دو پارتی هانما-پارت 2
ویو ا.ت
برگشتم و دیدم یه پسر تقریبا جوون کنارم نشسته.نگاهش کردم و لبخند زدم.اون هم متقابلا خندید.
ات: ببخشید من شما رو میشناسم؟
پسر برگشت و رو به روم نشست.
گفت: فکر نمیکنم. من کارما هستم. یکی از دوست های خانوادگی شوجی هستم.خوشبختم.شما هم احتمالا ا.ت باشید.همون خانم جوون و محترمی که شوجی عاشقش شده.
در جواب تعریفش تک خنده ای کردم و گفتم: گویا خبر ها به دست شما هم رسیده.
خنده ام با دیدن چهره ی عصبیه هانما دقیقا پشت کارما ناپدید شد.
هانما داشت نزدیک تر میشد.قراره بدجور گیر بده.خودم رو از کارما دورتر کردم و یکم عقب تر نشستم.
هانما اومد سمتم و کنارم ایستاد.دستش رو روی کمرم گذاشت و گفت: کارما!چطوری؟
کارما با دیدن هانما پوزخندی زد و گفت: بعد این همه مدت بالاخره یه انتخاب درست و حسابی داشتی.یه لیدی جذاب و خوش صحبت. لایقش ای.
جمله ی آخر رو با تمسخر به هانما نسبت داد. هانما دستش رو بیشتر روی کمرم فشرد و رو به کارما گفت: ببخشید ولی من و دوست دخترم باید بریم.خوش حال شدیم.
لبخند زدم و ازش خداحافظی کردم.عصبانیت رو توی چهرش میدیدم. از همه سریع و تند تند خداحافظی کرد و به سمت ماشین رفت.
در همین حین مچ دستم رو گرفته بود و من رو به طرف ماشین میکشید.اروم زمزمه کردم: هوی اروم تر
اینقدر عصبی بود که هر حرفی به ضررم تموم میشد پس ساکت موندم.
داخل ماشین نشستیم و استارت زد. ماشین روشن شد.هانما پاش رو روی گاز گذاشته بود و سریع می روند.
*داخل خونه* ویو ا.ت *
در رو باز کرد.برق ها رو روشن کردم و به سمت اتاق خواب رفتم.
با دادی که کشید سر جام میخکوب شدم.
هانما: الان فکر کردی داری کجا میری؟
اروم تکرار کردم: لباسم رو عوض کنم...
عصبی بود.اخم کرده بود و صداش رو بالا برده بود.
داد زد: فکر نمیکنم نیازی باشه.اول که با اون لباس باز اومدی.هیچی نگفتم. با کارما گرم گرفتی؟اون عوضی...بازم چیزی نگفتم ولی نگاه هایی که به خودت جلب کردی. فکر نکنم قرار باشه از خیر اینا بگذرم.
دستام میلرزیدن.ترسیده بودم.گفتم: خب چه مشکلی داره اگه با یه پسر حرف بزنم؟
هانما اومد جلوم و دستام رو گرفت.داد زد: تو نمی فهمی نه؟که به چی و کی نگاه میکرد؟هان؟اصلا حواست هست اون مردیکه ی هیز کل مدت نگاهش کجا بود؟
اخم کردم.چرا سر من داد میزد؟چرا نرفت به اون چیزی بگه؟مگه تقصیر منه؟
متوجه نشدم که اینا رو بلند بلند گفتم.
تعجب کرد.دستم رو ول کرد و گفت: نگاه کردن به اموال من جرمه. اوکی؟
دیگه داد نمیزد.لبخند خسته ای زدم و گفتم: بیا بریم بخوابیم شوجی.از ساعت خوابت گذشته قاطی کردی.
هانما انگشتش رو روی لبام گذاشت و گفت: خواب برای بعد بیب.برو لباست رو عوض کن. الان باهات کار دارم...
.........
تمامممم
برگشتم و دیدم یه پسر تقریبا جوون کنارم نشسته.نگاهش کردم و لبخند زدم.اون هم متقابلا خندید.
ات: ببخشید من شما رو میشناسم؟
پسر برگشت و رو به روم نشست.
گفت: فکر نمیکنم. من کارما هستم. یکی از دوست های خانوادگی شوجی هستم.خوشبختم.شما هم احتمالا ا.ت باشید.همون خانم جوون و محترمی که شوجی عاشقش شده.
در جواب تعریفش تک خنده ای کردم و گفتم: گویا خبر ها به دست شما هم رسیده.
خنده ام با دیدن چهره ی عصبیه هانما دقیقا پشت کارما ناپدید شد.
هانما داشت نزدیک تر میشد.قراره بدجور گیر بده.خودم رو از کارما دورتر کردم و یکم عقب تر نشستم.
هانما اومد سمتم و کنارم ایستاد.دستش رو روی کمرم گذاشت و گفت: کارما!چطوری؟
کارما با دیدن هانما پوزخندی زد و گفت: بعد این همه مدت بالاخره یه انتخاب درست و حسابی داشتی.یه لیدی جذاب و خوش صحبت. لایقش ای.
جمله ی آخر رو با تمسخر به هانما نسبت داد. هانما دستش رو بیشتر روی کمرم فشرد و رو به کارما گفت: ببخشید ولی من و دوست دخترم باید بریم.خوش حال شدیم.
لبخند زدم و ازش خداحافظی کردم.عصبانیت رو توی چهرش میدیدم. از همه سریع و تند تند خداحافظی کرد و به سمت ماشین رفت.
در همین حین مچ دستم رو گرفته بود و من رو به طرف ماشین میکشید.اروم زمزمه کردم: هوی اروم تر
اینقدر عصبی بود که هر حرفی به ضررم تموم میشد پس ساکت موندم.
داخل ماشین نشستیم و استارت زد. ماشین روشن شد.هانما پاش رو روی گاز گذاشته بود و سریع می روند.
*داخل خونه* ویو ا.ت *
در رو باز کرد.برق ها رو روشن کردم و به سمت اتاق خواب رفتم.
با دادی که کشید سر جام میخکوب شدم.
هانما: الان فکر کردی داری کجا میری؟
اروم تکرار کردم: لباسم رو عوض کنم...
عصبی بود.اخم کرده بود و صداش رو بالا برده بود.
داد زد: فکر نمیکنم نیازی باشه.اول که با اون لباس باز اومدی.هیچی نگفتم. با کارما گرم گرفتی؟اون عوضی...بازم چیزی نگفتم ولی نگاه هایی که به خودت جلب کردی. فکر نکنم قرار باشه از خیر اینا بگذرم.
دستام میلرزیدن.ترسیده بودم.گفتم: خب چه مشکلی داره اگه با یه پسر حرف بزنم؟
هانما اومد جلوم و دستام رو گرفت.داد زد: تو نمی فهمی نه؟که به چی و کی نگاه میکرد؟هان؟اصلا حواست هست اون مردیکه ی هیز کل مدت نگاهش کجا بود؟
اخم کردم.چرا سر من داد میزد؟چرا نرفت به اون چیزی بگه؟مگه تقصیر منه؟
متوجه نشدم که اینا رو بلند بلند گفتم.
تعجب کرد.دستم رو ول کرد و گفت: نگاه کردن به اموال من جرمه. اوکی؟
دیگه داد نمیزد.لبخند خسته ای زدم و گفتم: بیا بریم بخوابیم شوجی.از ساعت خوابت گذشته قاطی کردی.
هانما انگشتش رو روی لبام گذاشت و گفت: خواب برای بعد بیب.برو لباست رو عوض کن. الان باهات کار دارم...
.........
تمامممم
۵.۰k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.