Korean war
PART³⁹
سه روز گذشت ، کوک هر روز همراه بقیه تمرین میکرد و توانسته بود با لویی دوست بشود ، ان فرد واقعا مهربانی بود و به کوک کمک میکرد ، ژنرال مین هم حواسش به کوک بود ، اینجا خیلی هم شبیه زندان نبود ، پسرک روی تخت پخش شد ، چشم هایش را بست ، هنوز یک ساعت هم نخوابیده بود که صدای تیر اندازی بیدارش کرد ، با تعجب بیدار شد ، همه اسلحه هایشان را میگرفتند و بیرون میرفتند ، کوک هم سریعا اسلحه ای برداشت و بیرون رفت ، همه سرباز ها کنار هم ایستاده بودند ، خوشبختانه کوک در این حین توانست لویی را پیدا کند و کنار هم ایستادند ، کوک با صدای آرامی از لویی پرسید
+ لویی اینجا چخبره؟
$ هیس ، هرکاری بقیه میکنن انجام بده ، بعدا میگم بهت
کوک سرش را به معنی "باشه" تکان داد ، بعد گذشت چند دقیقه ژنرال مین امد و روی صندلی مقابل صف طولانی سرباز ها نشست
¥ اسلحه هاتونو بالای سرتون بگیرید
همه سرباز ها اینکار را کردند ، کوک هم اینکار را کرد ،
¥ بشین
همه سرباز ها نشستند ، کوک خندش گرفت ، نصفه شبی قرار بود بازی کنند؟
¥ پاشو
¥ بشین
¥ پاشو
.
.
.
یک ساعت گذشت ، اولش شاید خنده دار بنظر میومد ولی الان واقعا عذاب آور بود ، این همه بشین پاشو با لباس های نظامی به اندازه کافی سخت بود و نگه داشتن اسلحه بالای سرشان اینکار را سخت تر میکرد ، ژنرال مین از گفتن کلمه "بشین ، پاشو " خسته شده بود دیگر فقط انگشت اشاره اش را بالا و پایین می آورد به معنی بشین ، پاشو ، کوک پاهایش را حس نمیکرد، همه سرباز ها وضع شان بد بود ، پسرک حتی نمیدونست چه زمانی قراره تموم بشود این جهنم
.
.
.
¥ تمام ، خسته نباشید
ژنرال مین این حرف را زد سپس بلند شد و رفت ، بعد رفتن ژنرال مین همه روی زمین پخش شدند ، کوک حس میکرد فلج شده ، با ضرب روی زمین افتاد ، پاهایش را حس نمیکرد
+ لویی این چی بود؟ هر شب همینه؟
لویی از لحن کوک خندش گرفت
$ نه بابا نترس ، هر چند شب یه بار همچین چیزی پیش میاد ، اصلا برای همین باید با لباس نظامی بخوابیم ، چون اگه بیشتر از ده ثانیه اومدن بیرون طول بکشه ، بدبختی
+ اوه ، ساعت چنده؟
$ سه چطور؟
+ دو ساعت دیگه باید دوباره تمرین کنیم ، من نمیخوام
$ چون اولین باره اینجوری شدی ، چند بار بگذره عادت میکنی
+ درد دارم
$ خوب میشی خوب میشی، پاشو بریم پاشو
+ من نمیتونم پاهامو حرکت بدم
$ یا کوک تنبل بازی در نیار
+ جدی میگم نمیتونم حرکتشون بدم
$ یعنی من باید تورو تا اتاق کول کنم؟
+ فکر کنم
$ سنگین که نیستی؟
کوک خواست جواب بدهد اما ویلیام قبل از اینکه کوک چیزی بگوید گفت
€ فرمانده که میگفت سبکه
کوک و لویی متعجب به ویلیام نگاه کردند ، ویلیام تازه متوجه حرفی که زد شد
€ نه نه منظورم این نبود ، وای
ویلیام محکم کوبید روی سرش ، کوک متوجه شد و نمیخواست بیشتر جلوی لویی این بحث ادامه پیدا کند
+ آاا منظورت ژنرال پارکه؟
€ اره اره
+ ویلیام نمیدونستم توهم اینجایی
€ منم تازه اومدم
$ خب بلند شین بریم
+ تو برو ، من یکم پاهام بهتر شه با ویلیام میام
لویی لبخندی زد و رفت
+ فرمانده کِی گفت من سبکم؟ هوم؟
€ ژنرال پارک..
حرف ویلیام تموم نشده بود که کوک حرفش را قطع کرد
+ ویلیام هم من هم تو میدونیم منظورت تهیونگ بوده
€ چیز خب..
+ بگو دیگه
سه روز گذشت ، کوک هر روز همراه بقیه تمرین میکرد و توانسته بود با لویی دوست بشود ، ان فرد واقعا مهربانی بود و به کوک کمک میکرد ، ژنرال مین هم حواسش به کوک بود ، اینجا خیلی هم شبیه زندان نبود ، پسرک روی تخت پخش شد ، چشم هایش را بست ، هنوز یک ساعت هم نخوابیده بود که صدای تیر اندازی بیدارش کرد ، با تعجب بیدار شد ، همه اسلحه هایشان را میگرفتند و بیرون میرفتند ، کوک هم سریعا اسلحه ای برداشت و بیرون رفت ، همه سرباز ها کنار هم ایستاده بودند ، خوشبختانه کوک در این حین توانست لویی را پیدا کند و کنار هم ایستادند ، کوک با صدای آرامی از لویی پرسید
+ لویی اینجا چخبره؟
$ هیس ، هرکاری بقیه میکنن انجام بده ، بعدا میگم بهت
کوک سرش را به معنی "باشه" تکان داد ، بعد گذشت چند دقیقه ژنرال مین امد و روی صندلی مقابل صف طولانی سرباز ها نشست
¥ اسلحه هاتونو بالای سرتون بگیرید
همه سرباز ها اینکار را کردند ، کوک هم اینکار را کرد ،
¥ بشین
همه سرباز ها نشستند ، کوک خندش گرفت ، نصفه شبی قرار بود بازی کنند؟
¥ پاشو
¥ بشین
¥ پاشو
.
.
.
یک ساعت گذشت ، اولش شاید خنده دار بنظر میومد ولی الان واقعا عذاب آور بود ، این همه بشین پاشو با لباس های نظامی به اندازه کافی سخت بود و نگه داشتن اسلحه بالای سرشان اینکار را سخت تر میکرد ، ژنرال مین از گفتن کلمه "بشین ، پاشو " خسته شده بود دیگر فقط انگشت اشاره اش را بالا و پایین می آورد به معنی بشین ، پاشو ، کوک پاهایش را حس نمیکرد، همه سرباز ها وضع شان بد بود ، پسرک حتی نمیدونست چه زمانی قراره تموم بشود این جهنم
.
.
.
¥ تمام ، خسته نباشید
ژنرال مین این حرف را زد سپس بلند شد و رفت ، بعد رفتن ژنرال مین همه روی زمین پخش شدند ، کوک حس میکرد فلج شده ، با ضرب روی زمین افتاد ، پاهایش را حس نمیکرد
+ لویی این چی بود؟ هر شب همینه؟
لویی از لحن کوک خندش گرفت
$ نه بابا نترس ، هر چند شب یه بار همچین چیزی پیش میاد ، اصلا برای همین باید با لباس نظامی بخوابیم ، چون اگه بیشتر از ده ثانیه اومدن بیرون طول بکشه ، بدبختی
+ اوه ، ساعت چنده؟
$ سه چطور؟
+ دو ساعت دیگه باید دوباره تمرین کنیم ، من نمیخوام
$ چون اولین باره اینجوری شدی ، چند بار بگذره عادت میکنی
+ درد دارم
$ خوب میشی خوب میشی، پاشو بریم پاشو
+ من نمیتونم پاهامو حرکت بدم
$ یا کوک تنبل بازی در نیار
+ جدی میگم نمیتونم حرکتشون بدم
$ یعنی من باید تورو تا اتاق کول کنم؟
+ فکر کنم
$ سنگین که نیستی؟
کوک خواست جواب بدهد اما ویلیام قبل از اینکه کوک چیزی بگوید گفت
€ فرمانده که میگفت سبکه
کوک و لویی متعجب به ویلیام نگاه کردند ، ویلیام تازه متوجه حرفی که زد شد
€ نه نه منظورم این نبود ، وای
ویلیام محکم کوبید روی سرش ، کوک متوجه شد و نمیخواست بیشتر جلوی لویی این بحث ادامه پیدا کند
+ آاا منظورت ژنرال پارکه؟
€ اره اره
+ ویلیام نمیدونستم توهم اینجایی
€ منم تازه اومدم
$ خب بلند شین بریم
+ تو برو ، من یکم پاهام بهتر شه با ویلیام میام
لویی لبخندی زد و رفت
+ فرمانده کِی گفت من سبکم؟ هوم؟
€ ژنرال پارک..
حرف ویلیام تموم نشده بود که کوک حرفش را قطع کرد
+ ویلیام هم من هم تو میدونیم منظورت تهیونگ بوده
€ چیز خب..
+ بگو دیگه
۱۳.۰k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.