رمان عشق سیاه و سفید///part;77~
نونا: راستی میخوای موهاتو درست کنم؟! گفتم حالا قبل از اینکه برم...
ا/ت: هوم باشه
نونا: پس بشین اینجا رو صندلی... کمی هم ارایشت میکنمـ..
ا/ت با ذوقی که تو دلش دارع میگه
ا/ت: همم باشه...
حدود یه ربع نونا داشت ا/ت رو موهاشو درست میکرد ارایشش میکرد تا اینکه کارش تموم میشه
نونا: وایی چقدر خوشگل شدی...
ا/ت: مرسی..
نونا: من دیگه برم بعد حاضر شدنت بیا پایین
ا/ت باش
نونا میره پایین و ا/ت در حال پوشیدن لباسشه، خودشو تو ایینه میبینه یعنی میتونم بگم شبیه پرنسس ها شده...
ا/ت از اتاق خارج میشه و مثل پرنسس ها ازپله ها میاد پایین
کیونگ وقتس ا/ت رو دید محوش شده بود تا اینکه نگاه ا/ت هم به کیونگ میوفته و کیونگ و ا/ت زود نگاهاشونو ازهم ورمیدارن
نونا و جونگ سو هم بیرون اشپزخونه کنار هم وایستادن و منتظر ا/ت هستن...
نونا: واییی ا/ت چقدر خوشگل شدی...
جونگ سو:هی بلا شدیاا با این لباسا...شوخی کردم خوشگل شدی بدو بیا بریم...
ا/ت خجالت میکشه سرشو میندازه پایینو لبخند کوچیکی میزنه
کیونگ هم بعد شنیدن این حرف جونگ سو حسودی میکنه ولی بروی خودش نمیاره
جونگ سو و ا/ت ازعمارت خارج میشن
جونگ سو: بشین
ا/ت از دیدن ماشین به این خوشگلی تعجب میکنه لبخندش بیشتر میشه در ماشینو بازمیکنه و سوارش میشه...ا/ت قلبش تند میزنه دستشو میزاره رو قلبش و نفس عمیقی میکشه، جونگ سو نگاشو میده به ا/ت
جونگ سو: حالت خوبه؟!
ا/ت: اوهوم خوبم، فقط یکم از استرس قلبم تند میزنه...(دوباره نفس عمیق میکشه بین حرفاش).... انگار میخوا ازجاش بیاد بیرون...
جونگ. سو: عادیه چون اولین روز کاریته! اروم باش
ا/ت: همم باشه..
جونگ سو ماشینو روشن میکنه و راه میوفتن
مکالمه بین کیونگ و مامان بزرگش
کیونگ: مامان بزرگ... یچی هست که باید بهت بگم...
مامان بزرگ(کیونگ): میشنوم!
کیونگ: مامان بزرگ این لیسا درواقعه عاشقم نیس دنبال پولمه...
مامان بزرگ(کیونگ): چییی؟!(تعجب)
کیونگ: همینی که شنیدی مامان بزرگ میخوام ازش جدا شم راستی اون اصن رسمی دوست دخترم نبود برای اینکه حرف درنیارن اینکارو کردم منم دوسش ندارم و نداشتم
مامان بزرگ(کیونگ): که اینطور!
کیونگ: من دیگه زن دارم... ا/ت هست... دیگه حرف در نمیارن به همه هم بگواز لیسا جدا شد با ا/ت ازدواج کرد...
مامان بزرگ(کیونگ): تو... ا/ترو دوست داری؟!
کیونگ: مامان بزرگ....
مامان بزرگ(کیونگ): اون فقیرو؟!(درواقع زندگی ا/ت معمولیه نه فقیره نه پولدار و ایشون ندیمه هارو فقیر میدونن)
کیونگ: فقط برای اینکه مردم حرف در نیارن وگرنه من قصد ازدواج نداشتم..
مامان بزرگ(کیونگ): خوبه ولی زیادی به دختره رو نده
کیونگ: به نظرم کلا تو عمارت کار نکنه چون هرکی بیاد مسخرمون میکنه میگه زنش ندیمس
مامان بزرگ(کیونگ): هم راست میگی.... هرچی شد نباید جای منو بگیره...
ا/ت: هوم باشه
نونا: پس بشین اینجا رو صندلی... کمی هم ارایشت میکنمـ..
ا/ت با ذوقی که تو دلش دارع میگه
ا/ت: همم باشه...
حدود یه ربع نونا داشت ا/ت رو موهاشو درست میکرد ارایشش میکرد تا اینکه کارش تموم میشه
نونا: وایی چقدر خوشگل شدی...
ا/ت: مرسی..
نونا: من دیگه برم بعد حاضر شدنت بیا پایین
ا/ت باش
نونا میره پایین و ا/ت در حال پوشیدن لباسشه، خودشو تو ایینه میبینه یعنی میتونم بگم شبیه پرنسس ها شده...
ا/ت از اتاق خارج میشه و مثل پرنسس ها ازپله ها میاد پایین
کیونگ وقتس ا/ت رو دید محوش شده بود تا اینکه نگاه ا/ت هم به کیونگ میوفته و کیونگ و ا/ت زود نگاهاشونو ازهم ورمیدارن
نونا و جونگ سو هم بیرون اشپزخونه کنار هم وایستادن و منتظر ا/ت هستن...
نونا: واییی ا/ت چقدر خوشگل شدی...
جونگ سو:هی بلا شدیاا با این لباسا...شوخی کردم خوشگل شدی بدو بیا بریم...
ا/ت خجالت میکشه سرشو میندازه پایینو لبخند کوچیکی میزنه
کیونگ هم بعد شنیدن این حرف جونگ سو حسودی میکنه ولی بروی خودش نمیاره
جونگ سو و ا/ت ازعمارت خارج میشن
جونگ سو: بشین
ا/ت از دیدن ماشین به این خوشگلی تعجب میکنه لبخندش بیشتر میشه در ماشینو بازمیکنه و سوارش میشه...ا/ت قلبش تند میزنه دستشو میزاره رو قلبش و نفس عمیقی میکشه، جونگ سو نگاشو میده به ا/ت
جونگ سو: حالت خوبه؟!
ا/ت: اوهوم خوبم، فقط یکم از استرس قلبم تند میزنه...(دوباره نفس عمیق میکشه بین حرفاش).... انگار میخوا ازجاش بیاد بیرون...
جونگ. سو: عادیه چون اولین روز کاریته! اروم باش
ا/ت: همم باشه..
جونگ سو ماشینو روشن میکنه و راه میوفتن
مکالمه بین کیونگ و مامان بزرگش
کیونگ: مامان بزرگ... یچی هست که باید بهت بگم...
مامان بزرگ(کیونگ): میشنوم!
کیونگ: مامان بزرگ این لیسا درواقعه عاشقم نیس دنبال پولمه...
مامان بزرگ(کیونگ): چییی؟!(تعجب)
کیونگ: همینی که شنیدی مامان بزرگ میخوام ازش جدا شم راستی اون اصن رسمی دوست دخترم نبود برای اینکه حرف درنیارن اینکارو کردم منم دوسش ندارم و نداشتم
مامان بزرگ(کیونگ): که اینطور!
کیونگ: من دیگه زن دارم... ا/ت هست... دیگه حرف در نمیارن به همه هم بگواز لیسا جدا شد با ا/ت ازدواج کرد...
مامان بزرگ(کیونگ): تو... ا/ترو دوست داری؟!
کیونگ: مامان بزرگ....
مامان بزرگ(کیونگ): اون فقیرو؟!(درواقع زندگی ا/ت معمولیه نه فقیره نه پولدار و ایشون ندیمه هارو فقیر میدونن)
کیونگ: فقط برای اینکه مردم حرف در نیارن وگرنه من قصد ازدواج نداشتم..
مامان بزرگ(کیونگ): خوبه ولی زیادی به دختره رو نده
کیونگ: به نظرم کلا تو عمارت کار نکنه چون هرکی بیاد مسخرمون میکنه میگه زنش ندیمس
مامان بزرگ(کیونگ): هم راست میگی.... هرچی شد نباید جای منو بگیره...
۱۹.۳k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.