ازدواج اجباری پارت 59
#ازدواج_اجباری
پارت 59
رفتم دیدم تو اتاق خوابیده
بلندش کردم و گذاشتمش تو یکی از اتاقا
و رفتم پیش یونا
یونا : اون دختره هر...زهکجاست ؟
جیمین : خوابیده بود
یونا : گو..ه میخوره میخابه
کارش دارم بگو پاشه
جیمین : عزیزم
همه کارارو کرده دیگه چی میخای ؟
یونا : تو زر نزن ( باداد )
یونا میرفت و تک تک اتاقارو باز میکرد
یونا : کدوم گوری گذاشتیششش( باداد)
جیمین : ی...یونا چرا اینطوری میکنی
یونا ات رو پیدا کرد
با کفش پاشنه بلندش به شکم و کمر ات لگد میزد که پاشه
یونا : پاشو..پاشو..پاشو
ات : ایی..سرم
ب..بله..چیشده؟
یونا : چیشده؟
هوم؟
الان بهت نشون میدم چی شده
گمشو بیا تو اتاقم
چرا لباسام رنگیه ؟؟
هوم؟
جیمین : ات تو اینکارو کردی ؟
ات : حق..بخدا..من روحمم خبر نداشته..حق..حق..
یونا : گم میشی
میری کل لباسامو میشوری
دور از چش فامیلا
چه بارون بیاد
چه برف
سنگ از اسمون بیادم میشوریی ( سلیطهه🗿)
گمشووو( باداد)
جیمین :
چرا اینطوریمیکنی یونا
برای بچه ظرر داره ها
ات : حق...بخدا..من نکردم..حق..حق..بخدا..قسم میخورم..کار من ..نبوده..حق..حق
یونا : گم میشی میری پشت حیاط
اونجایی که کسی نمیاد
و دید نداره
کل لباسامو میشوری
فهمیدی ؟
ات :حق..باشه...😭
ات رفت پشت حیاط
و مایه لباسشویی برد
و لباسارو داشت میشست
ویو ات :
دلم به قدری درد میکرد
که نمیتونستم کاریکنم
از این ور هم خم میشدم کمرم
میگرفت
یه حسی تو دلم داشتم
حس حاملگی (🥲❤️)
لباسارو شستم که دیدم مهمونا همگی ریختن
لینا اومد
پسرا نامجون و جین و جیهوپ و تهیونگ و کوک و شوگا با زناشون امدن
بچه هاشون هم همراهشون بودن
ولی لینا رو نمیدیدم
که دیدم داره از پشت میاد و یه لباس مشکی پوشیده ( میذارم لباساشونو )
جیمین : خوش امدید
پسرا هیچ جوابی ندادن و رفتن نشستن
عمه جیمین : وایی..جیمین جان چقدر خوب شد با یونا ازدواج کردی
اون بچه دارم نمیشد
نمیتونست وارثی بدنیا بیاره
بابای جیمین : ات کجاست ؟
جیمین خواست چیزی بگه
یونا پرید وسط حرفش گفت
رفته بیرون 😒
لینا اعصبانی بود
مامان جیمین : بقیه مهمونا امدن
برم خوشم امد بگم
مراسم داشت برگزار میشد
پارت 59
رفتم دیدم تو اتاق خوابیده
بلندش کردم و گذاشتمش تو یکی از اتاقا
و رفتم پیش یونا
یونا : اون دختره هر...زهکجاست ؟
جیمین : خوابیده بود
یونا : گو..ه میخوره میخابه
کارش دارم بگو پاشه
جیمین : عزیزم
همه کارارو کرده دیگه چی میخای ؟
یونا : تو زر نزن ( باداد )
یونا میرفت و تک تک اتاقارو باز میکرد
یونا : کدوم گوری گذاشتیششش( باداد)
جیمین : ی...یونا چرا اینطوری میکنی
یونا ات رو پیدا کرد
با کفش پاشنه بلندش به شکم و کمر ات لگد میزد که پاشه
یونا : پاشو..پاشو..پاشو
ات : ایی..سرم
ب..بله..چیشده؟
یونا : چیشده؟
هوم؟
الان بهت نشون میدم چی شده
گمشو بیا تو اتاقم
چرا لباسام رنگیه ؟؟
هوم؟
جیمین : ات تو اینکارو کردی ؟
ات : حق..بخدا..من روحمم خبر نداشته..حق..حق..
یونا : گم میشی
میری کل لباسامو میشوری
دور از چش فامیلا
چه بارون بیاد
چه برف
سنگ از اسمون بیادم میشوریی ( سلیطهه🗿)
گمشووو( باداد)
جیمین :
چرا اینطوریمیکنی یونا
برای بچه ظرر داره ها
ات : حق...بخدا..من نکردم..حق..حق..بخدا..قسم میخورم..کار من ..نبوده..حق..حق
یونا : گم میشی میری پشت حیاط
اونجایی که کسی نمیاد
و دید نداره
کل لباسامو میشوری
فهمیدی ؟
ات :حق..باشه...😭
ات رفت پشت حیاط
و مایه لباسشویی برد
و لباسارو داشت میشست
ویو ات :
دلم به قدری درد میکرد
که نمیتونستم کاریکنم
از این ور هم خم میشدم کمرم
میگرفت
یه حسی تو دلم داشتم
حس حاملگی (🥲❤️)
لباسارو شستم که دیدم مهمونا همگی ریختن
لینا اومد
پسرا نامجون و جین و جیهوپ و تهیونگ و کوک و شوگا با زناشون امدن
بچه هاشون هم همراهشون بودن
ولی لینا رو نمیدیدم
که دیدم داره از پشت میاد و یه لباس مشکی پوشیده ( میذارم لباساشونو )
جیمین : خوش امدید
پسرا هیچ جوابی ندادن و رفتن نشستن
عمه جیمین : وایی..جیمین جان چقدر خوب شد با یونا ازدواج کردی
اون بچه دارم نمیشد
نمیتونست وارثی بدنیا بیاره
بابای جیمین : ات کجاست ؟
جیمین خواست چیزی بگه
یونا پرید وسط حرفش گفت
رفته بیرون 😒
لینا اعصبانی بود
مامان جیمین : بقیه مهمونا امدن
برم خوشم امد بگم
مراسم داشت برگزار میشد
۱۱.۱k
۱۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.