چند پارتی شوگولی🫠💜🐾 p④
فردی که پشتش به من بود با صدای یوری، با پوزخندی سرش رو برگردوند....اون...اون همسر جدید لیا(همسر سابق یونگی) بود! چرا...چرا باید اینکارو کنه! سیگاری که توی دستش بود رو توی بازوی لخت یوری فرو کرد که جیغش دراومد.
یوری « آییییییی بابایییی کمککک!
یونگی « دیگه بس بود! هرچی دروغ به خودم گفتم راجب دوست نداشتن دخترم بس بود! نمیذارم...نمیتونم بذارم...چیکار میکنی وحشییی!
لیفان « اوم بذار فک کنم...از اونجایی که لیا بعد از بدنیا آوردن این دختر لوس نمیتونه بچه دار بشه...خب پس بیا مساوی باشیم و تو هم بچت رو از دست بدی هوم؟
راوی « لیفان فرصتی به یونگی نداد و چاقویی رو از توی جیبش درآورد و توی شکم یوری زد!
یونگی « خواستم برم و حرکتی بزنم که....با دیدن صحنه روبروم قلبم ایستاد...پاهام سست شد...الان...الان یوری...نه..نهههه! خواست ضربه دیگه ای بزنه که پلیسا دستگیرش کردند...بدون تلف کردن وقت به سمت یوری رفتم و بدن نسبتا سردش رو توی دستام گرفتم...بغض و اشک بهم غلبه کرده یود...من...من نمیتونم زندگی رو بدون یوری تصور کنم...دخترم...منو ببین سعی کن...نخوابی باشه؟! یوری...خواهش میکنم...لطفا...یو...ری...بخاطر بابایی...
یوری « بابایی...میشه...گ..گریه نکنی...بابا...خوابم...می..میاد...میشه...بخوابم؟
یونگی « نه نه..یوری...خواهش میکنم...
یوری « بابایی دوست دارم...
یونگی « نهههههه.....یورییییی....بابایی...خواهش مبکنم نههه هقققق....نه نه یوری...منو ببخش...من بابای عوضی هستم...هققق
جیمین و جیهوپ هم نتونستن جلوی اشکاشون رو بگیرن و آروم شروع به اشک ریختن کردند...
راوی « آدما وقتی چیزی رو از دست میدند تازه متوجه ارزش اون میشن...مثل یونگی...وقتی دختر کوچکش...شیطونیاش...لبخندش بود اهمیتی براش قائل نبود...اما وقتی دختر کوچولوش رو از دست داد...فهمید چه چیزی رو از دست داده...از خودش متنفر بود که نتونسته یه بابای خوب برای دختر معصومش باشه...
۲ سال بعد//
یونگی دسته گل و عروسک رو روی قبر گذاشت و مثل همیشه شروع کرد با دخترکش حرف زدن...
یونگی « میدونی...اگه الان پیشم بودی میتونستی بری مدرسه...هرچند منم مدرسه رو دوست نداشتم ولی مطمئنا تو میتونستی انسان نخبه ای بشی فرشته کوچولوم...من مانع موفقیت و زندگی تو شدم...اگه احمقی و بی عقلی من نبود...الان بهترین لحظات رو کنار هم داشتیم خوشگلم...امیدوارم همیشه باباییت رو ببخشی...متاسفم...تو بهترین هدیه بودی برام ولی...الان هیچ امیدی ندارم...
{پایان}
۱۴٠۱/۹/۲٠
writer: Park Luna
یوری « آییییییی بابایییی کمککک!
یونگی « دیگه بس بود! هرچی دروغ به خودم گفتم راجب دوست نداشتن دخترم بس بود! نمیذارم...نمیتونم بذارم...چیکار میکنی وحشییی!
لیفان « اوم بذار فک کنم...از اونجایی که لیا بعد از بدنیا آوردن این دختر لوس نمیتونه بچه دار بشه...خب پس بیا مساوی باشیم و تو هم بچت رو از دست بدی هوم؟
راوی « لیفان فرصتی به یونگی نداد و چاقویی رو از توی جیبش درآورد و توی شکم یوری زد!
یونگی « خواستم برم و حرکتی بزنم که....با دیدن صحنه روبروم قلبم ایستاد...پاهام سست شد...الان...الان یوری...نه..نهههه! خواست ضربه دیگه ای بزنه که پلیسا دستگیرش کردند...بدون تلف کردن وقت به سمت یوری رفتم و بدن نسبتا سردش رو توی دستام گرفتم...بغض و اشک بهم غلبه کرده یود...من...من نمیتونم زندگی رو بدون یوری تصور کنم...دخترم...منو ببین سعی کن...نخوابی باشه؟! یوری...خواهش میکنم...لطفا...یو...ری...بخاطر بابایی...
یوری « بابایی...میشه...گ..گریه نکنی...بابا...خوابم...می..میاد...میشه...بخوابم؟
یونگی « نه نه..یوری...خواهش میکنم...
یوری « بابایی دوست دارم...
یونگی « نهههههه.....یورییییی....بابایی...خواهش مبکنم نههه هقققق....نه نه یوری...منو ببخش...من بابای عوضی هستم...هققق
جیمین و جیهوپ هم نتونستن جلوی اشکاشون رو بگیرن و آروم شروع به اشک ریختن کردند...
راوی « آدما وقتی چیزی رو از دست میدند تازه متوجه ارزش اون میشن...مثل یونگی...وقتی دختر کوچکش...شیطونیاش...لبخندش بود اهمیتی براش قائل نبود...اما وقتی دختر کوچولوش رو از دست داد...فهمید چه چیزی رو از دست داده...از خودش متنفر بود که نتونسته یه بابای خوب برای دختر معصومش باشه...
۲ سال بعد//
یونگی دسته گل و عروسک رو روی قبر گذاشت و مثل همیشه شروع کرد با دخترکش حرف زدن...
یونگی « میدونی...اگه الان پیشم بودی میتونستی بری مدرسه...هرچند منم مدرسه رو دوست نداشتم ولی مطمئنا تو میتونستی انسان نخبه ای بشی فرشته کوچولوم...من مانع موفقیت و زندگی تو شدم...اگه احمقی و بی عقلی من نبود...الان بهترین لحظات رو کنار هم داشتیم خوشگلم...امیدوارم همیشه باباییت رو ببخشی...متاسفم...تو بهترین هدیه بودی برام ولی...الان هیچ امیدی ندارم...
{پایان}
۱۴٠۱/۹/۲٠
writer: Park Luna
۱۴۲.۱k
۲۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.