پارت◇¹⁸ پس هوا برت نداره انگار شجاعت اینچن
چن سالو یهو بهم تزریق کردن که با صدایی که از ترس و عصبانیت می لرزید گفتم :م...من نمی خوام ...با شما ازد...
حرفم تموم نشده بود که یه طرف صورتم سوخت و پخش زمین شدم ...مزه خون تو دهنم و حس کردم ...سرم و بالا نیاورده بودم که یغمه و گرفت و بلندم کرد جوری که صورتم رو به صورتش ک بود و پاهام رو هوا نفس های داغ بودن که از خشم زیاد به صورتم می خورد ...به چشماش نگاه کردم که از عصبانیت قرمز شده بود با نگرانی تو چشماش زل زده بودم که با داد تو صورتم گفت:اینجااا..تو تصمیمممم نمیگیریییی هرزه ...فهمیدییی؟
بی صدا نگاهش کردم که عصبانی تر داد زد :فهمیدیییی؟!(باداد)
فکم اینقد درد میکرد که نمی تونستم تکونش بدم ...حتی نمی تونستم بگم اخ ..بعد توقع داشت بگم فهمیدم ...از درد و ترس اشکام روی صورتم میریختن ...با حرف نزدنم عصبانی ترش کرده بودم ..ولی مگه دست من بود ...انقد دستش سنگین بود که فکم جابجا شد ...دیگ طاقت نیاورد و دستم و محکم کشید و دنبال خودش می کشید ...
خانم چان:ا...ارباب ..خواهش میکنم...اروم باشید ...ار..
با دور شدنمون دیگ صدای خانم چان نمی شنیدم ...دستم و بدجور می کشید ...هنوز دستم از سوختگی روز اول زخم بود ...دلم میخواست جین اینجا بود ...اون من و نجات می داد از دست ارباب ...
با ترس و لرز کشون کشون دنبالش میکشیدم ...تا اینکه پرتم کرد داخل یه اتاق ....پخش زمین شدم به ثانیه نکشید که محکم بازوم و گرفت حتی نمی تونستم از درد ناله کنم ...از زمین بلندم کرد پرتم کرد روی صندلی کمر محکم خورد به چوب صندلی که از درد یه لحظه نفسم بند اومد و چشمام و محکم بستم ...بی توجه و بهم محکم دستام و به صندلی بست وقتی به خودم اومدم محکم به یه صندلی بسته شده بودم جوری که طناب ها مچ دستم و زخمی کردن ...با چشمای خیس به ارباب نگاه کردم که از کمد یه وسیله طناب مانند بود ...دعا دعا میکردم اونی که تو ذهنمه نباشه ...از شدت ترس حتی دیگ گریه ام نمیکردم ...وقتی سمتم برگشت ...دوباره چشمام گرم گریه شد ...ش..شلاق...میخواست با اون شلاق چیکار کنه ...ن..ن..ن..از گریه زیاد به هق هق افتاد فقط التماسش میکردم
ا/ت:ار..اباب...ترو...خدا...ب..ببخشیددد...ارباب...غلط کردم..
انگار فکم از ترس زیاد درد و یادش رفت که بی توجه و به درد فجیهی که داشت التماسش میکردم..
بدونه حتی یه ذره دل رحمی اولین ضربه رو روی بدنم پیاده کرد که از درد زیادش یه لحظه نفس کشیدن یادم رفت ...جوری که با تمام توانم می خواستن هوارو بکشم تو ریم ولی نمی شد ...به سرفه افتادم ...گریه امونم نمی داد...
تهیونگ:چیییی شدددد زبوننن بازز کردیی هاااا...دخترهه عوضییی
شلاق دوم ...تمام بدنم از دردش می سوخت ...
تهیونگ:رو حرف من حرف میزنییی...خودم زبونت و کوتاه میکنم...
یه جوری داد میزد که هر لحظه میگفتم الانه که گلوش پاره بشه ...به من رحم نمی کنی به خودت رحم کن ...بی جون ناله های ریز و درشت از دهنم بیرون می زد ...حتی دیگ جون جیغ زدنم نداشتم ....اینقد زد تا اخر خودش خسته شد و شلاق و پرت کرد...
تمام صورتم و بدنم از خون پر شده
حرفم تموم نشده بود که یه طرف صورتم سوخت و پخش زمین شدم ...مزه خون تو دهنم و حس کردم ...سرم و بالا نیاورده بودم که یغمه و گرفت و بلندم کرد جوری که صورتم رو به صورتش ک بود و پاهام رو هوا نفس های داغ بودن که از خشم زیاد به صورتم می خورد ...به چشماش نگاه کردم که از عصبانیت قرمز شده بود با نگرانی تو چشماش زل زده بودم که با داد تو صورتم گفت:اینجااا..تو تصمیمممم نمیگیریییی هرزه ...فهمیدییی؟
بی صدا نگاهش کردم که عصبانی تر داد زد :فهمیدیییی؟!(باداد)
فکم اینقد درد میکرد که نمی تونستم تکونش بدم ...حتی نمی تونستم بگم اخ ..بعد توقع داشت بگم فهمیدم ...از درد و ترس اشکام روی صورتم میریختن ...با حرف نزدنم عصبانی ترش کرده بودم ..ولی مگه دست من بود ...انقد دستش سنگین بود که فکم جابجا شد ...دیگ طاقت نیاورد و دستم و محکم کشید و دنبال خودش می کشید ...
خانم چان:ا...ارباب ..خواهش میکنم...اروم باشید ...ار..
با دور شدنمون دیگ صدای خانم چان نمی شنیدم ...دستم و بدجور می کشید ...هنوز دستم از سوختگی روز اول زخم بود ...دلم میخواست جین اینجا بود ...اون من و نجات می داد از دست ارباب ...
با ترس و لرز کشون کشون دنبالش میکشیدم ...تا اینکه پرتم کرد داخل یه اتاق ....پخش زمین شدم به ثانیه نکشید که محکم بازوم و گرفت حتی نمی تونستم از درد ناله کنم ...از زمین بلندم کرد پرتم کرد روی صندلی کمر محکم خورد به چوب صندلی که از درد یه لحظه نفسم بند اومد و چشمام و محکم بستم ...بی توجه و بهم محکم دستام و به صندلی بست وقتی به خودم اومدم محکم به یه صندلی بسته شده بودم جوری که طناب ها مچ دستم و زخمی کردن ...با چشمای خیس به ارباب نگاه کردم که از کمد یه وسیله طناب مانند بود ...دعا دعا میکردم اونی که تو ذهنمه نباشه ...از شدت ترس حتی دیگ گریه ام نمیکردم ...وقتی سمتم برگشت ...دوباره چشمام گرم گریه شد ...ش..شلاق...میخواست با اون شلاق چیکار کنه ...ن..ن..ن..از گریه زیاد به هق هق افتاد فقط التماسش میکردم
ا/ت:ار..اباب...ترو...خدا...ب..ببخشیددد...ارباب...غلط کردم..
انگار فکم از ترس زیاد درد و یادش رفت که بی توجه و به درد فجیهی که داشت التماسش میکردم..
بدونه حتی یه ذره دل رحمی اولین ضربه رو روی بدنم پیاده کرد که از درد زیادش یه لحظه نفس کشیدن یادم رفت ...جوری که با تمام توانم می خواستن هوارو بکشم تو ریم ولی نمی شد ...به سرفه افتادم ...گریه امونم نمی داد...
تهیونگ:چیییی شدددد زبوننن بازز کردیی هاااا...دخترهه عوضییی
شلاق دوم ...تمام بدنم از دردش می سوخت ...
تهیونگ:رو حرف من حرف میزنییی...خودم زبونت و کوتاه میکنم...
یه جوری داد میزد که هر لحظه میگفتم الانه که گلوش پاره بشه ...به من رحم نمی کنی به خودت رحم کن ...بی جون ناله های ریز و درشت از دهنم بیرون می زد ...حتی دیگ جون جیغ زدنم نداشتم ....اینقد زد تا اخر خودش خسته شد و شلاق و پرت کرد...
تمام صورتم و بدنم از خون پر شده
۱۰۲.۴k
۲۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱.۰k)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.