به وقت نیمه شب🌒 p3
#بهوقتنیمهشب🌒 "p3"
ساعت 1:30 بعد از نیمه شب
میلا نمیتوانست بخوابد. ذهنش خیلی درگیر بود. اینکه ماما آنجلیکا نمیگذاشت به جنگل برود، خیلی او را آزار میداد. او خیلی در رابطه با جورجینای عزیزش دلهره داشت... نتوانست تحمل کند! کیف سبز رنگش را برداشت و سویشرت مشکیاش را پوشید. و گردنبند کهرباییش را به گردن انداخت. موهای لخت و زیتونیاش را بالا بست و وسایل ضروریاش را در کولهاش گذاشت. چهره ی افسونگرش را در آینه چک کرد و لبخند پر استرسی زد. به سمت در رفت، و با ترس و لرز از خانه بیرون زد؛ به سمت جنگل نفرین شده به راه افتاد:)
به سمت سیاهی قدم برداشت. آیندهای نامعلوم؛ هرچه بیشتر پیش میرفت، هوا سردتر میشد..کم کم درختان کاپوک خودنمایی میکردند اما رنگشان به سیاهی آسمان نیمه شب بود؛برای جورجینا هم که شده باید آن کار وحشتناک را انجام میداد!! با فکر کردن به دوست قدیمیاش، تمام خاطراتش از جلوی چشمش میگذشتند . به اشک هایش اجازه ی خیس کردن صورت نرمش را داد...::)
(فلش بک به سال 2017)
_مه خیلی غلیظ شده!
_بانو صوفیا را نمیتوانم ببینم!
_بانووووو
زویا: مادر عزیزم! چشمانت را باز کن.. دخترک عزیزت منتظر دیدن چشمان زیبایت است!
در ان همهمه صدای دخترکی ۱۳ ساله به گوش می رسید که برای زنده ماندن مادرش تقلا میکرد...
بالاخره مادر لب به سخن گشود..(عجب چیزیه خودم موندم😁چه ادبی!)
بانو صوفیا:« زویا ی عزیزم! قوی باش!"به سختی آب دهانش را قورت داد" با گرفتن انتقام از آن خونآشام پیر روح من را در ارامش قرار بده».
(پایان فلش بک)
#فراموش_شده
_Daisy
ساعت 1:30 بعد از نیمه شب
میلا نمیتوانست بخوابد. ذهنش خیلی درگیر بود. اینکه ماما آنجلیکا نمیگذاشت به جنگل برود، خیلی او را آزار میداد. او خیلی در رابطه با جورجینای عزیزش دلهره داشت... نتوانست تحمل کند! کیف سبز رنگش را برداشت و سویشرت مشکیاش را پوشید. و گردنبند کهرباییش را به گردن انداخت. موهای لخت و زیتونیاش را بالا بست و وسایل ضروریاش را در کولهاش گذاشت. چهره ی افسونگرش را در آینه چک کرد و لبخند پر استرسی زد. به سمت در رفت، و با ترس و لرز از خانه بیرون زد؛ به سمت جنگل نفرین شده به راه افتاد:)
به سمت سیاهی قدم برداشت. آیندهای نامعلوم؛ هرچه بیشتر پیش میرفت، هوا سردتر میشد..کم کم درختان کاپوک خودنمایی میکردند اما رنگشان به سیاهی آسمان نیمه شب بود؛برای جورجینا هم که شده باید آن کار وحشتناک را انجام میداد!! با فکر کردن به دوست قدیمیاش، تمام خاطراتش از جلوی چشمش میگذشتند . به اشک هایش اجازه ی خیس کردن صورت نرمش را داد...::)
(فلش بک به سال 2017)
_مه خیلی غلیظ شده!
_بانو صوفیا را نمیتوانم ببینم!
_بانووووو
زویا: مادر عزیزم! چشمانت را باز کن.. دخترک عزیزت منتظر دیدن چشمان زیبایت است!
در ان همهمه صدای دخترکی ۱۳ ساله به گوش می رسید که برای زنده ماندن مادرش تقلا میکرد...
بالاخره مادر لب به سخن گشود..(عجب چیزیه خودم موندم😁چه ادبی!)
بانو صوفیا:« زویا ی عزیزم! قوی باش!"به سختی آب دهانش را قورت داد" با گرفتن انتقام از آن خونآشام پیر روح من را در ارامش قرار بده».
(پایان فلش بک)
#فراموش_شده
_Daisy
۱.۹k
۰۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.