گس لایتر/پارت ۷۳
اسلایدها: بایول، بورام
جونگکوک: مهم نیس چجوری فهمیده... مهم اینه که تورو نبینه
بورام: چیکار کنیم؟
جونگکوک: دنبالم بیا...
از زبان بورام:
جونگکوک بسرعت به سمت بیرون دوید... منم رفتم... از خونه بیرون رفتیم و گفت: آسانسور اختصاصی فقط برای طبقه ی ماس... از آسانسوری که واسه همه ی طبقاته استفاده کن
بورام: باشه...
سوار آسانسور شدم... برای دومین بار نزدیک بود بایول متوجه همه چیز بشه... برای من که جونگکوک رو دوس دارم اینکه بایول بفهمه چیز بدی نبود... ولی نمیتونستم اینو به جونگکوک بگم چون قطعا از عصبانیت دیوونه میشد...
به طبقه ی همکف که رسیدم در آسانسور باز شد... همینکه پامو از آسانسور بیرون گذاشتم دیدم بایول جلوی آسانسور اختصاصیشون ایستاده تا در باز بشه... اگه میرفتم بیرون منو میدید... به ناچار بازم برگشتم داخل... دکمه ی طبقه ی اولو زدم... و دوباره یه طبقه بالا رفتم... چاره ای نبود... باید کاملا خطر رفع میشد...
این بار که برگشتم پایین، دیگه رفته بود... از برج بیرون رفتم...
از زبان جونگکوک:
چون تازه رسیده بودم و لباسام هنوز تنم بود به عوض کردن لباسام و باز کردن چمدونم خودمو مشغول کردم که همه چیز طبیعی باشه... صدای باز شدن در خونه رو شنیدم و فهمیدم که بایول اومد داخل... توی خونه بلند منو صدا میزد و میگفت: جونگکوکااااا.... من اومدمم... کجاییییی.... جونگکوک شی؟...
روی تخت نشستم که یه چیزی روی زمین توجهمو به خودش جلب کرد... خوب نگاش کردم دیدم دستبند بورامه!!... پاشدم برم از رو زمین ورش دارم که در اتاق باز شد...
از زبان نویسنده:
جونگکوک سر پا ایستاده بود... بایول وارد اتاق شد... جونگکوک سریعا جلو رفت و پاشو روی دستبند گذاشت و بایول رو بغل کرد و بوسیدش... بوسشون کمی طولانی شد... حالا که جونگکوک دیگه اختلال دست و پا گیرش رو نداشت این طولانی بودن براش دردسرساز نمیشد...
از زبان بایول:
بلاخره بعد از چند روز دوباره به آغوش گرمش برگشتم... دلم براش یه ذره شده بود... ازش فاصله گرفتم و گفتم: خیلی دلم برات تنگ شده بود... انقدر که نمیشه بیانش کرد...
جونگکوک لبخندی زد و گفت: جدی میگی؟ ولی دلتنگی من بیشتر بود...
از زبان جونگکوک:
بایول یه دفعه حالت صورتش عوض شد... درست مثل اون لحظاتی شد که خیلی خودشو لوس میکرد تا بهش توجه بیشتری داشته باشم... گفت: اگه دلت تنگ شده بود پس چرا بهم خبر ندادی پروازتون کی هستش؟ بهت گفته بودم خبر بده!...
دستبند هنوز زیر پام بود و این داشت عصبیم میکرد ولی با خونسردی در جواب بایول گفتم: چاگیا... پروازمون یه دفعه ای شد... بلیطامون لحظه ی آخر اکی شد... چون خیلی با عجله جمع و جور شدم نرسیدم خبر بدم بعدشم که خودت میدونی تو هواپیما تلفنم خاموش بود
بایول: نخیر! میتونستی توی فرودگاه خبر بدی
جونگکوک: مهم نیس چجوری فهمیده... مهم اینه که تورو نبینه
بورام: چیکار کنیم؟
جونگکوک: دنبالم بیا...
از زبان بورام:
جونگکوک بسرعت به سمت بیرون دوید... منم رفتم... از خونه بیرون رفتیم و گفت: آسانسور اختصاصی فقط برای طبقه ی ماس... از آسانسوری که واسه همه ی طبقاته استفاده کن
بورام: باشه...
سوار آسانسور شدم... برای دومین بار نزدیک بود بایول متوجه همه چیز بشه... برای من که جونگکوک رو دوس دارم اینکه بایول بفهمه چیز بدی نبود... ولی نمیتونستم اینو به جونگکوک بگم چون قطعا از عصبانیت دیوونه میشد...
به طبقه ی همکف که رسیدم در آسانسور باز شد... همینکه پامو از آسانسور بیرون گذاشتم دیدم بایول جلوی آسانسور اختصاصیشون ایستاده تا در باز بشه... اگه میرفتم بیرون منو میدید... به ناچار بازم برگشتم داخل... دکمه ی طبقه ی اولو زدم... و دوباره یه طبقه بالا رفتم... چاره ای نبود... باید کاملا خطر رفع میشد...
این بار که برگشتم پایین، دیگه رفته بود... از برج بیرون رفتم...
از زبان جونگکوک:
چون تازه رسیده بودم و لباسام هنوز تنم بود به عوض کردن لباسام و باز کردن چمدونم خودمو مشغول کردم که همه چیز طبیعی باشه... صدای باز شدن در خونه رو شنیدم و فهمیدم که بایول اومد داخل... توی خونه بلند منو صدا میزد و میگفت: جونگکوکااااا.... من اومدمم... کجاییییی.... جونگکوک شی؟...
روی تخت نشستم که یه چیزی روی زمین توجهمو به خودش جلب کرد... خوب نگاش کردم دیدم دستبند بورامه!!... پاشدم برم از رو زمین ورش دارم که در اتاق باز شد...
از زبان نویسنده:
جونگکوک سر پا ایستاده بود... بایول وارد اتاق شد... جونگکوک سریعا جلو رفت و پاشو روی دستبند گذاشت و بایول رو بغل کرد و بوسیدش... بوسشون کمی طولانی شد... حالا که جونگکوک دیگه اختلال دست و پا گیرش رو نداشت این طولانی بودن براش دردسرساز نمیشد...
از زبان بایول:
بلاخره بعد از چند روز دوباره به آغوش گرمش برگشتم... دلم براش یه ذره شده بود... ازش فاصله گرفتم و گفتم: خیلی دلم برات تنگ شده بود... انقدر که نمیشه بیانش کرد...
جونگکوک لبخندی زد و گفت: جدی میگی؟ ولی دلتنگی من بیشتر بود...
از زبان جونگکوک:
بایول یه دفعه حالت صورتش عوض شد... درست مثل اون لحظاتی شد که خیلی خودشو لوس میکرد تا بهش توجه بیشتری داشته باشم... گفت: اگه دلت تنگ شده بود پس چرا بهم خبر ندادی پروازتون کی هستش؟ بهت گفته بودم خبر بده!...
دستبند هنوز زیر پام بود و این داشت عصبیم میکرد ولی با خونسردی در جواب بایول گفتم: چاگیا... پروازمون یه دفعه ای شد... بلیطامون لحظه ی آخر اکی شد... چون خیلی با عجله جمع و جور شدم نرسیدم خبر بدم بعدشم که خودت میدونی تو هواپیما تلفنم خاموش بود
بایول: نخیر! میتونستی توی فرودگاه خبر بدی
۱۵.۴k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.