P.4
دکتر:لطفا هیچ چیزی درمورد گذشته به همسرتون نگین.
با تعجب به سمت دکتر برگشتم.
ا/ت:چرا نباید چیزی بگم؟
دکتر:اگه سعی کنید درمورد گذشته چیزی بگین ایشون از حجوم یه دفعه ای خاطرات سمتش ن دچار سکته مغزی میشن پس باید خودشون همه چیز رو به یاد بیارن
آهان زیر لب گفتم و از اتاق خارج شدم.
دکتر فکر میکنه من همسر تهیونگم درحالیکه من فقط به خاطر اینکه بهم اجازه ی موندن بدن اینو گفتم.
به سمت پذیرش رفتم و....
1 ساعت بعد:
روی صندلی نشستم و نگاهم رو به تهیونگ دادم.چشماش بسته بود. آروم زیر لب زمزمه کردم:
ا/ت:ای کاش میدونستی چقدر دوست دارم! ای کاش میدونستی من دوست صمیمیت نیستم بلکه معشوقتم!ای کاش میدونستی من مجنونتم! ای کاش میدونستی!
با صداش به خودم اومدم.
تهیونگ:چیزی گفتی!؟
حول کردم.
ا/ت:نه من چیزی نگفتم
نگاهی بهم انداخت.
تهیونگ:گفتی دوست صمیمی منی نه؟
ا/ت:آره چطور؟
تهیونگ:پس بهم بگو چه جور آدمی بودم و مشخصاتمو بهم بگو
نقش عمیقی کشیدم.
ا/ت:خب تو اسمت تهیونگ، کیم تهیونگ. 27 سالته. پدر و مادرت آمریکا زندگی میکنن.یه خواهر داشتی که مرده، و تو پسری سرد و مغرور و خشن بودی.
با نگاه خنسایی بهم نگاه کرد.
تهیونگ:حس نمیکنی خیلی رکی؟
دستمو به سمت موهام بردم و پشت گوشم دادمش.
ا/ت:همه بهم میگن
جوابی نداد و منم ترجیح دادم ساکت باشم ولی با حرفی که زد متعجب بهش نگاه کردم....
شرطا:
17 لایک
8 کامنت
با تعجب به سمت دکتر برگشتم.
ا/ت:چرا نباید چیزی بگم؟
دکتر:اگه سعی کنید درمورد گذشته چیزی بگین ایشون از حجوم یه دفعه ای خاطرات سمتش ن دچار سکته مغزی میشن پس باید خودشون همه چیز رو به یاد بیارن
آهان زیر لب گفتم و از اتاق خارج شدم.
دکتر فکر میکنه من همسر تهیونگم درحالیکه من فقط به خاطر اینکه بهم اجازه ی موندن بدن اینو گفتم.
به سمت پذیرش رفتم و....
1 ساعت بعد:
روی صندلی نشستم و نگاهم رو به تهیونگ دادم.چشماش بسته بود. آروم زیر لب زمزمه کردم:
ا/ت:ای کاش میدونستی چقدر دوست دارم! ای کاش میدونستی من دوست صمیمیت نیستم بلکه معشوقتم!ای کاش میدونستی من مجنونتم! ای کاش میدونستی!
با صداش به خودم اومدم.
تهیونگ:چیزی گفتی!؟
حول کردم.
ا/ت:نه من چیزی نگفتم
نگاهی بهم انداخت.
تهیونگ:گفتی دوست صمیمی منی نه؟
ا/ت:آره چطور؟
تهیونگ:پس بهم بگو چه جور آدمی بودم و مشخصاتمو بهم بگو
نقش عمیقی کشیدم.
ا/ت:خب تو اسمت تهیونگ، کیم تهیونگ. 27 سالته. پدر و مادرت آمریکا زندگی میکنن.یه خواهر داشتی که مرده، و تو پسری سرد و مغرور و خشن بودی.
با نگاه خنسایی بهم نگاه کرد.
تهیونگ:حس نمیکنی خیلی رکی؟
دستمو به سمت موهام بردم و پشت گوشم دادمش.
ا/ت:همه بهم میگن
جوابی نداد و منم ترجیح دادم ساکت باشم ولی با حرفی که زد متعجب بهش نگاه کردم....
شرطا:
17 لایک
8 کامنت
۱۰.۲k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.