری؟
_گفتم خفه شو
+اوه اون مرد پیر و چروکیده اصلا نمیخورد پدرت باشه ها ماجرا چیه؟
انقداعصابشو خورد کرد که ا/تو محکم کبوند به ماشین و دستاشو گذاشت بغلش و زندانیش کرد
_گفتم ساکتشو
+خانوادت ...
_خفه شو(داد)
با دادی که کشید کل عمارت لرزید و ا/ت یکم ترسید
_همین الان میریم خونه
و سوار ماشین شد
...............
با اعصاب خوردی در اتاقش رو کبوند و رفت
و ا/ت موند و یه عالمه سوال
+یعنی باید برم دنبالش؟
&خودت چی فکر میکنی
+ترسیدم اجوما
&برودنبالش
+چرا یجوری میگی برو دنبالش انگار قراره نازشو بکشم خواست بیاد نخواست نیاد بمنچه
&برو اون فقط به حرف تو گوش میده!
+تو از کجا مطمئنی؟
&یادته وقتی خواست باهاش بیای مهمونی
چطوری ازت درخواست کرد و تو چطوری جوابشو دادی دوتاییون مثل همین همونجور حاضرجواب
+نخیرم منو اون هیچ تفاهمی باهم نداریم
و راهشو سمت حیاط کج کرد
این داستان ادامه دارد ....
+نه نه بیدارم
سریع بلند شد و چشماشو تمیز کرد که مثلا بیدارم
_معلومه پاشو باید بریم خیلی کار داریم
باید بریم یه جایی
+دوباره
_حاضرشو
بلندشد به داخل عمارت رفت و سمت یکی از خدمتکارا رفت
+میتونی ...
&رو تخته تو اتاق خود ارباب
+اک:")
اگه قرار باشه همینجوری همیشه من هعی باهاش اینور و اونور برم و هیچ اتفاق خاصی نیوفته که زندگی نیست
لباس رویه تخت و پوشیدم بیشتر شبیه یه لباس مهمونی بود
+من چرا باید این لباس و بپوشم
_چون قراره بری پیش مادرم
+چیَ
دستشو به صورتش کشید و گفت
_حاضرن پدرم واقعا باورکرده عروسشی یالا
+چی!!!
از بازوش گرفت و به داخل ماشین هلش داد
............
زینگ زینگ
درهای بزرگ عمارتش بازشدن و وارد عمارت بزرگ پدر و مادر کوک شدن
_چرا گفتین بیایم اینجا؟ماکلی کار برایه انجام دادن داریم!
&اوه معلومه کار دارین!
^ببین پسرم
_اینقد به من نگو پسرم من پسر تو نیستم
&هعی
_اون پدر من نیست و نخواهد بود
^اروم باش باشه من ممکنه نتونم واقعا پدرت باشم ولی ..
_هه نکنه میخواستی بشی
دست ا/تو گرفت و کشیدش سمت ماشین
+نرسیده دعواشد؟
_ساکت باش
+واقعا اینجور خانواده ایی داری؟
_گفتم خفه شو
+اوه اون مرد پیر و چروکیده اصلا نمیخورد پدرت باشه ها ماجرا چیه؟
انقداعصابشو خورد کرد که ا/تو محکم کبوند به ماشین و دستاشو گذاشت بغلش و زندانیش کرد
_گفتم ساکتشو
+خانوادت ...
_خفه شو(داد)
با دادی که کشید کل عمارت لرزید و ا/ت یکم ترسید
_همین الان میریم خونه
و سوار ماشین شد
...............
با اعصاب خوردی در اتاقش رو کبوند و رفت
و ا/ت موند و یه عالمه سوال
+یعنی باید برم دنبالش؟
&خودت چی فکر میکنی
+ترسیدم اجوما
&برودنبالش
+چرا یجوری میگی برو دنبالش انگار قراره نازشو بکشم خواست بیاد نخواست نیاد بمنچه
&برو اون فقط به حرف تو گوش میده!
+تو از کجا مطمئنی؟
&یادته وقتی خواست باهاش بیای مهمونی
چطوری ازت درخواست کرد و تو چطوری جوابشو دادی دوتاییون مثل همین همونجور حاضرجواب
+نخیرم منو اون هیچ تفاهمی باهم نداریم
و راهشو سمت حیاط کج کرد
این داستان ادامه دارد ....
۲۷.۱k
۰۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.