گس لایتر/پارت ۲۸۰
با آخرین سرعت خودشو به عمارت ایم رسوند... نگهبان رو جلوی در ندید...
اگر هم میدیدش وادارش میکرد در رو باز کنه اما حالا این در بزرگ مثل یک دژ سد راهش شده بود...
دستشو داخل موهاش برد و با بهم ریختنشون دو دکمه بالای پیراهن نوک مدادی تیره رنگشو جا به جا بست...
نفس دیگه ای کشید و از ماشین بیرون زد...به پنجره اتاق بایول نگاهی انداخت...اطرافش و خوب نگاه کرد...راهی نمیدید...تقریبا مطمئن بود که جی وو از اومدنش خبر رسونده..برای همین نگهبان عمارت اونجا نبود!
زنگ در رو فشار داد...اطمینان داشت که کسی اهمیت نمیده...
تنها راه بیرون کشوندنشون داد و بیداد بود...
اگه بایول سهم خودش نبود...نباید سهم کس دیگه ای میشد!
خودخواهی بود اما جونگکوک میخواست خودخواه باشه!
دروغگویی خانواده ایم...خشم جونگکوک و به همراه داشت!
حالا باید عواقبش و میپذیرفتن
دو دستشو مشت کرد و شروع به ضربه زدن به در کرد و فریاد بلندی زد:
-اییییییم بایوووووول!!!!
میخوام ببینمت
_تو داری بهم خیاااانتتتتت میکنییییی!!!!
_توی لعنتییییی بچه منووووو باردارییییی!!!!!
با شدیدترشدن فریادش بعد از چند دقیقه صدای اعتراض همسایه ها به گوش رسید
.
.
.
همشون نگران و مضطرب توی عمارت در حال پرسه زدن دور هم بودن...
با هر صدای مهیب ناگهانی ای که از در بلند میشد بایول از جا میپرید...
جدا از این صداها حرفاش رو هم گوش میداد... این بار بیشتر از اینکه بترسه، عصبانی میشد...
کنترلشو از دست داد و از جا بلند شد...
-بسه دیگه! نمیتونم تحمل کنم!!!!
قدمی برداشت که رانگ به حرف اومد و مانعش شد...
رانگ: کجا؟!!
-میخوام از اینجا دورش کنم... داره آبرو ریزی میکنه!
رانگ: همینجا بشین...
.
.
.
.
از ضربه زدن به در و فریادای بی جواب خسته نمیشد... هر لحظه با خشم و بغض بیشتری حرفاشو به گوش خانواده ی ایم میرسوند... متوجه نگاهای افرادی که توی خیابون تمسخرش میکردن بود... اما هیچ اهمیتی نداشت...
-تا بیییییرون نیاااااای جاااااایییییی نمیرممممم!!! یه نفر جرئت بیرون اومدن ند...
در حیاط باز شد...
جونگکوک:رانگ شی بایو....
قبل از اینکه بتونه کلمه ای بگه طعم شور خون رو توی دهنش حس کرد...
به صورتش مشت زد...
با درد آخی گفت...
سرشو بالا آورد و رانگ رو مقابل خودش دید...
هنوز نمیتونست حرف بزنه... خون توی دهنش جمع شده بود و استخون فکش درد داشت...
رانگ یقه جونگکوک و داخل مشتش گرفت و تو صورتش تهدیدآمیز غرید:
-چطور جرئت میکنی جلوی عمارت ایم اینطور آبرو ریزی کنی؟ خیال میکنی چون تونستی داماد این خانواده بشی در شأن ما بودی؟... فک نمیکردم انقدر گستاخ و بی پروا باشی!... از حدت فراتر رفتی!... تا ندادم از هستی ساقطت کنن گورتو از اینجا گم کن!...
تا حالا کسی اینطوری باهاش حرف نزده بود... طرف مقابلش هرکس که بود اهمیتی نداشت! نباید بهش اجازه میداد اینطوری تحقیرش کنه!...
آب دهنشو جمع کرد و بزاق آغشته به خونش رو یکجا بیرون ریخت...
جونگکوک: تا نبینمش... نمیرم
- داری عصبانیییییم میکنیییی!!!!!...
رانگ فکر میکرد خیلی جونگکوک رو ترسونده و انتظار داشت که جئون اونجا رو ترک کنه... اما درست وقتی که دستشو تهدیدآمیز توی هوا تکون میداد تا جملشو کامل کنه جونگکوک با سرعت از کنارش عبور کرد و وارد حیاط شد...
رانگ با عجله دنبالش کرد...
رانگ: کجا میری؟؟؟!!!...
بدون اینکه حتی پشت سرشو نگاه کنه بایول رو صدا میکرد و گام سریع برمیداشت...
جونگکوک: بایییییول کجاییییی...؟؟؟؟ بیا بیرون...!!!!!
.
.
اگر هم میدیدش وادارش میکرد در رو باز کنه اما حالا این در بزرگ مثل یک دژ سد راهش شده بود...
دستشو داخل موهاش برد و با بهم ریختنشون دو دکمه بالای پیراهن نوک مدادی تیره رنگشو جا به جا بست...
نفس دیگه ای کشید و از ماشین بیرون زد...به پنجره اتاق بایول نگاهی انداخت...اطرافش و خوب نگاه کرد...راهی نمیدید...تقریبا مطمئن بود که جی وو از اومدنش خبر رسونده..برای همین نگهبان عمارت اونجا نبود!
زنگ در رو فشار داد...اطمینان داشت که کسی اهمیت نمیده...
تنها راه بیرون کشوندنشون داد و بیداد بود...
اگه بایول سهم خودش نبود...نباید سهم کس دیگه ای میشد!
خودخواهی بود اما جونگکوک میخواست خودخواه باشه!
دروغگویی خانواده ایم...خشم جونگکوک و به همراه داشت!
حالا باید عواقبش و میپذیرفتن
دو دستشو مشت کرد و شروع به ضربه زدن به در کرد و فریاد بلندی زد:
-اییییییم بایوووووول!!!!
میخوام ببینمت
_تو داری بهم خیاااانتتتتت میکنییییی!!!!
_توی لعنتییییی بچه منووووو باردارییییی!!!!!
با شدیدترشدن فریادش بعد از چند دقیقه صدای اعتراض همسایه ها به گوش رسید
.
.
.
همشون نگران و مضطرب توی عمارت در حال پرسه زدن دور هم بودن...
با هر صدای مهیب ناگهانی ای که از در بلند میشد بایول از جا میپرید...
جدا از این صداها حرفاش رو هم گوش میداد... این بار بیشتر از اینکه بترسه، عصبانی میشد...
کنترلشو از دست داد و از جا بلند شد...
-بسه دیگه! نمیتونم تحمل کنم!!!!
قدمی برداشت که رانگ به حرف اومد و مانعش شد...
رانگ: کجا؟!!
-میخوام از اینجا دورش کنم... داره آبرو ریزی میکنه!
رانگ: همینجا بشین...
.
.
.
.
از ضربه زدن به در و فریادای بی جواب خسته نمیشد... هر لحظه با خشم و بغض بیشتری حرفاشو به گوش خانواده ی ایم میرسوند... متوجه نگاهای افرادی که توی خیابون تمسخرش میکردن بود... اما هیچ اهمیتی نداشت...
-تا بیییییرون نیاااااای جاااااایییییی نمیرممممم!!! یه نفر جرئت بیرون اومدن ند...
در حیاط باز شد...
جونگکوک:رانگ شی بایو....
قبل از اینکه بتونه کلمه ای بگه طعم شور خون رو توی دهنش حس کرد...
به صورتش مشت زد...
با درد آخی گفت...
سرشو بالا آورد و رانگ رو مقابل خودش دید...
هنوز نمیتونست حرف بزنه... خون توی دهنش جمع شده بود و استخون فکش درد داشت...
رانگ یقه جونگکوک و داخل مشتش گرفت و تو صورتش تهدیدآمیز غرید:
-چطور جرئت میکنی جلوی عمارت ایم اینطور آبرو ریزی کنی؟ خیال میکنی چون تونستی داماد این خانواده بشی در شأن ما بودی؟... فک نمیکردم انقدر گستاخ و بی پروا باشی!... از حدت فراتر رفتی!... تا ندادم از هستی ساقطت کنن گورتو از اینجا گم کن!...
تا حالا کسی اینطوری باهاش حرف نزده بود... طرف مقابلش هرکس که بود اهمیتی نداشت! نباید بهش اجازه میداد اینطوری تحقیرش کنه!...
آب دهنشو جمع کرد و بزاق آغشته به خونش رو یکجا بیرون ریخت...
جونگکوک: تا نبینمش... نمیرم
- داری عصبانیییییم میکنیییی!!!!!...
رانگ فکر میکرد خیلی جونگکوک رو ترسونده و انتظار داشت که جئون اونجا رو ترک کنه... اما درست وقتی که دستشو تهدیدآمیز توی هوا تکون میداد تا جملشو کامل کنه جونگکوک با سرعت از کنارش عبور کرد و وارد حیاط شد...
رانگ با عجله دنبالش کرد...
رانگ: کجا میری؟؟؟!!!...
بدون اینکه حتی پشت سرشو نگاه کنه بایول رو صدا میکرد و گام سریع برمیداشت...
جونگکوک: بایییییول کجاییییی...؟؟؟؟ بیا بیرون...!!!!!
.
.
۱۸.۱k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.