فراموشی* پارت49
از زبان دازای"
سریع به کونیکیدا زنگ زدم ولی یه نفر درو با لگد باز کرد.
سمتش برگشتم ـو چشمام از تعجب گرد شدن.
_شما اینجا چیکار میکنید؟!
کونیکیدا ـو اتسوشی بود.
کونیکیدا سمت کنترل رفت. بهش نگاهی انداخت ـو بعد دفترچه ـش رو بیرون اورد.
توش چیزی نوشت.
به سمتم برگشت ـو دکمه رو فشار داد ـو همون موقع دستگاه از کار افتاد.
دست ـو پاش باز شدن. چشمام رو هم میومدن.
سریع سمتش دوییدم ـو گفتم: هی چویا چشماتو باز نگه دارد، کمی تحمل کن چویا.
از روی صندلی بلندش کردم ولی بخاطر دردی که داشت جلوی پاهام رو زمین افتاد.
از زبان چویا"
بخاطر سوزش گلوم نمیتونستم چیزی بگم ـو فقط فریاد میکشیدم.
دیگه نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم بخاطر همین سرازیر شدن.
انگار یه نفر داشت صدام میکرد.
متوجه نشدم که چجوری باز شدم ـو روی پاهام وایسادم.
چشمام داشت... سیاهی میرفت. رو زمین افتادم ـو توی تاریکی فرو رفتم.
چهار ماه بعد"
از زبان دازای *
موقعی که چویا موهبتش رو از دست داد حدود سه هفته تو بیمارستان بود.
موقعی که حالش بهتر شده بود فقط ساکت بود حتی یه ذره هم عصبی یا اخمو نمیشد.
دیگه غذا نمیخورد. بیش از حد ضعیف شده بود.
بخاطر گلو دردی که داشت نمیتونست حرف بزنه.
از اکوتاگاوا شنیدم که میگفته"اگه برگردم مافیای بندر حتمی رئیس بیرونم میکنه،کسی که موهبتش رو از دست داده به دردش نمیخوره "
وقتی از بیمارستان مرخص شد، اون اخلاقش رو کنار گذاشت ـو با لحن خیلی ارومی گفت: دیـ.. دیگه نمیخوام چشمم به ریخت...افتضاح ـت بیوفته، پس.. پس لطفا جلوی چشمام نباش.
وقتی اون حرف بهم زد انگار یه سطل اب یخ روم ریختن.
الان سر قبر اوداساکو رو زمین نشستم. یکی از پاهامو صاف ـو اون یکی رو کمی بالا اوردم ـو دستمو روش گذاشتم.
داشتم با اودا حرف میزدم که چشمم به یه نفر افتاد.
چویا بود، لبخندی زدم.
نمیدونستم چویاهم به دیدن کسی که مرده میره.
از جام بلند شدم ـو گفتم: الان برمیگردم اودا.
سمت ـش رفتم.
پشت ـشو به سنگ قبر تکیه داده بود ـو پاهاشو تو خودش جمع کرده بود ـو داشت اسمونو نگاه میکرد.
انگار متوجه ـم نشده بود.
اسم روی قبرو خوندم"kazo"(عجب اسمی)
یه تار از ابروهام بالا پرید. گوشه ی قبر اون فرد جایی که بهش نزدیک باشم ولی پشتم به سمتش باشه نشستم ـو گفتم: تابحال ندیده بودم سر قبر یه نفر بیای!
فک کردم الان یقه ـمو میگیره ـو میگه که" بهت گفته بودم نمیخوام ببینمت"ولی اشتباه فکر کرده بود.
با صدای خیلی اروم ولی لرزونی گفت: فک کردم که بهت گفتم نمیخوام ببینمت، نگفتم؟
_چرا گفتی ولی میخواستم ببینم اینجا چیکار میکنی.
لبخندم محو شد. یه تار ابرومو بالا دادم ـو سمتش برگشتم ـو گفتم: کازو کیه چویا؟!
ادامه دارد...
سریع به کونیکیدا زنگ زدم ولی یه نفر درو با لگد باز کرد.
سمتش برگشتم ـو چشمام از تعجب گرد شدن.
_شما اینجا چیکار میکنید؟!
کونیکیدا ـو اتسوشی بود.
کونیکیدا سمت کنترل رفت. بهش نگاهی انداخت ـو بعد دفترچه ـش رو بیرون اورد.
توش چیزی نوشت.
به سمتم برگشت ـو دکمه رو فشار داد ـو همون موقع دستگاه از کار افتاد.
دست ـو پاش باز شدن. چشمام رو هم میومدن.
سریع سمتش دوییدم ـو گفتم: هی چویا چشماتو باز نگه دارد، کمی تحمل کن چویا.
از روی صندلی بلندش کردم ولی بخاطر دردی که داشت جلوی پاهام رو زمین افتاد.
از زبان چویا"
بخاطر سوزش گلوم نمیتونستم چیزی بگم ـو فقط فریاد میکشیدم.
دیگه نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم بخاطر همین سرازیر شدن.
انگار یه نفر داشت صدام میکرد.
متوجه نشدم که چجوری باز شدم ـو روی پاهام وایسادم.
چشمام داشت... سیاهی میرفت. رو زمین افتادم ـو توی تاریکی فرو رفتم.
چهار ماه بعد"
از زبان دازای *
موقعی که چویا موهبتش رو از دست داد حدود سه هفته تو بیمارستان بود.
موقعی که حالش بهتر شده بود فقط ساکت بود حتی یه ذره هم عصبی یا اخمو نمیشد.
دیگه غذا نمیخورد. بیش از حد ضعیف شده بود.
بخاطر گلو دردی که داشت نمیتونست حرف بزنه.
از اکوتاگاوا شنیدم که میگفته"اگه برگردم مافیای بندر حتمی رئیس بیرونم میکنه،کسی که موهبتش رو از دست داده به دردش نمیخوره "
وقتی از بیمارستان مرخص شد، اون اخلاقش رو کنار گذاشت ـو با لحن خیلی ارومی گفت: دیـ.. دیگه نمیخوام چشمم به ریخت...افتضاح ـت بیوفته، پس.. پس لطفا جلوی چشمام نباش.
وقتی اون حرف بهم زد انگار یه سطل اب یخ روم ریختن.
الان سر قبر اوداساکو رو زمین نشستم. یکی از پاهامو صاف ـو اون یکی رو کمی بالا اوردم ـو دستمو روش گذاشتم.
داشتم با اودا حرف میزدم که چشمم به یه نفر افتاد.
چویا بود، لبخندی زدم.
نمیدونستم چویاهم به دیدن کسی که مرده میره.
از جام بلند شدم ـو گفتم: الان برمیگردم اودا.
سمت ـش رفتم.
پشت ـشو به سنگ قبر تکیه داده بود ـو پاهاشو تو خودش جمع کرده بود ـو داشت اسمونو نگاه میکرد.
انگار متوجه ـم نشده بود.
اسم روی قبرو خوندم"kazo"(عجب اسمی)
یه تار از ابروهام بالا پرید. گوشه ی قبر اون فرد جایی که بهش نزدیک باشم ولی پشتم به سمتش باشه نشستم ـو گفتم: تابحال ندیده بودم سر قبر یه نفر بیای!
فک کردم الان یقه ـمو میگیره ـو میگه که" بهت گفته بودم نمیخوام ببینمت"ولی اشتباه فکر کرده بود.
با صدای خیلی اروم ولی لرزونی گفت: فک کردم که بهت گفتم نمیخوام ببینمت، نگفتم؟
_چرا گفتی ولی میخواستم ببینم اینجا چیکار میکنی.
لبخندم محو شد. یه تار ابرومو بالا دادم ـو سمتش برگشتم ـو گفتم: کازو کیه چویا؟!
ادامه دارد...
۵.۴k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.