برادر غیرتی من
پارت ۱۰
یجی : تو هوجو رو دوست داری
یون : بیشتر ازش میترسم
بلند شد و رفت بیرون
منم خوابیدم
ساعت ۳ بود که از یه کابوس خیلی بد نجات یافتم
گوشیمو برداشتم و تا صبح باهاش ور رفتم
۵ ساعت بعد
هوجو : یون من اومدم تو
یون : بیا ( صداش گرفته )
هوجو: چرا چشمات سرخه
یون : نخوابیدم
یونا : یون من اومدم تو
یونا : چرا نخوابیدی
یون : نمیتونم بخوابم هر بار که خوابیدم یه کابوس خیلی بد میدیدم اصلا نمیدونم دلیلش چیه ( بغض)
یونا : آروم باش
هوجو: احتمالا بخاطر اینکه هرشب به اون رویات فکر میکنی
یون : نه اصلا بهش فکر نمیکنم ( بغض )
هانول : یون من اومدم تو
هانول و یونا : مامانی حال روحیم الان بده ضربه خوردم از همه زود بیا بده تو منو نجات که فقط اوکی میشم باشم بغلت .....
هانول : هنوز تب داری
یون : نه ندارم
هانول : بریم بیرون تو هم برو حموم
یون : باشه
رفتم حموم و بعدش که بیرون اومدم رفتم پایین
هانول: بهتری
یون : آره
رفتم نشستم روی اوپن
ته : نمیای صبحانه
یون : نچ
ات : تو چی میخوری
یون : هیچی
که یکی از پشت بغلم کرد
هوجو: میری میشینی میخوری
نشوندم روی صندلی
یون : مگه زوره
هوجو: آره
یونا : بگو عاااااااا
یون : مگه بچم
هانول و یونا و هوجو: اره کوچولو
یون : من کوچولو نیستم
بلند شدم و رفتم نشستم روی اوپن
یون : به من نگین کوچولو از این کلمه بدم میاد
یونا باشه کوچولو
هانول: یونا
یونا : باشه باشه
هوسوک : بچه ها فردا برمیگردیم کره و یون تو باید بری خونه ی هوجو زندگی کنی
یون : چرا
ته : چون قراره یه هفته ی دیگه ازدواج کنی
یون : نمیخوام مگه زوره
یجی : آره
ات : حالا برید وسیله هاتونو جمع کنید
همهمون رفتیم وسیله هامونو جمع کردیم
یون : من تمومه میرم جنگل
ته : نه نمیری
یون : اجازه ی من دست خودمه
رفتم جنگل
یون : چرا من این همه آدم تو این جهان هست فقط من هستم که باید ازدواج کنه عروسی یونا افتاد سه سال دیگه اونوقت من هفته ی دیگه
شاید اصلا نخوام ازدواج کنم ( تو ذهنش )
یونا : از زمین به یون یون کجایی
یون : هان چه خبره
یونا : نیم ساعته دارم صدات میزنم کجایی
یون : داشتم فکر میکردم
هانول : در مورد چی فکر میکردی
یون : چرا کابوس میبینم
یونا : خاک تو سر منحرفت
هانول : عه ذهنم منحرف شد
یون : چرا اومدین اینجا
یونا : همینطوری میخواستیم ببینیم چیکار میکنی
یون : میشینم و به یه جا خیره میشم
هوجو : هانول باز گوشیمو چیکار کردی
یون : خب حالا من برم
هانول : دست خودت بود به من چه
هوجو : تو کجا
یون : به تو چه
یونا : داداشی
یون : چیه
یونا : چند کیلویی
یون : فکر کنم ۴۳
یونا : خب حالا برو
رفتم از جنگل بیرون داشتم راه میرفتم که چند نفر دورم جمع شدم
سونگبین : یه شبو با ما میگذرونی
یون : نه ولم کنین
جانگبین : ببیریمش
هوجو: کجا
سونگبین: ..
🐾✨
یجی : تو هوجو رو دوست داری
یون : بیشتر ازش میترسم
بلند شد و رفت بیرون
منم خوابیدم
ساعت ۳ بود که از یه کابوس خیلی بد نجات یافتم
گوشیمو برداشتم و تا صبح باهاش ور رفتم
۵ ساعت بعد
هوجو : یون من اومدم تو
یون : بیا ( صداش گرفته )
هوجو: چرا چشمات سرخه
یون : نخوابیدم
یونا : یون من اومدم تو
یونا : چرا نخوابیدی
یون : نمیتونم بخوابم هر بار که خوابیدم یه کابوس خیلی بد میدیدم اصلا نمیدونم دلیلش چیه ( بغض)
یونا : آروم باش
هوجو: احتمالا بخاطر اینکه هرشب به اون رویات فکر میکنی
یون : نه اصلا بهش فکر نمیکنم ( بغض )
هانول : یون من اومدم تو
هانول و یونا : مامانی حال روحیم الان بده ضربه خوردم از همه زود بیا بده تو منو نجات که فقط اوکی میشم باشم بغلت .....
هانول : هنوز تب داری
یون : نه ندارم
هانول : بریم بیرون تو هم برو حموم
یون : باشه
رفتم حموم و بعدش که بیرون اومدم رفتم پایین
هانول: بهتری
یون : آره
رفتم نشستم روی اوپن
ته : نمیای صبحانه
یون : نچ
ات : تو چی میخوری
یون : هیچی
که یکی از پشت بغلم کرد
هوجو: میری میشینی میخوری
نشوندم روی صندلی
یون : مگه زوره
هوجو: آره
یونا : بگو عاااااااا
یون : مگه بچم
هانول و یونا و هوجو: اره کوچولو
یون : من کوچولو نیستم
بلند شدم و رفتم نشستم روی اوپن
یون : به من نگین کوچولو از این کلمه بدم میاد
یونا باشه کوچولو
هانول: یونا
یونا : باشه باشه
هوسوک : بچه ها فردا برمیگردیم کره و یون تو باید بری خونه ی هوجو زندگی کنی
یون : چرا
ته : چون قراره یه هفته ی دیگه ازدواج کنی
یون : نمیخوام مگه زوره
یجی : آره
ات : حالا برید وسیله هاتونو جمع کنید
همهمون رفتیم وسیله هامونو جمع کردیم
یون : من تمومه میرم جنگل
ته : نه نمیری
یون : اجازه ی من دست خودمه
رفتم جنگل
یون : چرا من این همه آدم تو این جهان هست فقط من هستم که باید ازدواج کنه عروسی یونا افتاد سه سال دیگه اونوقت من هفته ی دیگه
شاید اصلا نخوام ازدواج کنم ( تو ذهنش )
یونا : از زمین به یون یون کجایی
یون : هان چه خبره
یونا : نیم ساعته دارم صدات میزنم کجایی
یون : داشتم فکر میکردم
هانول : در مورد چی فکر میکردی
یون : چرا کابوس میبینم
یونا : خاک تو سر منحرفت
هانول : عه ذهنم منحرف شد
یون : چرا اومدین اینجا
یونا : همینطوری میخواستیم ببینیم چیکار میکنی
یون : میشینم و به یه جا خیره میشم
هوجو : هانول باز گوشیمو چیکار کردی
یون : خب حالا من برم
هانول : دست خودت بود به من چه
هوجو : تو کجا
یون : به تو چه
یونا : داداشی
یون : چیه
یونا : چند کیلویی
یون : فکر کنم ۴۳
یونا : خب حالا برو
رفتم از جنگل بیرون داشتم راه میرفتم که چند نفر دورم جمع شدم
سونگبین : یه شبو با ما میگذرونی
یون : نه ولم کنین
جانگبین : ببیریمش
هوجو: کجا
سونگبین: ..
🐾✨
۵.۹k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.