پارت ۸ :)
پارت ۸ :)
یونگی هم بالاخره چشاشو باز کرد و بیجون به جیمین نگاه کرد..
هردو توی وضعیت بدی بودن!
نصف صورت جیمین از بین رفته بود و پاش هم انگار که گچ گرفته بودن..و
یونگی هم به نظر میرسید یه چشمش رو از دست داده بود و بدنش هم کاملا باندپیچی شده
بود!..
چند روز گذشت تا اینکه از بیمارستان مرخص شدن و عمل چشم یونگی هم موفق بود.
.......
*ح..حالا چطور..به مادر..جانگکوک بگیم؟!
یونگی پوفی کرد و شونه ای بالا انداخت
×نمیدونم..اما نمیتونیم ازش مخفی کنیم!
بالاخره با کلی کلنجار رفتن به سمت خونه جانگکوک راه افتادن و جیمین زنگ
رو زد که صدای غریبه ای جواب داد
=بله؟!!
جیمین صداشو صاف کرد
*ببخشید..منزل اقای جئون؟؟!
اینو گفت و ایفون رو گذاشت که یونگی و جیمین با دهن باز همو نگاه کردن =نخیر اشتباهه!!
ادرس رو دقیقا درست اومدن اما الان یعنی چی که اونجا خونه جئون ها
نبود؟؟!
یونگی زنگ رو زد که دوباره همون مرد جواب داد
=بله؟؟؟!
×یعنی چی که منزل اقای جئون نیست؟!
=گفتم که نیست! کسی به اسم جئون توی این محله نیست!!
و دوباره ایفون رو قطع کرد
×یعنی چی!!
*هی یونگیا..اسم جانگکوک..از توی مخاطب هام پاک شده!!
تعجب یونگی بیشتر شد که جیمین گفت*یعن..یعنی اون و خانوادش نابود.شدن..و همه خاطرات اونا..از ذهن مردم..پاک
شده؟؟!
اشکای جیمین جاری شدن و روی زمین افتاد
*یعنی..فقط ما اونو..به یاد داریم؟!..مایی که خودمون..باعث مرگش شدیم؟!!
..........
چشاشو باز کرد و با تعجب به خونه ای که تا چندی پیش داشت میسوخت اما
الان همه چیزش سرجاش بود خیره شد!!
بدنش درد میکرد اما تعجب انگیز تراز همه این بود که از دست اون اتیش و
سوختن جون سالم به در برده بود!!
با تعجب همه جارو زیر نظر داشت و اروم لب زد
+من..من زندم؟؟!
این سوالش با جمع شدن دستایی دور کمرش و لیسی که به گوشش خورد
جواب داده شد..
-به مرحله دوم خوش اومدی..قربانی جئون جانگکوک!
با ترس گفت
+تو..تو کی هستی؟؟!
با تموم شدن جملش بدنش توسط دستایی که دورش حلقه شده بودن محکم
فشرده شد و در کسری از ثانیه تیزی چیزی رو توی گردنش حس کرد!!..+اخخخ..
دستاشو اورد بالا تا بتونه اون شخص رو جدا کنه اما هیچجوره نمیتونست..
این سوزش اونقدر ادامه پیدا کرد که کم کم چشماش به خاطر خون زیادی که
ازش خورده شده بود سیاهی رفتن و تنها جمله ای که شنید باعث شد قبل
بیهوش شدن بدنش بلرزه..
-شاید قاتلِ تو!!
..........
چشاشو باز کرد که خودشو روی تخت توی اتاقی تاریک دید!..
با اندک نوری که توی اتاق از پنجره توسط ماه تابیده میشد نگاهی گذرا به
اتاق انداخت..
انگار همه دکور این خونه با خونه قبلی متفاوت شده بود و تنها رنگ قرمز و
دندونای نیش بزرگ و تیز خودنمایی میکردن!..
با شنیدن صدای گوشیش از جاش پرید!
دکمشو زد که پیامی براش اومد
#پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن
یونگی هم بالاخره چشاشو باز کرد و بیجون به جیمین نگاه کرد..
هردو توی وضعیت بدی بودن!
نصف صورت جیمین از بین رفته بود و پاش هم انگار که گچ گرفته بودن..و
یونگی هم به نظر میرسید یه چشمش رو از دست داده بود و بدنش هم کاملا باندپیچی شده
بود!..
چند روز گذشت تا اینکه از بیمارستان مرخص شدن و عمل چشم یونگی هم موفق بود.
.......
*ح..حالا چطور..به مادر..جانگکوک بگیم؟!
یونگی پوفی کرد و شونه ای بالا انداخت
×نمیدونم..اما نمیتونیم ازش مخفی کنیم!
بالاخره با کلی کلنجار رفتن به سمت خونه جانگکوک راه افتادن و جیمین زنگ
رو زد که صدای غریبه ای جواب داد
=بله؟!!
جیمین صداشو صاف کرد
*ببخشید..منزل اقای جئون؟؟!
اینو گفت و ایفون رو گذاشت که یونگی و جیمین با دهن باز همو نگاه کردن =نخیر اشتباهه!!
ادرس رو دقیقا درست اومدن اما الان یعنی چی که اونجا خونه جئون ها
نبود؟؟!
یونگی زنگ رو زد که دوباره همون مرد جواب داد
=بله؟؟؟!
×یعنی چی که منزل اقای جئون نیست؟!
=گفتم که نیست! کسی به اسم جئون توی این محله نیست!!
و دوباره ایفون رو قطع کرد
×یعنی چی!!
*هی یونگیا..اسم جانگکوک..از توی مخاطب هام پاک شده!!
تعجب یونگی بیشتر شد که جیمین گفت*یعن..یعنی اون و خانوادش نابود.شدن..و همه خاطرات اونا..از ذهن مردم..پاک
شده؟؟!
اشکای جیمین جاری شدن و روی زمین افتاد
*یعنی..فقط ما اونو..به یاد داریم؟!..مایی که خودمون..باعث مرگش شدیم؟!!
..........
چشاشو باز کرد و با تعجب به خونه ای که تا چندی پیش داشت میسوخت اما
الان همه چیزش سرجاش بود خیره شد!!
بدنش درد میکرد اما تعجب انگیز تراز همه این بود که از دست اون اتیش و
سوختن جون سالم به در برده بود!!
با تعجب همه جارو زیر نظر داشت و اروم لب زد
+من..من زندم؟؟!
این سوالش با جمع شدن دستایی دور کمرش و لیسی که به گوشش خورد
جواب داده شد..
-به مرحله دوم خوش اومدی..قربانی جئون جانگکوک!
با ترس گفت
+تو..تو کی هستی؟؟!
با تموم شدن جملش بدنش توسط دستایی که دورش حلقه شده بودن محکم
فشرده شد و در کسری از ثانیه تیزی چیزی رو توی گردنش حس کرد!!..+اخخخ..
دستاشو اورد بالا تا بتونه اون شخص رو جدا کنه اما هیچجوره نمیتونست..
این سوزش اونقدر ادامه پیدا کرد که کم کم چشماش به خاطر خون زیادی که
ازش خورده شده بود سیاهی رفتن و تنها جمله ای که شنید باعث شد قبل
بیهوش شدن بدنش بلرزه..
-شاید قاتلِ تو!!
..........
چشاشو باز کرد که خودشو روی تخت توی اتاقی تاریک دید!..
با اندک نوری که توی اتاق از پنجره توسط ماه تابیده میشد نگاهی گذرا به
اتاق انداخت..
انگار همه دکور این خونه با خونه قبلی متفاوت شده بود و تنها رنگ قرمز و
دندونای نیش بزرگ و تیز خودنمایی میکردن!..
با شنیدن صدای گوشیش از جاش پرید!
دکمشو زد که پیامی براش اومد
#پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن
۱۵.۰k
۰۹ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.