گس لایتر/پارت ۶۹
اسلایدها: بورام
شب...
از زبان جونگکوک:
توی اتاقم نشسته بودم و داشتم با لپ تاپم ایمیلامو چک میکردم... چن تاشون از طرف ایل دونگ بود... در این حین گوشیم زنگ خورد... شمارشو نمیشناختم... گوشیو برداشتم...
-الو... بفرمایین
-سلام آقای جئون... بلانکو هستم
-اه... بله...
به نتیجه رسیدین؟
-بله... با پیشنهاد شما موافقم... ولی فکر میکنم کمی بیشتر باید در موردش صحبت کنیم
-همینطوره... من یسری حرفای دیگه هم دارم که باید بهتون بگم
-خب... آقای جئون... کی همو ببینیم؟
-آخر شب به دیدارتون میام چون نمیخوام فعلا کسی از دیدار ما باخبر بشه
-باشه... پس من خبر میدم چه ساعتی و کجا
-اکی...
از زبان نویسنده:
جونگکوک شادمان شد از اینکه تونسته بلانکو که آدم بسیار سرسختی هست رو اینطور به طمع بندازه... حالا وقت این رسیده بود مقصود اصلیش رو به بلانکو بگه... ولی هنوز برای بروز خوشحالیش زود بود...
از زبان جونگکوک:
از اتاقم بیرون رفتم و سمت اتاق بورام رفتم... خوشحال بودم... حالم خوب بود... ولی فعلا نباید بورام اینو متوجه میشد... فقط رفتم که برای صرف شام باهم بیرون بریم...
از زبان بورام:
در اتاقو باز کردم... جونگکوک بود... اومد داخل... گفت: بیا برای شام بیرون بریم
بورام: نمیام! صبح با من سر بایول بحثت شد... با من بد صحبت کردی... ناراحت شدم...
حرفمو که زدم جونگکوک چیزی نگفت... ساکت موند... میدونستم که عادت عذرخواهی نداره... تا فردام صبر میکردم ابراز پشیمونی نمیکرد...
جونگکوک جلو اومد...آروم هُلم داد تا پشتم به دیوار رسید... دستاشو دو طرفم روی دیوار گذاشت... کمی سرشو خم کرد تا روی صورتم مسلط بشه... به چشمام زل زد و با صدای خیلی آرومی گفت: صبح چی بهت گفتم؟...
صورتمو سمت دیگه چرخوندم تا متوجه باشه ازش شاکیم... و با حالت کلافه ای گفتم: گفتی بهش حسی نداری
جونگکوک: پس چرا انقد حساسیت نشون میدی؟
بورام: تو میگی که به اون حسی نداری... ولی نگفتی که به من حس داری یا نه... الان... توی این لحظه وقتشه
جونگکوک: ابرازش برام سخته
بورام: خب... نشونش بده... یا از اتاق بیرون برو تا بفهمم علاقه ای بهم نداری... یا!!!...
یا منو ببوس!
از زبان جونگکوک:
منو بین دو راهی گذاشت...حتی با وجود اینکه حسی بهش ندارم ولی نمیتونم انقد راحت دورش بندازم... بهش مدیونم...
رابطه داشتن باهاش یه جور دیگس... بهم حس قدرت میده... توی لحظاتی که باهاش هستم روح و جسمم ریکاوری میشه... این روزا خیلی کار خستم میکنه... ولی با بورام خستگیم از بین میره...پس باید بمونه!
از زبان بورام:
لحظاتی گذشت... جونگکوک در سکوت مطلق توی چشمام نگاه میکرد... شاید میخواست از حسش مطمئن بشه...
بعد از چن لحظه... کمی سرشو کج کرد و انگشت شسشتو روی لبام کشید... انگار این کارو کرد تا بهم آمادگی بده... و بعدش!!
منو بوسید...
شب...
از زبان جونگکوک:
توی اتاقم نشسته بودم و داشتم با لپ تاپم ایمیلامو چک میکردم... چن تاشون از طرف ایل دونگ بود... در این حین گوشیم زنگ خورد... شمارشو نمیشناختم... گوشیو برداشتم...
-الو... بفرمایین
-سلام آقای جئون... بلانکو هستم
-اه... بله...
به نتیجه رسیدین؟
-بله... با پیشنهاد شما موافقم... ولی فکر میکنم کمی بیشتر باید در موردش صحبت کنیم
-همینطوره... من یسری حرفای دیگه هم دارم که باید بهتون بگم
-خب... آقای جئون... کی همو ببینیم؟
-آخر شب به دیدارتون میام چون نمیخوام فعلا کسی از دیدار ما باخبر بشه
-باشه... پس من خبر میدم چه ساعتی و کجا
-اکی...
از زبان نویسنده:
جونگکوک شادمان شد از اینکه تونسته بلانکو که آدم بسیار سرسختی هست رو اینطور به طمع بندازه... حالا وقت این رسیده بود مقصود اصلیش رو به بلانکو بگه... ولی هنوز برای بروز خوشحالیش زود بود...
از زبان جونگکوک:
از اتاقم بیرون رفتم و سمت اتاق بورام رفتم... خوشحال بودم... حالم خوب بود... ولی فعلا نباید بورام اینو متوجه میشد... فقط رفتم که برای صرف شام باهم بیرون بریم...
از زبان بورام:
در اتاقو باز کردم... جونگکوک بود... اومد داخل... گفت: بیا برای شام بیرون بریم
بورام: نمیام! صبح با من سر بایول بحثت شد... با من بد صحبت کردی... ناراحت شدم...
حرفمو که زدم جونگکوک چیزی نگفت... ساکت موند... میدونستم که عادت عذرخواهی نداره... تا فردام صبر میکردم ابراز پشیمونی نمیکرد...
جونگکوک جلو اومد...آروم هُلم داد تا پشتم به دیوار رسید... دستاشو دو طرفم روی دیوار گذاشت... کمی سرشو خم کرد تا روی صورتم مسلط بشه... به چشمام زل زد و با صدای خیلی آرومی گفت: صبح چی بهت گفتم؟...
صورتمو سمت دیگه چرخوندم تا متوجه باشه ازش شاکیم... و با حالت کلافه ای گفتم: گفتی بهش حسی نداری
جونگکوک: پس چرا انقد حساسیت نشون میدی؟
بورام: تو میگی که به اون حسی نداری... ولی نگفتی که به من حس داری یا نه... الان... توی این لحظه وقتشه
جونگکوک: ابرازش برام سخته
بورام: خب... نشونش بده... یا از اتاق بیرون برو تا بفهمم علاقه ای بهم نداری... یا!!!...
یا منو ببوس!
از زبان جونگکوک:
منو بین دو راهی گذاشت...حتی با وجود اینکه حسی بهش ندارم ولی نمیتونم انقد راحت دورش بندازم... بهش مدیونم...
رابطه داشتن باهاش یه جور دیگس... بهم حس قدرت میده... توی لحظاتی که باهاش هستم روح و جسمم ریکاوری میشه... این روزا خیلی کار خستم میکنه... ولی با بورام خستگیم از بین میره...پس باید بمونه!
از زبان بورام:
لحظاتی گذشت... جونگکوک در سکوت مطلق توی چشمام نگاه میکرد... شاید میخواست از حسش مطمئن بشه...
بعد از چن لحظه... کمی سرشو کج کرد و انگشت شسشتو روی لبام کشید... انگار این کارو کرد تا بهم آمادگی بده... و بعدش!!
منو بوسید...
۱۷.۰k
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.