تاریک 🌃
یووو مینا سان
چطورین
این پارت رو دیشب نوشتم ولی مثل اینکه اپلود نشده 😠
فیک
تاریک
پارت فکر کنم 8 «اصن مخ ادمینتنو قربون»
ویو انیونگ...............................................
ساعت دو ظهر،
توی اتاق پشت میز نشسته بودم. تو فکر خلق کردن یه طرح جدید برای بوم کاغذیم بودم که
در اتاق زده شد. درو باز کردم که با صورت پیر و همچنین زیبای اجوما روبه رو شدم.
&بانو باید بیایین پایین برای ناهار.
-چشم ولی اجوما میشه منو انیونگ صدا کنین. شما مثل مادر منین.
اجوما مثل مادرش بود. مادری که اونو تو 9 سالگی ترک کرد. و بعد از اون زندگیش دگرگون شد.
&خنده... باشه عزیزم. حالا قبل از اینکه برین پایین. اقا کارتون دارن .
-چشم.
با بستن در دلهره ای از سر ترس به جونش افتاد. هنوز از اون می ترسید.
با اینکه واقعا دوستش داشت ولی، این ترس گریبان گیر باعث شده بود
حتی به اون هم اعتماد نکنه.
-بعضی وقتا اتفاق های گذشته باعث میشه از اتفاق های مثل اون هم بترسی. ولی
نباید هیچوقت بزاری گذشته به توی ایندت غلبه کنه . بعضی وقتا یه کم اعتماد به یه ادم درست
می تونه این خاطرات بد رو از گذشته پاک کنه و خاطرات قشنگ تری رو باهات بسازه❀✿❃❁
Kim anyung❀
در رو زدم انتظار داشتم مثل همیشه بگه. «بیا تو »ولی در کمال تعجب دیدم در
رو باز کرد. اروم رفتم تو. به صندلی اشاره کرد. و روی، صندلی رو به رویی نشست.
+کوک -انیونگ
+ما حدود 8 ماهه که با همین ولی تو یجوری از من فاصله می گیری و می ترسی انگار من
یه غریبه وحشتناکم. چرا؟
-خب... من..
+نمی خوام دروغ بشنوم. حقیقت.
-خب. من از مردا و پسرا (مذکر👌😂)یکم می ترسم .
+چرا؟
هیچی نگفتم. میدونستم که با به زبون اوردن گذشته ی، دردناکم اشکام دوباره سرازیر میشن.
نمی خواستم جلوی هیچکسی ضعیف بنظر برسم ولی همین الانشم اشکام توی چشمام جمع
شدن. سرمون پایین انداختم تا چشمامو نبینه .
ویو کوک.
ساکت شدو سرشو انداخت پایین می دونستم یه چیزی هست که نمی خواد به زبون بیاره
چیزی نگفتم.
-می تونم برم؟ لطفا.
با لحن حرف زدنش می شد فهمید بغضی ته گلوشو گرفته. بلند شدم و دستشو گرفتم و بلندش کردم.
چونش رو گرفتم و بالا اوردم. چشمای کهکشانیش رو اشک پوشونده بود . اشک هایی که از روی گونه هاش
پایین می یومدن رو پاک کردم. اون درد هایی کشیده بود که باعث شده بود
زندگیشو برای خودش ترسناک کنه. بغلش کردم. شاید می تونستم کمکش کنم تا درد های گذشته
رو فراموش کنه. اون خودش رو خوشحال نشون می داد در حالی که از درون نابود شده بود .
بسوزید
بای😂
چطورین
این پارت رو دیشب نوشتم ولی مثل اینکه اپلود نشده 😠
فیک
تاریک
پارت فکر کنم 8 «اصن مخ ادمینتنو قربون»
ویو انیونگ...............................................
ساعت دو ظهر،
توی اتاق پشت میز نشسته بودم. تو فکر خلق کردن یه طرح جدید برای بوم کاغذیم بودم که
در اتاق زده شد. درو باز کردم که با صورت پیر و همچنین زیبای اجوما روبه رو شدم.
&بانو باید بیایین پایین برای ناهار.
-چشم ولی اجوما میشه منو انیونگ صدا کنین. شما مثل مادر منین.
اجوما مثل مادرش بود. مادری که اونو تو 9 سالگی ترک کرد. و بعد از اون زندگیش دگرگون شد.
&خنده... باشه عزیزم. حالا قبل از اینکه برین پایین. اقا کارتون دارن .
-چشم.
با بستن در دلهره ای از سر ترس به جونش افتاد. هنوز از اون می ترسید.
با اینکه واقعا دوستش داشت ولی، این ترس گریبان گیر باعث شده بود
حتی به اون هم اعتماد نکنه.
-بعضی وقتا اتفاق های گذشته باعث میشه از اتفاق های مثل اون هم بترسی. ولی
نباید هیچوقت بزاری گذشته به توی ایندت غلبه کنه . بعضی وقتا یه کم اعتماد به یه ادم درست
می تونه این خاطرات بد رو از گذشته پاک کنه و خاطرات قشنگ تری رو باهات بسازه❀✿❃❁
Kim anyung❀
در رو زدم انتظار داشتم مثل همیشه بگه. «بیا تو »ولی در کمال تعجب دیدم در
رو باز کرد. اروم رفتم تو. به صندلی اشاره کرد. و روی، صندلی رو به رویی نشست.
+کوک -انیونگ
+ما حدود 8 ماهه که با همین ولی تو یجوری از من فاصله می گیری و می ترسی انگار من
یه غریبه وحشتناکم. چرا؟
-خب... من..
+نمی خوام دروغ بشنوم. حقیقت.
-خب. من از مردا و پسرا (مذکر👌😂)یکم می ترسم .
+چرا؟
هیچی نگفتم. میدونستم که با به زبون اوردن گذشته ی، دردناکم اشکام دوباره سرازیر میشن.
نمی خواستم جلوی هیچکسی ضعیف بنظر برسم ولی همین الانشم اشکام توی چشمام جمع
شدن. سرمون پایین انداختم تا چشمامو نبینه .
ویو کوک.
ساکت شدو سرشو انداخت پایین می دونستم یه چیزی هست که نمی خواد به زبون بیاره
چیزی نگفتم.
-می تونم برم؟ لطفا.
با لحن حرف زدنش می شد فهمید بغضی ته گلوشو گرفته. بلند شدم و دستشو گرفتم و بلندش کردم.
چونش رو گرفتم و بالا اوردم. چشمای کهکشانیش رو اشک پوشونده بود . اشک هایی که از روی گونه هاش
پایین می یومدن رو پاک کردم. اون درد هایی کشیده بود که باعث شده بود
زندگیشو برای خودش ترسناک کنه. بغلش کردم. شاید می تونستم کمکش کنم تا درد های گذشته
رو فراموش کنه. اون خودش رو خوشحال نشون می داد در حالی که از درون نابود شده بود .
بسوزید
بای😂
۵.۶k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.