Part 29💖✨
Part 29💖✨
*ویو کوک*
رو به بهرام گفتم:
کوک:چرا پدرت انقدر عصبیه؟
بورام:اون مشکل روانی داره... قرص میخوره، دو شبه من این وضعیت و دارم چون پول ندارم قرصاشو بخرم... هرکاری ام که میکنم نمیتونم خرجشو بدم..
کوک:اسم قرصای باباتو میدونی؟
بورام:اره...
کوک:باشه، میریم داروخونه میخریم میاییم
بورام:اخه زحمتت میشه..
کوک:تو خواهر منی این حرفارو نداریم...
بورام:خیلی ممنون که اومدی*لبخند خسته*
با جی وو و بورام با ماشین رفتیم داروخونه و اون قرصارو خریدیم و به سمت خونه بورام برگشتیم.
در خونه و باز کردیم که دیدم اون مرد عصبی همینجور نشسته کف حیاط.
بهش زل زدم که رو به بورام گفتم:
کوک:برو قرصاشو بده بعد وسایلتو بردار امشب میریم هتل.
بورام:ولی اخه...
کوک:ولی چی؟ میخوای پیش این روانی بمونی؟
بورام:باشه...
*ویو بورام*
راستش از این که داداشم اومد پیشم خیلی خوشحال شدم ولی کاش تو دید اول من و اینحور نمیدید، بعد از دادن قرصا به ناپدریم،گوشی و یه دست لباس برداشتم و به سمت کوک رفتم.
*ویو کوک*
رو به جی وو گفتم:
کوک:به نظرت چیکار کنیم بعد این؟ دلم نمیخواد تو این وضعیت و پیش این ادم بمونه.
جی وو:اگه نظر من و بخوای میگم ببریمش بیمارستان بستری بشه تا بیشتر از این به بورام اسیب نزده..
کوک:ایده خوبیه... تو همین پاریس بستریش میکنیم میره. بورام هم با خودم میارم کره... نمیخوام اینجا زندگی کنه
جی وو:امیدوارم بورام قبول کنه...
کوک:اگه عاقل باشه قبول میکنه... راستی خیلی ممنون که تا اینجا باهام اومدی*با خنده*
جی وو:خواهش میکنم کاری نکردم*خنده*
کوک:اها بورام اومد
با بورام و جی وو راه افتادیم به سمت هتل، دم هتل که رسیدیم دیدم جی وو گفت:
جی وو:میشه بعد از این که رفتید بالا سوییچ و بدی به من؟ چون میخوام برم بیرون یه سری خرید دارم
کوک:باشه
با بورام از ماشین پیاده شدیم که سوییچ و دادم دست جی وو، داشتیم سوار اسانسور میشدیم که بورام گفت:
بورام:عه چیزه... میتونم بپرسم این خانم کی بود؟
کوک:خواهر یکی از دوستامه باهام اومده تا کمکم کنه
بورام:اها
*ویو نویسنده*
کوک بالاخره خواهرشو پیدا کرد،خواهری که فکر میکرد وجود نداشت، اما از این به بعد چی میخواد بشه؟تو پارتای بعد میبینیم✨
*ویو کوک*
رو به بهرام گفتم:
کوک:چرا پدرت انقدر عصبیه؟
بورام:اون مشکل روانی داره... قرص میخوره، دو شبه من این وضعیت و دارم چون پول ندارم قرصاشو بخرم... هرکاری ام که میکنم نمیتونم خرجشو بدم..
کوک:اسم قرصای باباتو میدونی؟
بورام:اره...
کوک:باشه، میریم داروخونه میخریم میاییم
بورام:اخه زحمتت میشه..
کوک:تو خواهر منی این حرفارو نداریم...
بورام:خیلی ممنون که اومدی*لبخند خسته*
با جی وو و بورام با ماشین رفتیم داروخونه و اون قرصارو خریدیم و به سمت خونه بورام برگشتیم.
در خونه و باز کردیم که دیدم اون مرد عصبی همینجور نشسته کف حیاط.
بهش زل زدم که رو به بورام گفتم:
کوک:برو قرصاشو بده بعد وسایلتو بردار امشب میریم هتل.
بورام:ولی اخه...
کوک:ولی چی؟ میخوای پیش این روانی بمونی؟
بورام:باشه...
*ویو بورام*
راستش از این که داداشم اومد پیشم خیلی خوشحال شدم ولی کاش تو دید اول من و اینحور نمیدید، بعد از دادن قرصا به ناپدریم،گوشی و یه دست لباس برداشتم و به سمت کوک رفتم.
*ویو کوک*
رو به جی وو گفتم:
کوک:به نظرت چیکار کنیم بعد این؟ دلم نمیخواد تو این وضعیت و پیش این ادم بمونه.
جی وو:اگه نظر من و بخوای میگم ببریمش بیمارستان بستری بشه تا بیشتر از این به بورام اسیب نزده..
کوک:ایده خوبیه... تو همین پاریس بستریش میکنیم میره. بورام هم با خودم میارم کره... نمیخوام اینجا زندگی کنه
جی وو:امیدوارم بورام قبول کنه...
کوک:اگه عاقل باشه قبول میکنه... راستی خیلی ممنون که تا اینجا باهام اومدی*با خنده*
جی وو:خواهش میکنم کاری نکردم*خنده*
کوک:اها بورام اومد
با بورام و جی وو راه افتادیم به سمت هتل، دم هتل که رسیدیم دیدم جی وو گفت:
جی وو:میشه بعد از این که رفتید بالا سوییچ و بدی به من؟ چون میخوام برم بیرون یه سری خرید دارم
کوک:باشه
با بورام از ماشین پیاده شدیم که سوییچ و دادم دست جی وو، داشتیم سوار اسانسور میشدیم که بورام گفت:
بورام:عه چیزه... میتونم بپرسم این خانم کی بود؟
کوک:خواهر یکی از دوستامه باهام اومده تا کمکم کنه
بورام:اها
*ویو نویسنده*
کوک بالاخره خواهرشو پیدا کرد،خواهری که فکر میکرد وجود نداشت، اما از این به بعد چی میخواد بشه؟تو پارتای بعد میبینیم✨
۳.۳k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.