سیاه و سفید p2

سیاه و سفید p2
از زبان ا/ت
این پسره چرا یهو گرم گرفت ولش کن شاید دیوونه بوده الان باید برم گل و میوه پیدا کنم
۲ساعت بعد
اووف خسته شدم همین قدر بسه دیگه برم خونه. رفتم خونه که دیدم مامان بابام نیستن منم رفتم ببینم ناهار داریم یا نه دیدم هنوز غذایی نداریم پس خودم شرو کردم به غذا پختن
ویو تهیونگ
بعد از اینکه دختره رفت منم رفتم قصر پیش پدرم(علامت بابای تهیونگ♧)
_سلام پدر
♧کجا بودی
_بیرون قدم میزدم
♧ با اجازه ی کی
_پدر من که دیگه بچه نیستم بعدشم برات یه خبر دارم
♧چیه
_یادته گفتی مجبورم با یکی ازدواج کنم
♧آره
_خوب امروز دم مرز یه پریه خوشگلی رو دیدم که اسمش ا/ت بود و هنوز عروسی نکرده بود و ۱۹ سالش بود
♧از کجا میدونی مگه بهت گفت
_نه ذهنشو خوندم
♧آها باشه فقط زودتر میریم سراغش چون من دیگه صبر ندارم
_باشه
♧حالا برو تو اتاقت
رفتم تو اتاق به این فکر میکردم که قراره اون دختر زنم بشه که یهو یکی اومد تو اتاق جنگکوک بود برادرم (علامت جونگکوک ♤)
♤داداش از زیر زبون بابا کشیدم میخوای بایه پری ازدواج کنی
_درست شنیدی فوضولچه
♤ولی میگن پریا اصلا خوشگل نیستن
_دروغه این یکی با همه ی اونا فرغ داره به شدت زیباعه
♤او مشتاق شدم ببینمش
_باید یکم صبر کنی

تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه ❤️😘