داستانک
#داستانک
اولین باری که دیدمش، تقریبا ده ساله بودم. یه پیرهن صورتی با عکس میکی موس تنش بود، جوراب شلواری کلفت سفید به پا داشت با یه دامن چیندار، به همراه یه گلسر قرمز که لای موهای فرفریش گم میشد. تُک زبونی بود و سینش هم میزد.
خیلی ازش خوشم نمیومد، نه اینکه دختر بدی باشه نه! بیشتر به خاطر اینکه خیلی شاد بود، پر جنب و جوش بود و همیشه میخندید. امکان نداشت وقتی میدیدیش، قبل از سلام، اول لبخند نزنه و دندون های تابهتاش رو به نمایش نذاره.
به اینهمه سرخوش و خوشحال بودنش حسودی میکردم، به اینکه همهی همسایهها، از بزرگ و کوچیک دوستش داشتند، از اینکه همه جا سر و صداش بود و از در و دیوار صدای خندههاش شنیده میشد.البته من هم آقا پسری بودم برای خودم، بزرگ بچه ها که مورد اعتماد همه بودم. با اینکه سادیسم نداشتم و آزارم به یه مورچه هم نمیرسید، ولی دلم میخواستم واسه یکبار هم که شده گریه کنه.
عصر یکی از روزهای پاییز بود، من شیفت بعدازظهر مدرسه داشتم، هوا تاریک شده بود که رسیدم خونه. لباسام رو داشتم عوض می کردم که مامان اومد توی اتاق و گفت: «چرا این دختر بیچاره رو اذیت کردی؟»
گفتم: «من؟ نه!»
یه کاغذ نشون داد گفت: «این ماله توئه؟»
خواست ادامه بده که تلفن زنگ زد، فوری کاغذ رو بهم داد و از اتاق رفت بیرون. کاغذ رو گرفتم و روی لبهی تخت نشستم، برگهی امتحان بود که رووش با یه دستخط بد نوشته بود: «شما خیلی پسر بدی هستید، من هیچوقت نمی بخشمت»
فهمیدم از کیه. دو روز قبل، پنج شنبه توی حیاط بودیم که هیجان زده با یه بادکنک باد نشده صورتی اومد و گفت: «اینو عزیزجونم برام خریده، خیلی دوسش دارم، کی می تونه برام بادش کنه؟»
بچهها سعی کردن و نشد، تا اینکه اومد سمت من و بادکنک رو داد بهم؟ دوتا دستش رو برد پشتش و با لبخند همیشگیش گفت: «برام بادش میکنی؟»
کار سختی نبود، من هی فوت میکردم و بادکنک بزرگ و بزرگتر میشد، اولش با هیجان خیرهخیره دهن من و بادکنک رو نگاه میکرد، اما با بزرگ شدن بیش از حد، ترس واضطراب توی صورتش پیدا شد، چند بار تکرار کرد بسه، توروخدا بسه... نمیدونم چرا، اما بیتوجه به التماسش بادکنک رو باد و بادتر کردم. وقتی ترکید صدای بدی داد، یه تیکهاش مثل شلاق خورد روی لبم که میسوخت، برای چند ثانیه خشکش زد، هاج و واج سرش بالا بود که یهو روی دو زانوش نشست و دستاش رو گذاشت زمین، یه جوری گریه میکرد که حرفاش رو نمیفهمیدم، نفسش بند اومده بود، چشماش قرمز شده بودند. وقتی داشت سمت راهپله میرفت گفت: «دعا میکنم، دعا میکنم خدا چیزی رو ازت بگیره که خیلی خیلی دوسش داری، دعا میکنم.»
از اون روز به بعد، تا منو میدید اخم میکرد و رووش رو برمی گردوند، اولش برام مهم نبود، اما کمکم دلم واسه خنده هاش تنگ شد، انگار از کارم پشیمون شده باشم یه هفته بعد، رفتم از خرازی محل یه جامدادی زشت صورتی خریدم، تووش دوتا بادکنک هم گذاشتم و شب رفتم در خونشون، مادرش گفت خوابیده، جامدادی رو به مادرش دادم برگشتم خونه.
سالها گذشت و ما با هم بزرگ شدیم، غم و شادیمون با هم بود. من جای اون انشاء مینوشتم، اون ریاضی منو حل می کرد. همهی حرفامون با هم بود، همهی رازهامون. حتی وقتی به کسی علاقمند شد، به اولین کسی که گفت من بودم. لازم نبود در مورد حالمون با هم حرف بزنیم، توی این سالها انقدر برای فهمیدن همدیگه زمان داشتیم که همه چیز رو از توی چشمای هم میخوندیم.
*
افتاب وسط آسمون بود، داشت مستقیم بهش میخورد. میدونستم گرمشه، از بچگی گرمایی بود، همیشه با لبهی روسری خودش رو باد میزد یا با انگشت، پیرهنش رو میاورد جلو و روی سینههاش فوت میکرد.
روی زمین نشستم، دبهی آب رو برداشتم، درش رو باز کردم و ریختم روی تنش، سعی کردم همه جا خیس بشه، آهن سیاهی که اسمش رووش نوشته شده بود رو صاف کردم، آروم کنارش دراز کشیدم، سرم رو روی زمین گذاشتم، چشمام رو بستم و گفتم: «کاش، کاش هیچوقت دعات برآورده نمیشد.»
#پویا_جمشیدی
ډل ڼـۉشټـ✍ ـہ هإی ڪوچہ پُۺتــے
💞 💞
https://t.me/joinchat/AAAAAECrQHi309X0WG1yFg
اولین باری که دیدمش، تقریبا ده ساله بودم. یه پیرهن صورتی با عکس میکی موس تنش بود، جوراب شلواری کلفت سفید به پا داشت با یه دامن چیندار، به همراه یه گلسر قرمز که لای موهای فرفریش گم میشد. تُک زبونی بود و سینش هم میزد.
خیلی ازش خوشم نمیومد، نه اینکه دختر بدی باشه نه! بیشتر به خاطر اینکه خیلی شاد بود، پر جنب و جوش بود و همیشه میخندید. امکان نداشت وقتی میدیدیش، قبل از سلام، اول لبخند نزنه و دندون های تابهتاش رو به نمایش نذاره.
به اینهمه سرخوش و خوشحال بودنش حسودی میکردم، به اینکه همهی همسایهها، از بزرگ و کوچیک دوستش داشتند، از اینکه همه جا سر و صداش بود و از در و دیوار صدای خندههاش شنیده میشد.البته من هم آقا پسری بودم برای خودم، بزرگ بچه ها که مورد اعتماد همه بودم. با اینکه سادیسم نداشتم و آزارم به یه مورچه هم نمیرسید، ولی دلم میخواستم واسه یکبار هم که شده گریه کنه.
عصر یکی از روزهای پاییز بود، من شیفت بعدازظهر مدرسه داشتم، هوا تاریک شده بود که رسیدم خونه. لباسام رو داشتم عوض می کردم که مامان اومد توی اتاق و گفت: «چرا این دختر بیچاره رو اذیت کردی؟»
گفتم: «من؟ نه!»
یه کاغذ نشون داد گفت: «این ماله توئه؟»
خواست ادامه بده که تلفن زنگ زد، فوری کاغذ رو بهم داد و از اتاق رفت بیرون. کاغذ رو گرفتم و روی لبهی تخت نشستم، برگهی امتحان بود که رووش با یه دستخط بد نوشته بود: «شما خیلی پسر بدی هستید، من هیچوقت نمی بخشمت»
فهمیدم از کیه. دو روز قبل، پنج شنبه توی حیاط بودیم که هیجان زده با یه بادکنک باد نشده صورتی اومد و گفت: «اینو عزیزجونم برام خریده، خیلی دوسش دارم، کی می تونه برام بادش کنه؟»
بچهها سعی کردن و نشد، تا اینکه اومد سمت من و بادکنک رو داد بهم؟ دوتا دستش رو برد پشتش و با لبخند همیشگیش گفت: «برام بادش میکنی؟»
کار سختی نبود، من هی فوت میکردم و بادکنک بزرگ و بزرگتر میشد، اولش با هیجان خیرهخیره دهن من و بادکنک رو نگاه میکرد، اما با بزرگ شدن بیش از حد، ترس واضطراب توی صورتش پیدا شد، چند بار تکرار کرد بسه، توروخدا بسه... نمیدونم چرا، اما بیتوجه به التماسش بادکنک رو باد و بادتر کردم. وقتی ترکید صدای بدی داد، یه تیکهاش مثل شلاق خورد روی لبم که میسوخت، برای چند ثانیه خشکش زد، هاج و واج سرش بالا بود که یهو روی دو زانوش نشست و دستاش رو گذاشت زمین، یه جوری گریه میکرد که حرفاش رو نمیفهمیدم، نفسش بند اومده بود، چشماش قرمز شده بودند. وقتی داشت سمت راهپله میرفت گفت: «دعا میکنم، دعا میکنم خدا چیزی رو ازت بگیره که خیلی خیلی دوسش داری، دعا میکنم.»
از اون روز به بعد، تا منو میدید اخم میکرد و رووش رو برمی گردوند، اولش برام مهم نبود، اما کمکم دلم واسه خنده هاش تنگ شد، انگار از کارم پشیمون شده باشم یه هفته بعد، رفتم از خرازی محل یه جامدادی زشت صورتی خریدم، تووش دوتا بادکنک هم گذاشتم و شب رفتم در خونشون، مادرش گفت خوابیده، جامدادی رو به مادرش دادم برگشتم خونه.
سالها گذشت و ما با هم بزرگ شدیم، غم و شادیمون با هم بود. من جای اون انشاء مینوشتم، اون ریاضی منو حل می کرد. همهی حرفامون با هم بود، همهی رازهامون. حتی وقتی به کسی علاقمند شد، به اولین کسی که گفت من بودم. لازم نبود در مورد حالمون با هم حرف بزنیم، توی این سالها انقدر برای فهمیدن همدیگه زمان داشتیم که همه چیز رو از توی چشمای هم میخوندیم.
*
افتاب وسط آسمون بود، داشت مستقیم بهش میخورد. میدونستم گرمشه، از بچگی گرمایی بود، همیشه با لبهی روسری خودش رو باد میزد یا با انگشت، پیرهنش رو میاورد جلو و روی سینههاش فوت میکرد.
روی زمین نشستم، دبهی آب رو برداشتم، درش رو باز کردم و ریختم روی تنش، سعی کردم همه جا خیس بشه، آهن سیاهی که اسمش رووش نوشته شده بود رو صاف کردم، آروم کنارش دراز کشیدم، سرم رو روی زمین گذاشتم، چشمام رو بستم و گفتم: «کاش، کاش هیچوقت دعات برآورده نمیشد.»
#پویا_جمشیدی
ډل ڼـۉشټـ✍ ـہ هإی ڪوچہ پُۺتــے
💞 💞
https://t.me/joinchat/AAAAAECrQHi309X0WG1yFg
۴.۶k
۰۸ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.