.
عشق تکرار نشدنی
(پارت دوم)
ویو دازای:
احساس کردم یک چیزی رو داره مخفی میکنه همین جوری فقط بهم خیری شده بود سعی کردم چویا رو با یک بشکن به خودش بیارمش
ویو چویا:
تو فکر بودم که احساس کردم یک چیزی جلو صورتم صدا داد دیدم دازای برای اینکه منو به خودم بیاره بشکن زد
دازای:الو..بیداری؟
چویا:ها..آها..آره
هعی حس میکردم یک چیزی داره روم سنگینی میکنه احساس کردم یک چیزی تو گلومه که باید بیاد بیرون ولی نمیاد
چویا:به هر حال میخوام برم کار دارم. خداحافظ
دازای میموندی
چویا:نه کار دارم
ویو دزای:
چون حس میکردم داره یک چیزی رو مخفی میکنه باید اون رو میفهمیدم ولی چویا جوری شده بود که انگار بخواد گریه کنه
چویا داشت میرفت که...
(ادامه دارد)
(پارت دوم)
ویو دازای:
احساس کردم یک چیزی رو داره مخفی میکنه همین جوری فقط بهم خیری شده بود سعی کردم چویا رو با یک بشکن به خودش بیارمش
ویو چویا:
تو فکر بودم که احساس کردم یک چیزی جلو صورتم صدا داد دیدم دازای برای اینکه منو به خودم بیاره بشکن زد
دازای:الو..بیداری؟
چویا:ها..آها..آره
هعی حس میکردم یک چیزی داره روم سنگینی میکنه احساس کردم یک چیزی تو گلومه که باید بیاد بیرون ولی نمیاد
چویا:به هر حال میخوام برم کار دارم. خداحافظ
دازای میموندی
چویا:نه کار دارم
ویو دزای:
چون حس میکردم داره یک چیزی رو مخفی میکنه باید اون رو میفهمیدم ولی چویا جوری شده بود که انگار بخواد گریه کنه
چویا داشت میرفت که...
(ادامه دارد)
۲۳۱
۰۱ دی ۱۴۰۳
comments (۳)
no_comment