ماه یخی پارت ۳۴
ماه یخی پارت ۳۴
الان از شب تولد چویا ساما یک ماهی گذشته تقریبا یک ماه دیگه تولدمه ولی چویا سان نمیدونن ههههههه ( خنده اروم) بهتره فعلا ندونه از وقتی به مافیا ملحق شدم مدرسه نرفتم سال تحصیلی هم تموم شده فکر نکنم دیگه برم مدرسه مافیا خیلی بهتره
بهتره برم به سر به اژانس بزنم چند وقتی میشه که اونجا نرفتم دلم برای دازای سان و اتسوشی تنگ شده
گذر زمان دم در اژانس
وقتی رفتم داخل کنیکیدا سان مثل همیشه داشت سر دازای سان غر میزد دازای سان تا منو دید اومد پشتم منم به یه سپر تبدیل شدم و دازای سان منو جلوی خودش گرفت کنیکیدا هم سعی میکرد سپرو کنار بزنه تا دازای سانو گیر بیاره وقتی به انسان تبدیل شدم من و دازای سان داشتیم به کنیکیدا سان می خندیدیم یهو حس کردم یه نگاه سنگین رومه به پشت سرم که نگاه کردم دیدم اون .. او. ..اون اکوتاگاوا و اتسوشی بودن اتسوشی داشت می خندید ولی اکوتاگاوا خیلی ترسناک بود ترسیده بودم و سعی کردم بهش سلام کنم
میکو : ..ه...س...سلام .اکوتا ..گاوا..س..سنپای
اکو : .....
اکوتاگاوا اومد نزدیک تر ناخداگاه چند قدم رفتم عقب و چشمامو بستم قلبم تندتند میزد وقتی چشمامو باز کردم از کنارم رد شده بود از ترس شروع به نفس نفس زدن کردم و سرفه هام کمکم شروع شدو دوباره همون اتفاق قبلی از اعضای اژانش فقط دازای سان می دونست که چم شده سریع یه دستمال بهم داد و خون توی دستم رو پاک کردم ولی نمیدونم چرا اکوتاگاوا بهم خیره شده بود ولی نگاهش خشن یا سنگین مثل قبل نبود یوسانو سنسی قبل از اینکه اون دستمال رو بندازم دید که خونیه
یوسانو : میکو چان یه لحظه میشه بیای به اتاقم
میکو : چیزی شده یوسانو سنسی
یوسانو : تو اتاق دربارش حرف میزنیم دازای تو هم بیا
دازای : چرا من
یوسانو : گفتم بیا
بعد از اینکه رفتیم توی اوتاق یوسانو سنسی
یوسانو: میکو از کی اینطور شدی
من که می خواستم وانمود کنم چیزی نیست
میکو : ها چیو میگین
یوسانو : میدونم میدونی چیو میگم خون توی دستمال از کی اینطور شدی
من سرمو با یه حالت ناراحت انداختم پایین و گفتم
میکو: چند ماهی هست
یوسانو : کیا اینطور میشی
میکو : وقتایی که ناراحت اعصبانی یا میترسم این اتفاق میوفته
یوسانو : در اثر چه اتفاقی اینطور شدی
میکو : میشه جواب ندم
یوسانو : باید بهم بگی
میکو : اخه ... ام... باشه .... در اثر ضربه چاقو توی شکمم و به بخیه روی کمرم و یه ضربه چاقو توی شونم
یوسانو : انتظارشو ..... نداشتم ... هرکی این کارو کرده خیلی بی رحم بوده
میکو : بخاطر ضعیف بودن من اینطور شد
یوسانو : دازای تو درباره این موضوع می دونستی ؟
دازای : تازگیا فهمیدم
یوسانو : دازای میشه بری بیرون تا زخمای میکو رو ببینم
الان از شب تولد چویا ساما یک ماهی گذشته تقریبا یک ماه دیگه تولدمه ولی چویا سان نمیدونن ههههههه ( خنده اروم) بهتره فعلا ندونه از وقتی به مافیا ملحق شدم مدرسه نرفتم سال تحصیلی هم تموم شده فکر نکنم دیگه برم مدرسه مافیا خیلی بهتره
بهتره برم به سر به اژانس بزنم چند وقتی میشه که اونجا نرفتم دلم برای دازای سان و اتسوشی تنگ شده
گذر زمان دم در اژانس
وقتی رفتم داخل کنیکیدا سان مثل همیشه داشت سر دازای سان غر میزد دازای سان تا منو دید اومد پشتم منم به یه سپر تبدیل شدم و دازای سان منو جلوی خودش گرفت کنیکیدا هم سعی میکرد سپرو کنار بزنه تا دازای سانو گیر بیاره وقتی به انسان تبدیل شدم من و دازای سان داشتیم به کنیکیدا سان می خندیدیم یهو حس کردم یه نگاه سنگین رومه به پشت سرم که نگاه کردم دیدم اون .. او. ..اون اکوتاگاوا و اتسوشی بودن اتسوشی داشت می خندید ولی اکوتاگاوا خیلی ترسناک بود ترسیده بودم و سعی کردم بهش سلام کنم
میکو : ..ه...س...سلام .اکوتا ..گاوا..س..سنپای
اکو : .....
اکوتاگاوا اومد نزدیک تر ناخداگاه چند قدم رفتم عقب و چشمامو بستم قلبم تندتند میزد وقتی چشمامو باز کردم از کنارم رد شده بود از ترس شروع به نفس نفس زدن کردم و سرفه هام کمکم شروع شدو دوباره همون اتفاق قبلی از اعضای اژانش فقط دازای سان می دونست که چم شده سریع یه دستمال بهم داد و خون توی دستم رو پاک کردم ولی نمیدونم چرا اکوتاگاوا بهم خیره شده بود ولی نگاهش خشن یا سنگین مثل قبل نبود یوسانو سنسی قبل از اینکه اون دستمال رو بندازم دید که خونیه
یوسانو : میکو چان یه لحظه میشه بیای به اتاقم
میکو : چیزی شده یوسانو سنسی
یوسانو : تو اتاق دربارش حرف میزنیم دازای تو هم بیا
دازای : چرا من
یوسانو : گفتم بیا
بعد از اینکه رفتیم توی اوتاق یوسانو سنسی
یوسانو: میکو از کی اینطور شدی
من که می خواستم وانمود کنم چیزی نیست
میکو : ها چیو میگین
یوسانو : میدونم میدونی چیو میگم خون توی دستمال از کی اینطور شدی
من سرمو با یه حالت ناراحت انداختم پایین و گفتم
میکو: چند ماهی هست
یوسانو : کیا اینطور میشی
میکو : وقتایی که ناراحت اعصبانی یا میترسم این اتفاق میوفته
یوسانو : در اثر چه اتفاقی اینطور شدی
میکو : میشه جواب ندم
یوسانو : باید بهم بگی
میکو : اخه ... ام... باشه .... در اثر ضربه چاقو توی شکمم و به بخیه روی کمرم و یه ضربه چاقو توی شونم
یوسانو : انتظارشو ..... نداشتم ... هرکی این کارو کرده خیلی بی رحم بوده
میکو : بخاطر ضعیف بودن من اینطور شد
یوسانو : دازای تو درباره این موضوع می دونستی ؟
دازای : تازگیا فهمیدم
یوسانو : دازای میشه بری بیرون تا زخمای میکو رو ببینم
۵.۲k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.